[ من ساعتا رو بیدار نکردم خوابت رو ببینن. ]
« خوابهایی که خبر از ضمیر ناخودآگاه پریشان میدهند. »
یا
« چگونه وقتی فکر میکنیم موضوعی برایمان اهمیت ندارد ناگهان متوجه اهمیت عظیمش شویم؟ »
+ صبحها سعی میکنم ساعت هفت درس خوندنو شروع کنم. زنگ اول رو خوندم و آخرش واقعا حس کردم چشمام داره از حدقه درمیاد. گفتم یه ربع بخوابم تا فرناز بیاد. توی اون یک ربع، تعداد آدمهایی که تو خوابم دیدم انقدر زیاد بودن که اگه یک روز کامل میخوابیدم اونقدر آدم نمیدیدم! بعد تو رو دیدم که ناراحت بودی. گفتم بریم تو آمفی مراسم الان شروع میشه. گفتی میشه الان نریم؟ باید باهات صحبت کنم. نشستیم و بعد از گفتن دو جمله، صدای گوشیم بلند شد و از خواب پریدم. خاموشش کردم و دوباره خوابیدم تا شاید بفهمم چی شده ولی نشد. یه ربع بعد فرناز اومد.
+ داشتم دینی میخوندم. راجع به رویاهای صادقه بود. و من فکر کردم کاش خواب من هم رویای صادقه بود. بعد فکر کردم نه. ارزشش رو نداره واقعیت پیدا کنه وقتی تهش قراره اون چشمها رو ببینم.
پ.ن: هی میخوام بیام بشینم وبلاگا رو یه دل سیر بخونم ولی انقد کار سرم ریخته که نمیشه. :(
پ.پ.ن: منطقا یه دل سیر نمیخونن ولی خب چیز دیگهای نیومد تو ذهنم. 🚶
- ۹۷/۰۱/۰۹