خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

[ ۲۶ نفر ]

چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

[ این پست حاوی مقادیر زیادی افراد دانشگاه است و هیچ ارزشی ندارد بجز یادآوری افراد برای خودم. ]

یک لحظه یاد دیروز صبح افتادم. حوالی ساعت هشت. قبل از شروع کلاس بود و فاطمه ک. گفت: «شازده کوچولو رو تو اتوبوس تموم کردم و گریه کردم، ولی اون گریه نچسبید بهم.» بعد هم نشست و برایم دو قسمت آخر شازده کوچولو را خواند و همراهش، دوباره اشک ریخت.

یک لحظه یاد خنده‌های سمیرا افتادم که با شوخی‌های بی‌مزه‌ام هم می‌خندد. خودش ناز است و خنده‌هایش نازتر.

یک لحظه یاد امروز صبح افتادم که زهرا غمگین بود و من حس کردم غمم گرفت وقتی چشمانش پر از اشک شد.

یک لحظه یاد حرکت سر فاطمه ف. افتادم و لحن خاص صحبت کردنش وقتی می‌خواهد (مثلا) اذیتم کند. که هر دفعه با این کارهایش روده‌بر می‌شوم از خنده.

یاد سمیه افتادم که همراه می‌شود و گوش می‌دهد و حرف می‌زند. که سرعت راه رفتنش با من هماهنگ است و امن‌ترین مکالمه‌ها را با هم داریم. سمیه همانی است که در جریان همه‌ی اتفاقات روزمره‌ام است؛ چون یا خودش حضور دارد، یا می‌توانم همه‌ی این اتفاقات را برایش تعریف کنم.

یاد کیمیا که روز اول برایم شبیه ارجمندی بود. تند تند حرف زدنش و موهای فرش. بعد خودش تبدیل به شخصیتی مستقل شد و لحن و دیالوگ‌های مخصوص به خودش را در ذهنم تثبیت کرد.

سارا، که روز اول به من گفت خفنم و ذوق کرد برایم. و حالا من با بیشتر شناختنش فهمیدم خفن خودش است و هفت جد و آباءش!

معصومه‌ی اول که به معنای واقعی کلمه زیباست و معصومه‌ی دوم که به معنای واقعی کلمه آرام است.

ریحانه، که برای تک‌تک فیلم‌هایی که دیده و ندیده ذوق می‌کند و می‌شود کیف کرد از آرشیو فیلم‌های موردعلاقه‌اش.

نگار، که کم‌کم می‌فهمم شخصیتی جذاب‌تر و بهتر از چیزی که اول به نظرم آمده بود، دارد. که ذوق می‌کند برای گربه‌های دانشگاه و من دوست دارم وقتی گربه‌ها را ناز می‌کند، نگاهش کنم.

فاطمه‌ای (الف. ف.) که همیشه دیر می‌رسد و هنوز درست نشناختمش.

و یاسمن، که دیرتر از همه آمد اما همان اول کاری با چند حرکت کل جو کلاس و دانشکده را عوض کرد. شجاع و اجتماعی است و دمش هم گرم.

یادشان افتادم و دلم خواست یک جا بنویسمشان. که یادم بماند این روزهایم با چه آدم‌هایی می‌گذرد. حس می‌کنم اگر هر جای دیگری بودم، هیچ وقت این وضعیت برایم به وجود نمی‌آمد. به قول فاطمه ک. :« انگار چهار ساله می‌شناسمتون! ». 


++

آدمای دیگه‌ای هم هستن که من کمتر باهاشون معاشرت دارم. پسرای کلاس. اونا هم در نوع خودشون جالبن.

مهران، که گاهی از متروی ارم تا متروی کرج با هم هم‌مسیر می‌شیم و صحبت می‌کنیم. و خب راستشو بخوای، یکی دو هفته هر روز با هم برمی‌گشتیم اون راه رو و هفته‌ی‌ پیش که کلا ندیدمش، احساس می‌کردم خیلی عجیبه که تنهام.

موحد، که مقدار زیادی از حرفامون با هم راجع به دبیر ادبیات مشترکمون بوده. و هر حرکت عجیبی که می‌زنم به سمپادی بودنم ربطش می‌ده. (خودش هم دانش‌آموز علامه حلی بوده.)

محمدحسین، که یک بار برام متنی فرستاد و گفت شخصیتی که توی متن گفته شده شبیه منه. گفت: «این خودِ خودِ شمایین!». و من ذوق‌زده‌ترین شدم.

امیرحسین که از چاکرم و ناموسا گفتن من تعجب کرد و لهجه‌ی جذاب یزدی داره. برامون شیرینی یزدی آورد و وای که سوهان آردی. {چشم قلبی}

کمیل و داریوش (اسم مستعار یا دومه) و چند تا از دوستاشون، که امروز وقتی دیدن هوا تاریک شده، تا مترو پشت سرمون اومدن که سه تا دختر تنها تو خیابون نباشن. کمیلی که نیم ساعت قبلش داشت با جدیت و لهجه‌ی اصفهانی‌ش راجع به شیرین عسل آناناسی حرف می‌زد. و داریوشی که به نظرم بامزه‌ترین و کیوت‌ترین شخص بین بچه‌هامونه. 

سعید که باهوشه و وقتی فهمیدیم مصاحبه‌ی دانشگاه ارتش رو داده و ممکنه ترم دوم بره برای پزشکی ارتش، گفتیم کاش خودش پشیمون شه و نره.

بهرام که آرومه و معمولا یا متعجبه یا داره لبخند می‌زنه.

فواد که نماینده‌ست و انقدر رفتارش عجیب بود که وقتی در جواب تشکرمون گفت: «خواهش می‌کنم.»، ما تا دو هفته داشتیم دنبال علت خوش‌‌اخلاق شدنش می‌گشتیم.

محمدرضا که علاقه‌ی زیادی به فوتبال داره. سر کلاسا و با استادا هم خیلی سلفی می‌گیره.

امیرمحمد. صداش یه طوریه که وقتی داره حرف می‌زنه، انگار رادیو روشنه.

و مهدی، که وسط گروه سعی داشت با من ترکی حرف بزنه و من عملا هنگ بودم. 


این آدما برام جالبن. این که احتمالا تا چهار سال دیگه تقریبا هر روز ببینمشون هم.

+ و می‌دونی چیه؟ هیچ جای دیگه نمی‌تونستم انقدر زیاد راجع به آدما بنویسم. [ وبلاگش را در آغوش می‌کشد. ]

  • ع. ا.