خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ قانونی شدن ]

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

جمعه، 22 دی 1396:

صبح طبق روال روزهای گذشته مامان اومد بیدارم کرد و باید می‌رفتم مدرسه چون آزمون جمع‌بندی داشتم. کارامو کردم و لباسایی که آماده کرده بودم رو گذاشتم تو نایلون و بابا رسوندم مدرسه. کله صبحی تا رفتم تو پیلوت و نزدیک مریم شدم شروع کرد دست زدن و تبریک و اینا.
فک کنم دومین نفر نیکا بود. شایدم حسنا. و من به این فکر کردم که چقدر خوبه با یه سری آدما تو اردو بودم و باهاشون بیشتر آشنا شدم.
ستاره و نازنین بهم کادو دادن.جذاب بود به میزان زیاد.‌ 
می‌دونی، خیلی بد دارم می‌نویسمش. یادم نمیاد حسی که داشتم رو. نه. راستشو بگم؟ هیچ حس خاصی نداشتم.
آزمون رو دادم و دویدم پایین. از اسما پرسیدم نازنین رو ندیده؟ و رفتم دیدم تو پیلوت نشسته رو میز. قرار بود بریم بیرون با هم. لباسامون رو که عوض کردیم باید می‌رفتیم سایت یه سری از وسایلم رو می‌ذاشتم. رو پل معلق جلوی اون آینه‌ی معروف عکس گرفتیم و می‌دونم که اون عکس رو خیلی دوست دارم.
رفتیم ولیعصر. می‌خواستیم بریم «سارا» ولی بسته بود. نازنین گفت پایین‌تر یه جا هست که خوبه و اینا. رفتیم تا اون‌جا. جلوی در وایستادیم و چون در شیشه‌ای بود بلافاصله دیدم دو تا از بچه‌های مدرسه اون تو ان. داشتم می‌گفتم بریم تو یا چی؟ و از تو این طور به نظر اومده بود که ما نمی‌تونیم در رو باز کنیم. :)) آقاهه داشت میومد در باز کنه!

« حتا اگه بودم هم نمی‌رفتم که!! »
و من بابت گفتن این دیالوگ خیلی زیاد ازش ممنونم.

بعد از ناهار راه افتادیم سمت فرهنگ. یه دفترچه با کاغذهای مشکی، 8 تا خودکار رنگی و یه روان‌نویس استدلر از رنگی که نداشتم. چرخ زدن بین لوازم تحریر و کتابای فرهنگ لذتیه که امید است هیچ وقت خدا ازمون نگیره. رفتیم پایین هم چرخ زدیم و کلی زمانمونو لابه‌لای کتابا گذروندیم. 
بالاخره که باید برمی‌گشتیم. زیرگذر چهارراه ولیعصر. و قطعا اگه کسی وجود داشت که از ما دو تا در حال انتخاب کردن طعم‌های پاستیل عکس بگیره من خیلی زیاد ممنونش می‌شدم.
اتفاقی که افتاد این بود. با یه نفر از دوستام که دوستش دارم رفتم ناهاری که دوست داشتم خوردم و مغازه‌ای که دوست داشتم رو گشتم و چیزایی که دوست داشتم رو خریدم و بعد هم با هم رفتیم تا مترو. اتفاقی که در ظاهر افتاد.

***
برگشتنی تو اتوبوس ترک 20 چهرازی رو پلی می‌کنه. غمگینه و خودش نمی‌دونه چرا. 
{ تو همین فکراست که می‌رسه به ایستگاه مقصد. حواسش نیست و یهو متوجه میشه که باید پیاده شه. با عجله چنگ می‌زنه به نایلون دستی‌هاش و کیفش و می‌پره از جاش. }
شایدم می‌دونه. شاید برا اینه که تصورش از روز تولد 18 سالگی همیشه یه چیز دیگه بوده. یه چیز خیلی خاص‌تر. و فکر می‌کنه: به جز همون سه چهار ساعتی که با نازنین گذروند، هیچی خاص نبود. هیچی هیچی. سرخورده شده بود شاید. و خدا رو شکر می‌کنه بابت حضور نازنین. 

تو ذهنش پلی می‌شه - همون‌طوری که تو گوشش پلی می‌شه- :
« منتظر ماندی. چون من بدحال بودم. چرا؟ هر چی! ولی منتظر ماندی! » 
« فکرش را که می‌کنم می‌بینم واقعا آن نفر دیگر چه گناهی کرده که باید بیاید میان نمایش لوتی و عنتری تو. ولی آن نفر دیگر منتظر ماند. چون دوستان منتظر دوستان می‌مانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود. دوستان از بلند شدن دوستان بلند می‌شوند. چشمشان میخندد. آن‌طور که تو بودی. »

این‌طوریه که می‌مونن آدما. این‌طوریه که حس خوب می‌دن. 

***
خدا این مجازی رو واسه ما نگه داره :)) از آدمایی تبریک دریافت کردم که اصلا وای! از استوریا و پستایی که تو اینستا گذاشتن واسه‌م اسکرین‌شات گرفتم و یه حجمی از گالریم رو گرفتن که سکوت می‌کنم. ^____^ :-خوشحال و شاد و خندان

 ساناز، نویسا، پرستو، رها، روژین، هدیه، فاطمه، ملیکا ح.، صدیقه، ستایش، شایا، نیگین، ملیکا ش.، زینب ی.، فرناز، کیانا، نیکی، اسما 
(اسم‌ها هیچ ترتیبی براساس اولویت ندارن :دی)

خب دیگه مرسی خدافظ. 🚶
  • ۹۶/۱۰/۲۶
  • ع. ا.

نظرات  (۴)

  • آسو نویس
  • یه آدمی هم وجود داشت که تا تاب ها رو دید گفت من هجده سالم نیست هشت سالمه🤣😎
    پاسخ:
    بله بله =)) اون یک زیاد ارزش نداره.
  • شایا قاف
  • خدا قوت
    پاسخ:
    چاکریم
  • شایا قاف
  • آره هیچ ترتیبی بر اساس اولویت ندارن بر اساس ذهنیتت ترتیب بندی شدن و اسم منو آخر از همه یادت اومده ایحی ایحی ایحی غغغغغغغغ اَیِّ عیههههه.
    بای.

    پاسخ:
    کجا آخر از همه؟ 😳 به ترتیب اسکرین‌شاتام بود. و اول از استوری‌ها اسکرین‌شات گرفته بودم. 
    بای اصلنشم. 
  • شایا قاف
  • منو از چی میترسونی؟!
    بای.
    پاسخ:
    خودت اول گفتی! 
    بای.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی