خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

[ به دنبال قدح اندیشه ]

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

به نظرم تو خیلی درونگرایی.

هر چقدر هم وقتی ناراحتی، از حالتات، لحنت، تایپ کردنت، ایموجی‌های خنده‌ت و هزاااار تا چیز دیگه معلوم باشه غمت، باز هم به نظرم تو درونگراترین آدمی هستی که می‌شناسم. 

تا وقتی نتونم همون کاری رو بکنم که تو می‌تونی با حالم بکنی، یعنی نفهمیدم دقیقا حست چی‌ه. پس تا اون موقع تو واسه‌م خیلی درونگرایی. -و اصلا برام اهمیت نداره که تعریف درست این کلمه چیزی که من می‌گم نیست.-


  • ع. ا.

[ غیب و ظاهر می‌شد ]

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۱ ب.ظ

هی خواستم بنویسم راجع بهت. هی نتونستم.

کی قراره بفهمه تو اون صدای ضبط شده چی هست؟ کی قراره بفهمه چقدر حس واقعی و قشنگ داد بهم با اون حرفا و آهنگ پس‌زمینه‌ش؟ 

مثل یه شهاب می‌مونه تو آسمون. یهو رد می‌شه و از خودش نور پخش می‌کنه و مبهوت می‌شم از این همه نورش.


  • ع. ا.

[ عقل احمق ]

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ق.ظ

داشت می‌گفت فلانی مثل تو عه. شعر زیاد می‌خونه و حتا گاهی شعر می‌گه.

گفتم بنده خدا رو نیار پایین انقد! من هیچ استعدادی تو شعر سرودن ندارم! یه بار سعی کردم یه بیت بگم ولی بعد دیدم عه حتا اون یه بیت هم نشد.

رفتم دفترچه و سررسیدم رو آوردم گذاشتم جلوم. شروع کردم به خوندنشون. اول رفتم سراغ دفترچه که مال دوم و سوم دبیرستان بود. گفتم عادی‌تره. جدیدتره. تازه خوندمش. البته که باز هم چیزایی بود که باعث تعجبم بشه.

بعد رفتم سراغ سررسید. مال سال ۹۴ بود. اول دبیرستان. چیزهای واقعا عجیبی توش پیدا شد. حس می‌کردم یه عطیه‌ی دیگه نوشتتشون. از همه چی جالب‌تر این بود که دو سه تا نوشته با حالت زبان رمزی داشتم و بالاشون با خودکار نوشته بودم که اینا مهمن نباید دست کسی بیفتن. الان یادم نمیاد که اون زبان رمزی رو چطور باید بخونم. :)))

آدم گذر زمان رو تو دوران دبیرستان انگار خیلی بیشتر حس می‌کنه. الان که به چهار سال گذشته‌م نگاه می‌کنم حس می‌کنم خیلی تغییر کردم. خیلی در یه سری موارد عاقل‌تر شدم. ( خب خب به نظر مسخره میاد ولی واقعا شدم! :)) )

تو عید یه بار داشتم با مه‌تاب حرف می‌زدم، گفت وقتی می‌ره نوشته‌های قبلی‌ش رو می‌خونه خودش رو مسخره می‌کنه. داشتم نوشته‌هامو می‌خوندم و می‌دیدم حتا اون موقع می‌دونستم قراره بیام خودمو مسخره کنم. برا خودم نوشتم: « نوشتنش حماقته! می‌دونی که! دو روز دیگه ممکنه بیام و بخونم و کلی به خودم و این چیزا بخندم. » ( این بالای یکی از همون نوشته‌های رمزی‌ه که نمی‌دونم چیه =)) )

خب همین دیگه. اینا رو نصفه‌شب نوشتم و در حین تایپ کردن هی خوابم می‌برد.



+ شنبه حلقه زدیم. اون وسط وسط، مه‌تاب سمت راستم بود و مریم سمت چپم. می‌دونی چی شد؟ مریم داشت می‌لرزید. یاد پارسال افتادم. یاد خودم. و این که اسما بهم گفت دارم می‌لرزم. 


+ می‌گم چرا برا اون پیش میاد برا من نه؟ می‌گه خودت نمی‌خوای چون. 

داشتم فکر می‌کردم چطور ممکنه یه آدمی که انقدر ازم دوره و انقدر کم معاشرت داریم هم همچین دیالوگی بهم بگه؟


+ مثل پارسال که می‌گفتم چرا الان؟ حتا امسال هم چرا الان؟ فک کنم حدودا یه ماه دیگه قراره بیام مدرسه. این همه آدم جدید جذاب رو چه‌جوری حفظ کنم؟ :/



پ.ن.: عنوان فکر کنم اسم یکی از آهنگای سینا حجازی بود.

  • ع. ا.

[ من ساعتا رو بیدار نکردم خوابت رو ببینن. ]

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۱ ب.ظ

« خواب‌هایی که خبر از ضمیر ناخودآگاه پریشان می‌دهند. »

یا

« چگونه وقتی فکر می‌کنیم موضوعی برایمان اهمیت ندارد ناگهان متوجه اهمیت عظیمش شویم؟ »


+ صبح‌ها سعی می‌کنم ساعت هفت درس خوندنو شروع کنم. زنگ اول رو خوندم و آخرش واقعا حس کردم چشمام داره از حدقه درمیاد. گفتم یه ربع بخوابم تا فرناز بیاد. توی اون یک ربع، تعداد آدم‌هایی که تو خوابم دیدم انقدر زیاد بودن که اگه یک روز کامل می‌خوابیدم اونقدر آدم نمی‌دیدم! بعد تو رو دیدم که ناراحت بودی. گفتم بریم تو آمفی مراسم الان شروع می‌شه. گفتی می‌شه الان نریم؟ باید باهات صحبت کنم. نشستیم و بعد از گفتن دو جمله، صدای گوشیم بلند شد و از خواب پریدم. خاموشش کردم و دوباره خوابیدم تا شاید بفهمم چی شده ولی نشد. یه ربع بعد فرناز اومد.

+ داشتم دینی می‌خوندم. راجع به رویاهای صادقه بود. و من فکر کردم کاش خواب من هم رویای صادقه بود. بعد فکر کردم نه. ارزشش رو نداره واقعیت پیدا کنه وقتی تهش قراره اون چشم‌ها رو ببینم.


پ.ن: هی می‌خوام بیام بشینم وبلاگا رو یه دل سیر بخونم ولی انقد کار سرم ریخته که نمی‌شه. :( 

پ.پ.ن: منطقا یه دل سیر نمی‌خونن ولی خب چیز دیگه‌ای نیومد تو ذهنم. 🚶


آهنگ ثانیه‌ها از امین بانی

  • ع. ا.