[ کدوم تصویر رو باید ثبت کرد؟ ]
نوشته بودم: «ما تا ابد آدمهای اشتباهی را برای دوست داشتن انتخاب میکنیم.»
الان فهمیدم این اتفاق میافته ولی نه تا ابد.
نوشته بودم: «ما تا ابد آدمهای اشتباهی را برای دوست داشتن انتخاب میکنیم.»
الان فهمیدم این اتفاق میافته ولی نه تا ابد.
قلبمو به درد میاری.
مسخرهست ولی جدی گفتم. =))
یعنی برای بقیهی آدما پیش نمیاد که به صورت مقطعی از یک یا چند تا از دوستاشون خوششون نیاد {/ بدشون بیاد}؟
حالا هی من بیام بگم خیلی بیخیال بودم و زندگیم خیلی هم عادی بود و فلان و اصلا هم کنکور رو زندگیم تاثیر نداشت.
کی باور میکنه؟ هیچکس بابا. خودمم باور نمیکنم.
هنوز بعد از یه هفته و خردهای،ترکشِ اعلام نتایجش داره به سروصورتم برخورد میکنه. :|
پینوشت: دارم سعی میکنم که #نه_به_چرتگویی_در_وسایل_نقلیه
ولی خب هنوز موفق نشدم.
+ همین الان یه موش از سمت راست با مسیر عمود بر مسیر من دوید رفت سمت چپ. نزدیک بود پام بره روش. :| حیوونا هم قاتی کردن دیگه. :/
هی! خوبی سیلویا؟
برای توضیح دادن دوراهی ابدیای که تو ذهنمه، باید اول راجع به یه چیزی بهت توضیح بدم. توی کشور ما بعد از این که آدما دوازده سال مدرسه رفتن و مغزشون با یه سری اطلاعات پر شد، از کسایی که میخوان برن دانشگاه یه آزمون گرفته میشه. آزمونی که خودمون هم نمیدونیم دلمون میخواد از سیستم خارج شه یا نه. امروز تو راه خونه شنیدم یه دختری داشت به مامانش میگفت سال پیش میگفتم کاش کنکور حذف شه ولی الان به نظرم اینطوری بهتره. برا کنکور بخونم شاید نتیجهم خوب شه. خب، به هر صورت هر چی که هست ما نمیتونیم تغییرش بدیم انگار.
یک ماه و هشت روز پیش کنکور دادم. هیچ ایدهای راجع به نتیجهش نداشتم. این اواخر فکر میکردم الان درصدهام میاد و میبینم همه رو زیر چهل درصد زدم. فیزیک و ریاضیم رو هم صفر مثلا.
نتایج هفتهی پیش اومد. با دیدن رتبهم بلند گفتم عه! پزشکی دانشگاه ایران قبول میشم!! خب، من فقط میخواستم اطلاع بدم. منظورم این نبود که میخوام قبول شم.
سیلویا، اتفاقی که افتاده اینه: یه دوراهی دارم. دلم میخوام پزشک شم یا فیزیوتراپ؟
مامان و بابا اصرار دارن که پزشکی رو انتخاب کنم. تقریبا یک ساله که دارم خودم رو تصور میکنم که دانشجوی فیزیوتراپی شدم.
میدونی، این که از یه رشتهای خوشت بیاد ولی هیچ وقت رویاش رو نداشته باشی به نظرم اصلا جذاب نیست. من از پزشکی خوشم میاد ولی هیچ وقت رویاش رو تو سرم نپروروندم.
تصور کن. بعد از یک سال فکر کردن به یک چیز، بیان بهت بگن نه. اینی که تو میخوای خوب نیست. ما یه گزینهی بهتر بهت پیشنهاد میدیم.
واقعا گیج میشم. انتخاب میکنم. به مرحلهی اطمینان نزدیک میشم. جلوی راه دوم دیوار میکشم. بعد یهو، «بوم» یکی میاد و با یه ضربهی محکم دیوار رو خراب میکنه. دوباره راه دومو نشونم میده.
این دوراهی منه. پزشکی و فیزیوتراپی.
تصورم اینه: چند سال دیگه تو یه شرایط عجیب بهم دو تا چاشنی بمب میدن. میگن دو تا بمب داریم که یکیش وسط دانشکدهی پزشکیه، یکیش وسط دانشکدهی فیزیوتراپی. یا یکیشونو منفجر کن یا ما جفتشو منفجر میکنیم! بعد من باید انتخاب کنم که کجا و چه افرادی رو منفجر کنم. (یه مدته دارم سریال جنایی میبینم.)
تصورم اینه: چند سال دیگه وقتی که دارم زندگی عادیم رو سپری میکنم، طی یک هفته دو نفر بهم ابراز علاقه میکنن. یکیشون پزشکه و اون یکی فیزیوتراپ. بعد من باید تصمیم بگیرم که کدومشونو انتخاب کنم.
تصورم اینه: میرم سینما برای فیلم دیدن و تو اون ساعت دو فیلم متفاوت هست. هر کدوم سرگذشت یک انسان رو نشون میدن که یکیشون سرگذشت یک پزشکه و دیگری سرگذشت یک فیزیوتراپ. حالا من باید کدومو ببینم؟
میدونی سیلویا، خیلی فکر کردم به این که راهی که همه میگن رو انتخاب کنم. ولی بعد تصویر لحظهای میاد تو ذهنم که خسته میشم و این جمله تو ذهنم تکرار میشه که تقصیر آدمای دیگهست. تصویر لحظهای میاد تو ذهنم که مدام دنبال مقصر اصلی انتخاب اشتباهم میگردم. کسی چه میدونه؟ شاید این تصویرها به واقعیت بپیوندن.
ولی راه اول، اگر پشیمون شم چی میشه؟ کاملا برام روشنه که در این صورت مقصر خودمم و نه هیچ کس دیگه. کافی نیست؟
پ.ن.: تا کی پیشنویس کنیم و منتشر نکنیم؟