خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

[ دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی... ]

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ

تسلیت...

همین.

 

 

 

+ تا حالا واسه از دنیا رفتن کسی اِنقدر گریه نکرده بودم. 

+ میخواستم متن بنویسم، نتونستم... قلمم اونقد قوی نیس که بتونم بنویسم براش.

  • ع. ا.

[ تازه دارم میشناسمت. ]

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

داشتم یه سری اتفاقاتو بررسی میکردم، به این نتیجه رسیدم که یه آدم چقد برام عزیز شده؛ خب عجیبه که تازه فهمیدم انقد برام مهمه این آدم. من الان چهارده سال ُ نه ماه ُ بیست ُ هفت روز دارم، از وقتی چشم باز کردم یه نفر پیشمه، که حالا فاکتور بگیرم از مسافرت های تکی و اردوی مدرسه، هرروز میبینمش. و همچنان هم دارم میبینمش. ولی میتونم بگم تازه از پارسال فهمیدم که خیلی زیاد تر از اونی که فکرشو میکردم دوستش دارم.

حس میکنم باید اول تو دنیای مجازی باهاش آشنا میشدم، که مثل دوستای مجازی با هم راحت میبودیم. بعدا میفهمیدم که اِوا! این فلانیه.

میدونی، یه سری از موقعیتا هست باید تو زندگی پیش بیاد تا متوجه یه سری چیزا بشی.خوشحالم که این موقعیتی که الان پیش اومده خودش اتفاق مثبتیه. خوشحالم که جزو اون موقعیتا نیست که یه حالت منفی و بد پیش میاد.

نمیدونم هنوزم به اینجا سر میزنی یا نه، بدی ِ دنیای مجازی همینه. فقط میخوام بگم خوشبخت باشی     :    )

+ "شاید" حرفام گنگه. ولی نمیخوام زیاد یه سری چیزا رو توضیح بدم. فقط میگم که گفته باشم. صرفا برا گفتنه.

  • ع. ا.

[ چقد دلم طبیعت میخواد ]

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۳۲ ق.ظ

دلم میخواد برم کوه... فرق نداره ارتفاعش چقد باشه... اونقدری باشه که هی برم بالا و خسه تر شم و بگم یکم مونده، سعی کن بازم... به امید رسیدن به سرما و برفای تمیز ِ بالاش ادامه بدم... که بعد مثل سیزده به در اون سالی که مونده بودیم سراب، برگشتنی پام رو برفای آب شده لیز بخوره و بابام محکم نگهم داره که نیفتم پایین....

دلم میخواد برم لب دریا... فرق نداره طوفانی باشه یا آروم، سرد باشه یا گرم... فقط باشه که نگاش کنم و ذوق کنم... تا زانو برم تو آبو از خنکیش لذت ببرم، یا مث اون موقه عا یخ بزنم و شبش پا درد بگیرم...

دلم میخواد برم زیر درختا، نفس عمیق بکشم و دنبال حشره های مختلف بگردم، که بعدش پیدا کنم و بترسم! خندم بگیره و با خودم بگم " مگه دیوونه ای خودت پیدا میکنی، خودت در میری؟ "

دلم میخواد بریم دم ِ اون برکه هه که قو ها توش زندگی میکردن، از کیکای دستپخت مامان بخورم و برا قو ها نون خشک بریزم تو آب... مثل اون سری از اون قورباغه کوچولو ها پیدا کنم!

دلم میخواد برم با ماسه قلعه درست کنم! مثل اون موقه ها که با یاسمن تا میرفتیم بیرون میگشتم زمین ماسه بازی پیدا میکردم و دو سه ساعت مشغول میشدم...

دلم از اون گردشا میخواد که این سمت دریا بود، اون سمت زمین چمن... دلم استپ هوایی بازی کردن میخواد! مثل اون موقع که با الهه و امیرحسین و امیرمحمد و یاسمن و وحید و محسن بازی میکردیم!

دلم یه طبیعت عه قشنگ میخواد... که لذت ببرم ازش، بتونم نفس عمیق بکشم بدون احساس کردن ِ حتی یه ذره بوی دود... یه جایی که تا چشم کار میکنه سبز باشه، آبی باشه، پر از گل و قرمز باشه!

دلم برا تراس اون خونه تنگ شده! که نگاه میکردم از یه طرف دریا معلوم بود، که هر روز به دریا سلام میکردم!

 

کاش میشد چند روز دیگه از اون زمان تکرار شه... فقط چند روز ...!

 اون کوچولو قرمزه منم

 

-----------------------------

+ رفته بودم وبلاگ ملیکا، یه مطلب گذاشته بود، اون مطلب باعث شد اینا رو بنویسم اینجا؛ طولانیه، ولی قشنگه. میذارمش تو ادامه مطلب  :  )

  • ع. ا.