خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

Unknown

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۰ ق.ظ

میرم وبلاگاشون.

می‌خونم. تمامشو.

لذت می‌برم از همه‌ش.

اونقد خوبه که نمی‌دونم چی بگم.

اونقد قشنگه که نمی‌تونم براشون چیزی بنویسم.

هی میگن برو وبامون. هی میرم. هی نمی‌تونم بنویسم براشون. هی کامنت نمی‌ذارم. 

هی شرمنده می‌شم.

 

+ چرا هر وقت می‌خوام بنویسم فرار می‌کنه؟

 

  • ع. ا.

[ ]

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ق.ظ

یک سری‌ها هم با بودنشان ، صرفن با بودنشان ، آن‌قدر حالت را خوب می‌کنند که مدام از خودت می‌پرسی: « می‌شود اِنقدر خوب بود؟ »

این روزها با داشتن همچین آدم‌هایی، واقعن شادم. ای کاش که خودم هم از این‌ها باشم.

 

+ لازم نیست نام اشخاص مورد نظر را بگویم که. خودشان بفهمند خب!

 

+ بی‌ربط شاید: احساس خوبی دارد ها که یک ملت را شاد کنی. رامبد جوان عجب لذتی از این کار می‌برد!

  • ع. ا.

{ دعای مُجیر }

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ

« ... أجِرْنا مِنَ النّار ِ یا مُجیر ... »

- پناه ده ما را از آتش ای پناه‌دهنده -

 

  • ع. ا.

[ عطیه نباید بزرگ می‌شد. ]

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ق.ظ

عطیه نباید بزرگ می‌شد. نه این‌که این بزرگ شدن بد باشدها، نه ؛ فقط گاهی، تنها گاهی حس می‌کنم پیش دوستان، عطیه‌ی پارسال دوست‌داشتنی‌تر بوده. نه این‌که الان دوست‌داشتنی نباشدها، نه! با تمام اعتماد به‌نفسم می‌گویم هنوز عطیه دوست‌داشتنی هست اما شاید یک‌سری رفتارهایش ناخودآگاه تغییر کرده باشد. شاید این تغییرات، از یک منظر خوب به نظر بیایند، اما گاهی، تنها گاهی از منظر دیگری که به عطیه نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم شاید همین (تنها) یک سال بزرگ‌شدن، چیز خوبی نباشد.

آهای دوستانی که شاید حتی آدرس وبلاگم را بهتان نداده‌ام، آهای دوستانی که مدت مدیدی‌ست این‌ورها نمی‌شود پیدایتان کرد، آهای دوستانی که هنوز هم به اینجا سر می‌زنید، گاهی، تنها گاهی حس می‌کنم حتی یک‌ذره هم خوب نیستم. برای همان "گاهی" ها، از همه‌ـتان عذر می‌خواهم.

 

 

+ زده به سرم شاید. :-؟؟ ساعت یک‌وپنج دقیقه نصفه‌شب، برای چی باید یک همچین چیزی تو ذهنم بیاد و بنویسمش؟

  • ع. ا.

[ خبر تکان‌دهنده ]

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ق.ظ

در داستان‌ها این عبارت زیاد به چشم‌ـم خورده: "خبر تکان‌دهنده‌ای بود."

خودم شاید، تا همین چند ماه پیش این عبارت برایم ملموس نبود. می‌فهمیدم منظور چیست اما واقعن لمس‌ـش نمی‌کردم.

در این چند ماه، واقعن اخبار تکان‌دهنده‌ی زیادی به گوش‌ـم خورده. از مرگ پسرخاله‌ی یک‌وخرده‌ای ماهه‌ـم تا خبر اخراج عزیزان‌ـم از مدرسه و... از همه‌ـشان می‌گذرم... بیخیال.

[ آخری‌ـش خبر مرگ شخصی بود که تا به‌حال حتا ندیدم‌ـش و هیچ نسبتی با هم نداشته‌ایم. شاید چون شخص مذکور از اقوام به‌ترین دوستم است جا خوردم. لاادری. به‌هرحال تسلیت می‌گویم به اقوام‌ـشان. روحش شاد و یادش گرامی. ]

 

 

+ هی، چرا جدیدن انقدر فضای وبلاگم غمناک شده خب؟ تابستونه مثلن. :/

+ این بلاگفای ... (منشوری بود) هم که آب روغن قاتی کرده و دوستان نه تنها وبلاگ خودشان را رها کرده‌اند، بلکه وبلاگ ما را هم به دست فراموشی سپرده‌اند. 

  • ع. ا.