خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ بنا بر گفته‌ی صخره ]

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۰۸ ب.ظ

صخره فرمودن بنویسید چی از سال ۹۷ می‌خواید و من در لحظه گفتم می‌شینم درست و حسابی فکر می‌کنم و یه متن خوب می‌نویسم در وصف ۹۶ای که گذشت و یه تحمیدیه می‌نویسم واسه ۹۷، باشد که مهربان باشد و مشت مشت اتفاق خوب بر سرمان بپاشد. (لحن چی می‌گه؟!)

در انتها شد همین که سه چار ساعت مونده به سال تحویل یهو یادم افتاد سال داره تموم می‌شه و می‌خواستم قبل سال تحویل بنویسمش. صفحه‌ی نت‌هام رو باز‌کردم چار تا جمله بلغور کردم و کپی‌ش کردم این‌جا. انتظار بی‌جا داشتم! من این‌کاره نیستم و طبق معمول جهت خالی نبودن عریضه یه چیزی تایپ کردم بذارم.


اولش که می‌شه سلامتی و خوش‌حالی واسه سال جدید. می‌شه خوب بودن حال آدما. می‌شه تکرار نشدن حال بدی که تو ۹۶ زیاد پیش میومد داشته باشیم.

امسال اون سالیه که هیچ وقت فکر نمی‌کردم برسه. که فکر می‌کردم قرن‌ها طول می‌کشه تا برسم بهش. که فکر می‌کردم قراره کلی تلاش کرده باشم و وقتی ۹۷ شروع شد از لحاظ درسی کلی راه سخت رو رفته باشم. تیرماهش کنکور دارم و نمی‌دونم اوضاع قراره قبل و بعدش چطور رقم بخوره. چون تا این‌جا اون طوری نبوده که تصور می‌کردم. امید است این سه ماه رو عاقل باشم و یکم درس بخونم که هشتم تیر ۹۷ باهام مهربون باشه. 

خب بعدش می‌ریم سراغ چیزای دیگه. این تابستون می‌شه اون تابستونی که قرن‌هاست منتظرشم! :)) یه عطیه‌ی ۱۸ ساله داریم با کلی برنامه‌ی منطقی و غیرمنطقی تو ذهنش. از یادگیری رانندگی گرفته تا رفتن به کلاس نستعلیق. از خوندن یه عالمه کتاب گرفته تا دیدن یه عالمه فیلم. از کلاس تیراندازی تا رقص هیپ‌هاپ! باید پولامو جمع کنم کمانچه بخرم و برم دنبال یادگیریش. ( کاش کسی به روم نیاره که برای خیلی از این کارا چقدر دیره! :)) )

می‌خوام کار کنم. نمی‌دونم چی. ولی می‌خوام که کار کنم.

دیدن یه سری آدما هم جزو برنامه‌هامه حتا! 

یه طوری یه عالمه کار دارم واسه امسال که فکر کنم تهش به خوردن و خوابیدن و سریال دیدن ختم شه!

خب بس نیست یاوه‌گویی؟ کاش تو سال ۹۷ اگه نمی‌تونم بهتر بنویسم لااقل یاوه هم ننویسم انقد این‌جا! :))

باسپاس از تمامی دوستان و دست‌اندرکارانی که امسال همراهمون بودن. خدا یار و یاورتان.


  • ع. ا.

[ روزهایی که هست ]

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۳۴ ب.ظ
1- دیروز ماه‌سمین داشت دنبال کلید نازک می‌گشت. گفتم: "کجا رو می‌خوای باز کنی؟ قفل پشت بوم؟" درست بود. :)) 
خب. اتفاقی که افتاد این بود: « امروز، سه‌شنبه مورخ 22 اسفند 96، من و ماه‌سمین و سارا زنگ سوم بالا پشت بوم بودیم. ریسکش اون‌جایی بود که می‌خواستیم بیایم تو ساختمون دوباره. یه سری نرده بود که روش قفل داشت و ما قفل رو بسته بودیم که اگه کسی رد شد نبینه بازه و شک کنه. باید بازش می‌کردیم. رفتم جلو و دستمو از نرده‌ها رد کردم و رسوندم به قفل. در اون لحظه اگه کسی رد می‌شد، هیچ جایی برای استتار وجود نداشت. سارا هم پشت سرم بود. یادگاری هم نوشتیم.» :)) صرفا باید ثبتش می‌کردم چون به نظرم جزو کارایی نبود که بخوایم هر روز انجام بدیم یا آدمای دیگه‌ای انجامش داده باشن.

2- پارسال امروز یکشنبه‌ی بعد از کارگاه بود و اولین حلقه‌ی رسمی پژواک‌دار. همون روزی که من و سارا رفتیم وسط وسط حلقه و اسما بهم گفت داری می‌لرزی! سردته؟ و من سردم نبود. هیجان بود. آخ.

3- صبح داشتم با فاطمه حرف می‌زدم یهو نمی‌دونم چی شد بحث رسید به حرفای جدی‌ای که واقعا عجیب بودن برام!

4- امروز اولین روز اجرای کارگاه هنری سال پایینیامون بود. سال پایینیامون! هی پسر کی انقد پیر شدیم؟

5- خب من باورم نمی‌شه ولی دارم اون حال عجیب و غیرخوب رو دریافت می‌کنم. نمی‌خوام زمان بگذره. نمی‌خوام بعد از عید شه.

6- این حجم از «اتفاق نیفتادن» چطور ممکنه؟ حدودا هشت ماهه تقریبا هر چیزی که تصور می‌کنم و مطمئنم اتفاق می‌افته، حتا ذره‌ای به وقوع نزدیک نمی‌شه. مچل شدم. مخصوصا با این قوه‌ی تخیل لعنتی!
  • ع. ا.

همه برای وبلاگ‌نویسی

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

دوستان عزیز وبلاگ نویسم!

لطفا یه سر به این پست بزنید.ضرر که نمی کنید، هیچ؛ کلی هم سود توشه!

اینجا

خیلی هم متشکرم!

  • ع. ا.

[ قصه‌مون هنوز ناتمومه ]

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ

۱- بچه که بودیم لیوان رو می‌ذاشتیم رو دهنمون و هوای توش رو می‌کشیدیم تو ریه‌هامون. فشار هوای توی لیوان کم می‌شد و باعث می‌شد لبا و دور دهنمون کشیده شن. اون حس کشیده شدن رو یادته؟ یه چیزی تو همون مایه‌ها، ولی الان انگار روی قلبت مثلا. خوشایند نیست.

۲- دو روز در هفته که صبحا می‌ریم حلقه می‌زنیم. می‌دونی که چقدر دوست دارم حسشو؟ ولی دیدی یه مدته دلم نمی‌خواد برم توش؟ انگار که خسته شده باشم. شاید دقیقا خستگی نباشه ولی شبیهشه. می‌خوام بگم می‌شه آدم هر چیزی رو خیلی دوست داشته باشه ولی یه مدت ازش خسته شه. حالا تعمیمش بده به زندگی من کلا.

۳- یه شخصیت جدید داره در من ظهور می‌کنه که نمی‌خوام رشد کنه. دوستش ندارم. از اونایی که یه کارایی می‌کنه و در لحظه حس خوب می‌گیرم ولی بعد با عقل و منطق که بررسی می‌کنم می‌فهمم نباید انجامش می‌دادم.

۴- من آدمی نیستم که بیخیال آدمای قدیمی‌تر زندگیم شم. به هیچ وجه. مگر این که خود اون آدم هم بخواد بیخیال من شه. هیچ کدوم از فاصله گرفتنام دائمی نیست. همه‌ش موقته. 

۵- از دستم در رفته به کیا آدرس این‌جا رو دادم. وقتی می‌دونم محیط خیلی خصوصی نیست نباید بعد از ساعت دوازده شب هر چی به ذهنم می‌رسه رو بنویسم! ولی می‌نویسم.

۶- حس می‌کنم غریبه شده.

۷- می‌گه می‌خوام بمونم واسه سال بعد بخونم. زود نیست واسه تصمیم گرفتن راجع به پشت کنکور موندن؟

۸- آخرین باری رو که دلت خواسته از غم درونی خودت گریه کنی یادته؟ عین این بچه لوس ننرا که الکی بهونه می‌گیرن. همچین چیزی. 

۹- می‌شه یه هفته برم تو دو سال پیش این موقع زندگی کنم؟ 



« از این‌جا به بعد کی می‌دونه که چی سرنوشتمونه؟ »


* آهنگ پرتقال من از مرجان فرساد

  • ع. ا.

[ باشد که... ]

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

یه روزایی باید باشه که زنگ خالی داشته باشیم. که بارون بیاد و تو اون هوا با قدم‌هامون طول و عرض حیاط رو متر کنیم. که نگاه کنیم به چهره‌های آدمایی که شیش سال و اندی‌ه می‌شناسیمشون. 

باشه که ثبت شه اتفاقای امروز. 

۱- باشه که ثبت شه حلقه‌ی اول صبح که بعد از سرود ملیامون خونه‌ی ما خوندیم و بعد هم خداحافظی سوم‌ها و باز باران. باشه که یادم بمونه اون حس جذاب وسط وسط بودن و این که بدونی شروع خوندنشون با تو بوده. (که یادت باشه وقتی زمزمه‌ی انحلال سمپاد جون می‌گیره چجوری تو لحظه لحظه‌ی روزاتون با هم سعی دارید قوی کنید حس مثبت همگانی بینتون رو.)

۲- باشه که یادت بمونه تو ذهن آدما ممکنه یهو یه کار خیلی عادی تو چقدر حساسیت‌ برانگیز شه. که یهو منفجر شه و راجع به تو تو حیاط بلند داد بزنه و اظهار نظر کنه. 

۳- باشه که یادت بمونه وقتی اعصابت آروم نیست آدمایی هستن که بتونن با نگاهشون لبخند بیارن به لبت. که وقتی می‌گی بلد نیستم کاری برا آدما بکنم بهت بگن می‌تونی با حرفات آدما رو آروم کنی.

۴- باشه که بدونی با گرفتن یه شکلات کیت‌کت بدون هیچ بهونه‌ای چقدر خوش‌حال می‌شی. از تصور این که یه جا یکی به یادت افتاده و واسه‌ت شکلات خریده چقدر حس خوب می‌گیری.

۵- باشه که بدونی یه جاهایی نیستی. یهو چشمات رو باز می‌کنی می‌بینی رفیقت خوش‌حال نیست و تو تو اوج لحظه‌ای که باید می‌بودی نبودی هر چند که اون اصلا به همچین چیزی اشاره نکنه.

۶- باشه که قدر آدمایی رو که دورتر از قبل‌ن بدونی. که با پیدا کردن تک تک نشونه‌های کوچیک و بزرگ یه آدم لابه‌لای زندگیت لب‌خند بیاد رو لبت.

  • ع. ا.

[ مثل همه‌ی سه‌شنبه‌ها ]

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ

× گفته بودم یه پست دارم که انشای 5،6 سال پیشم رو نوشتم توش؟ یعنی مال همون دورانیه که اعتماد به نفس خیلی بالایی داشتم تو نوشتن. مرز کاذب رو هم رد کرده بود. :)) به هر صورت، اون پسته همونیه که می‌تونه یه تنه آمار وبلاگم رو کلی جابه‌جا کنه! وقتی تو گوگل سرچ کنی «گفتگوی چشمه و سنگ» همون لینک اول و دوم وبلاگای منن. یکیش تو بلاگ، یکیش هم مال پرشین بلاگه که تخته‌ش کردم مهاجرت کردم این‌ور. نمی‌دونم ملت چرا انقدر دنبال گفتگوی چشمه و سنگ می‌گردن :)) ولی عادت دارم به این که برم تو قسمت آمارا ببینم اون پست هی بازدیدش می‌ره بالا. 

همین چند روز پیش‌ها یه کامنت جدید داشتم. رفتم دیدم مال اون پسته. یکی نوشته بود: «خیلی خیلی مسخرست اینم انشاست». خب برام اهمیتی نداشت. جواب دادم. یکی دو روز بعد یه کامنت دیگه دریافت کردم: «انشای خیلی عالی بود. واقعا افرین😍😘»

یه لحظه فکر کن. دنبال یه شعر می‌گشته احتمالا. وارد یه وبلاگ شده و کامنت گذاشته و تعریف کرده از پستش. لبخند به لبم آورد! قطعا قرار نیست دوباره گذرش به این‌ورا بیفته و نه آدرس وبلاگی گذاشته نه ایمیل و نه هیچ نشونه‌ی دیگه‌ای. فقط حس کرده اگه یه چیزی به نظرش خوب میاد باید بگه. حس خوب داد بهم. نه به خاطر تعریفش یا شکلک چشم قلبی ته جمله‌ش. حس خوب داد بهم چون انرژی مثبت داشت تو کامنتش. چون یه چیز خیلی کوچیک و بی اهمیت بود و می‌تونست انجامش نده ولی انجامش داد.

نمی‌دونم اصلا معلومه چی دارم می‌گم یا نه! ولی می‌خوام بگم همین انرژی مثبتای کوچیک اگه باشه خیلی اتفاقای بهتری می‌افته تو دنیامون.

(عه! الان سرچ کردم دیدم دومیه نیست دیگه! پرشین بلاگم! )


× طبیعی نیست که آدم خودش رو آروم آروم بشناسه؟ یعنی مثلا تو یه موقعیت قرار بگیری و یهو بفهمی که: «عه! من هم حس حسادت رو دارم!» یا مثلا تو یه موقعیت دیگه بفهمی که یه حسی وجود داره که باعث می‌شه دلت بخواد ظاهرت جلوی فلان آدم خوب باشه. در حالی که به طور کلی این موضوع اهمیت خاصی واسه‌ت نداره. سارا بهم می‌گه طبیعی نیست :)) و کلی بهم میخنده سر این که تعجب می‌کنم وقتی ویژگی‌های جدید خودم رو کشف می‌کنم!

( خواستم بگم خوبه کشف می‌کنم چون تا می‌فهمم دارمشون زود از وجودم خارجشون می‌کنم 8] )


× می‌گم دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم ولی نه می‌دونم کی نه حرف خاصی برای گفتن دارم. می‌خندن بهم! کلا خوبه که تو سال پیش‌دانشگاهی موجبات خنده و شادی ملت رو فراهم می‌کنم! :)))


× پاشیم بریم فنلاند! روز ولنتاینشون روز دوست و رفیقاست! ما روز رفیق نداریم تو تقویممون؟ :/ 


  • ع. ا.

[ الا ای که تو آفتابی همی ]

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

زل می‌زند به کنج اتاق. طوری با دقت به خطوط به هم رسیده‌ی دیوار و سقف نگاه می‌کند که انگار منتظر است خطوط تکان بخورند. ولی حواسش نه به دیوار است نه به خط‌ها و نه حتا به ترک ریزی که روی رنگ دیوار افتاده. 

انگار پرت شده باشد به روزها قبل. انگار پرت شده باشد به خاطرات ریز و درشتی که اهمیت خاصی ندارند ولی مغزش پافشاری می‌کند برای ذخیره نگه داشتنشان حتا واضح‌تر از فیلم‌های فول اچ دی. 

انگار تصویری از آن روز بارانی-آفتابی عجیب چسبانده باشند پشت پلک‌هایش و هر بار که پلک می‌زند پررنگ‌تر می‌شود.

فکر می‌کند به این که هر روز خاکستری‌اش چطور می‌توانست به سادگی رنگ بگیرد و بی‌احساس‌ترین حالت‌های صورتش چطور می‌توانست با لبخندی شکفته شود.

دلش بدجور برای آن رنگ‌های ناشناس تنگ شده بود. ترکیب‌هایی از نقره‌ای و آبی و بنفش. سبز. سبز. سبز. و حتا با نام بردن رنگ‌ها لبخند روی لبش می‌نشیند.


«... منم خسته از حیله‌ی روزگار»


+ می‌گم: آخه مثل کشیدن خط روی خط‌هاییه که قبلا با ظرافت کشیده شدن. تکرار کردنشون فقط گند می‌زنه به چیزی که بودن.

می‌گه: خیلی فلسفی شد یهو 😶


آهنگ یه شب پشت در از دنگ شو

  • ع. ا.

[ مرموز بدم یا ساده؟ ]

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۹ ب.ظ

گفته بودم یکی از چیزایی که همیشه دوست داشتم اتفاق بیفته این بود که به نظر مرموز بیام؟

که معلوم نباشه فلان حرفی که دارم می‌زنم مفهوم دقیقش چیه. قضیه پیچیده باشه برا بقیه. ساده نباشم واسه‌شون. 

خب خیلی جذابه به نظرم.

ولی اتفاقی که می‌افته اینه که کاملا حرف‌ها و نوشته‌هام ساده‌ن. کاملا واضحه که چی دارم می‌گم. و همه‌ی حرفام خیلی ابتدایی‌ن.

و یه اتفاق دیگه‌ای هم که می‌افته اینه: آدمای زیادی هستن که باهام در ارتباطن و خب هر کدوم یه تیکه از زندگی‌م رو می‌دونن. بعد با توجه به اون یه تیکه‌ای که می‌دونن راجع به حرف‌های دیگه‌م که ربطی به اون تیکه نداره قضاوت می‌کنن.

نه که قضاوت بد ها. نه منظورم اون نیست. اصلا فکر کنم قضاوت کلمه‌ی درستی نباشه این‌جا. منظورم اینه که مثلا من یه حرف می‌زنم و ملت فکر می‌کنن دارم راجع به موضوع ایکس صحبت می‌کنم. در حالی که موضوع موردنظر من هیچ ارتباطی به ایکس نداشته.

بعد این خیلی مسخره‌ست! چون حتا ذره‌ای حرفام به نظرشون پیچیده نمیاد. و تا وقتی بیان نکنن این قضیه رو من نمی‌فهمم که دقیقا چه حدسی زدن راجع بهم.


سوالی که دارم اینه که دقیقا چی دارم می‌گم؟ :)) غر بود فکر کنم. هنوز چند تا چیز هستن که باید بنویسم راجع بهشون ولی نمیشه. 



+ آره آره جرقه‌ی این یکی هم زمانی زده شد که صبح داشتم باهات صحبت می‌کردم. واقعا درست نیست که به نظر بیاد همه‌ی اون حرفا راجع به یه چیزه در حالی که نیست. 

  • ع. ا.

[ پارامغناطیس ]

شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۵۴ ب.ظ

میز رو گذاشتم جلوم و لپ‌تاپ رو روشن کردم.

تلگرامم از وقتی فیلتر و بعد رفع فیلتر شده بود مشکل پیدا کرده بود.

پاکش کردم و دوباره دانلود کردم نصب کردم رو ویندوز.

رفتم تو کانال مظلومی و فیلم‌های کلاس فیزیک سه‌شنبه رو دانلود کردم.

دو تا و نصفی بود.

یکیش رو دیدم. خوش‌حال شدم که دارم سعی می‌کنم فیزیک بخونم.

اولیه آسون بود و راحت می‌فهمیدم.

اومدم تو هال یکم استراحت کنم برم دومی رو ببینم.

تا همین الان نشستم رو مبل وسط هال و به چیزهایی فکر می‌کنم که دقیقا نمی‌دونم چی‌ن.

از کارگاه هنری پارسالمون گرفته تا جشن فارغ‌التحصیلی آینده‌مون.

از کامنتای اون پست قدیمی‌م که آمار وبلاگمو یه تنه می‌کشه بالا تا اول دبیرستان کلاس رویای نوشتن.

از این که دلم می‌خواد فلان آدم مجازی رو ببینم در آینده تا فلان آدم واقعی.

بعد فکر می‌کنم که چرا باید اینا رو بنویسم این‌جا؟ و بعد پستشون کنم؟ در حالی که ارتباطم با قسمت پیش‌نویسا هم بد نیست.


+ واقعا؟!!

+ بهش می‌گم مستجاب‌الدعوه‌ای چیزی هستی؟ می‌خنده. می‌گه دعا هم می‌نویسم اگه خواستی! 


+ وسط درس دادن یه عبارت طلایی گفت. «دوقطبی‌های پارامغناطیس پاره پاره‌ان.» خدا خیرت بده برادر من پارسال هیچ جوره نتونستم واسه اینا رمز بذارم! :))



  • ع. ا.

[ قانونی شدن ]

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

جمعه، 22 دی 1396:

صبح طبق روال روزهای گذشته مامان اومد بیدارم کرد و باید می‌رفتم مدرسه چون آزمون جمع‌بندی داشتم. کارامو کردم و لباسایی که آماده کرده بودم رو گذاشتم تو نایلون و بابا رسوندم مدرسه. کله صبحی تا رفتم تو پیلوت و نزدیک مریم شدم شروع کرد دست زدن و تبریک و اینا.
فک کنم دومین نفر نیکا بود. شایدم حسنا. و من به این فکر کردم که چقدر خوبه با یه سری آدما تو اردو بودم و باهاشون بیشتر آشنا شدم.
ستاره و نازنین بهم کادو دادن.جذاب بود به میزان زیاد.‌ 
می‌دونی، خیلی بد دارم می‌نویسمش. یادم نمیاد حسی که داشتم رو. نه. راستشو بگم؟ هیچ حس خاصی نداشتم.
آزمون رو دادم و دویدم پایین. از اسما پرسیدم نازنین رو ندیده؟ و رفتم دیدم تو پیلوت نشسته رو میز. قرار بود بریم بیرون با هم. لباسامون رو که عوض کردیم باید می‌رفتیم سایت یه سری از وسایلم رو می‌ذاشتم. رو پل معلق جلوی اون آینه‌ی معروف عکس گرفتیم و می‌دونم که اون عکس رو خیلی دوست دارم.
رفتیم ولیعصر. می‌خواستیم بریم «سارا» ولی بسته بود. نازنین گفت پایین‌تر یه جا هست که خوبه و اینا. رفتیم تا اون‌جا. جلوی در وایستادیم و چون در شیشه‌ای بود بلافاصله دیدم دو تا از بچه‌های مدرسه اون تو ان. داشتم می‌گفتم بریم تو یا چی؟ و از تو این طور به نظر اومده بود که ما نمی‌تونیم در رو باز کنیم. :)) آقاهه داشت میومد در باز کنه!

« حتا اگه بودم هم نمی‌رفتم که!! »
و من بابت گفتن این دیالوگ خیلی زیاد ازش ممنونم.

بعد از ناهار راه افتادیم سمت فرهنگ. یه دفترچه با کاغذهای مشکی، 8 تا خودکار رنگی و یه روان‌نویس استدلر از رنگی که نداشتم. چرخ زدن بین لوازم تحریر و کتابای فرهنگ لذتیه که امید است هیچ وقت خدا ازمون نگیره. رفتیم پایین هم چرخ زدیم و کلی زمانمونو لابه‌لای کتابا گذروندیم. 
بالاخره که باید برمی‌گشتیم. زیرگذر چهارراه ولیعصر. و قطعا اگه کسی وجود داشت که از ما دو تا در حال انتخاب کردن طعم‌های پاستیل عکس بگیره من خیلی زیاد ممنونش می‌شدم.
اتفاقی که افتاد این بود. با یه نفر از دوستام که دوستش دارم رفتم ناهاری که دوست داشتم خوردم و مغازه‌ای که دوست داشتم رو گشتم و چیزایی که دوست داشتم رو خریدم و بعد هم با هم رفتیم تا مترو. اتفاقی که در ظاهر افتاد.

***
برگشتنی تو اتوبوس ترک 20 چهرازی رو پلی می‌کنه. غمگینه و خودش نمی‌دونه چرا. 
{ تو همین فکراست که می‌رسه به ایستگاه مقصد. حواسش نیست و یهو متوجه میشه که باید پیاده شه. با عجله چنگ می‌زنه به نایلون دستی‌هاش و کیفش و می‌پره از جاش. }
شایدم می‌دونه. شاید برا اینه که تصورش از روز تولد 18 سالگی همیشه یه چیز دیگه بوده. یه چیز خیلی خاص‌تر. و فکر می‌کنه: به جز همون سه چهار ساعتی که با نازنین گذروند، هیچی خاص نبود. هیچی هیچی. سرخورده شده بود شاید. و خدا رو شکر می‌کنه بابت حضور نازنین. 

تو ذهنش پلی می‌شه - همون‌طوری که تو گوشش پلی می‌شه- :
« منتظر ماندی. چون من بدحال بودم. چرا؟ هر چی! ولی منتظر ماندی! » 
« فکرش را که می‌کنم می‌بینم واقعا آن نفر دیگر چه گناهی کرده که باید بیاید میان نمایش لوتی و عنتری تو. ولی آن نفر دیگر منتظر ماند. چون دوستان منتظر دوستان می‌مانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود. دوستان از بلند شدن دوستان بلند می‌شوند. چشمشان میخندد. آن‌طور که تو بودی. »

این‌طوریه که می‌مونن آدما. این‌طوریه که حس خوب می‌دن. 

***
خدا این مجازی رو واسه ما نگه داره :)) از آدمایی تبریک دریافت کردم که اصلا وای! از استوریا و پستایی که تو اینستا گذاشتن واسه‌م اسکرین‌شات گرفتم و یه حجمی از گالریم رو گرفتن که سکوت می‌کنم. ^____^ :-خوشحال و شاد و خندان

 ساناز، نویسا، پرستو، رها، روژین، هدیه، فاطمه، ملیکا ح.، صدیقه، ستایش، شایا، نیگین، ملیکا ش.، زینب ی.، فرناز، کیانا، نیکی، اسما 
(اسم‌ها هیچ ترتیبی براساس اولویت ندارن :دی)

خب دیگه مرسی خدافظ. 🚶
  • ع. ا.