خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

[ گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟ ]

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

این سه روزی که تعطیل بودیم حتا ثانیه‌ای پام رو از خونه بیرون نذاشتم. جدا قصد داشتم پاشم برم کتابخونه حتا ولی هی حس می‌کردم الان اگه برم بیرون ممکنه در جا بیفتم فوت کنم!

الان هم فک کنم حدودا یه ساعته که از خونه اومدم بیرون. دارم تمام سعیم رو می‌کنم که دم و بازدمم از یه حدی عمیق‌تر نشه و کمترین مقدار ممکن هوا رو وارد ریه‌هام کنم. :|

شفا می‌گیرم بالاخره یه روز.


«.. بالله که زنده بودن ما شاهکار ماست! »


+ اینم از رکورد! ۹ پست در یک ماه :|

  • ع. ا.

[ جهت خالی نبودن عریضه ]

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

۱- دیروز با خودم وکس و خون مصنوعی و کرم پودر برده بودم مدرسه. نشستم رو دست سارا از این زخما درست کردم که مثلا زیرش طرف پولک داره. :)) یکی دو نفر جیغ زدن و دور شدن وقتی دیدنش. خیلیا پرسیدن چرا زیرش سبزه و باید توضیح می‌دادم اینا پولکه! ولی در کل کلی همه تشویقم کردن. ^______^

۲- چارتایی کنار هم وایستاده بودن داشتن به صورت جدی برام دست می‌زدن. منم تعظیم کوچیکی کردم و عقب عقب صحنه رو ترک کردم. :))) می‌خوام کارخونه‌ی تولید استیکر بزنم. :| :))

۳- شکیبا و نگار اومده بودن مدرسه. منم داشتم با کاظمی حرف می‌زدم. نشستم تو فرهنگی و داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد تا ابد همین‌طوری نشست و به حرفاشون راجع به تئاتر گوش داد. بعدشم با کاظمی راجع به خیلی چیزا حرف زدم. از کارگاه هنریمون گفت و جشن فارغ‌التحصیلی سال بالاییامون و این که ما رو خیلی دوست داره و اینا. [ آه می‌کشد و صحنه را ترک می‌کند. ]

۴- تکلیفای شیمی‌م یه طوری زیادن که حس می‌کنم حل کردنشون تا ابد طول می‌کشه. تصورم اینه که حتا روز بعد از کنکور هم باید بیام بشینم شیمی حل کنم.


+ بعد از صدای سجاد افشاریان که داره برای دلبر حرف می‌زنه یهو صدای ترک سورنا بیاد! عدم تعادل من به گوشی‌م هم سرایت کرده خودش یه چیزی لود می‌کنه از تلگرام و شروع می‌کنه به پخش کردنش! 

+« آخ که رهایی حقیقتی نیست.»

  • ع. ا.

[ don't worry ]

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ
همین طور که صدای AaRON تو گوشم می‌پیچه به توده‌ای از دیالوگ‌های این سه روز فکر می‌کنم و یادش می‌افتم که این تیکه از آهنگو روی دیوار نوشته بود.


« life is easy ... »

  • ع. ا.

[ تقابل عقل و دل ]

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ

قلبش داره رو مغزش بالا میاره و خودش مونده بلاتکلیف بین دو تا اندام مهم. 


+ حداقل تستای قرابت آزمون فردا رو اگه با این مضمون باشن می‌تونم بزنم. نه؟

  • ع. ا.

[ شب که راز بودنت را پوشید ]

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

قبلاها این‌طوری بود که هر چی به شب نزدیک‌تر می‌شدم وضع بهتر می‌شد.

چی شده الان تو شب‌ترین ساعت روز همه چی انقدر پیچ خورده تو هم؟


- بعد دیگه می‌تونیم با خیال راحت همو نبینیم؟

+ نه. می‌تونیم با خیال راحت همو ببینیم.

مثل آب رو آتیش یا یه همچین چیزی. دقیقا وسط رگباری گلوله پرت کردنش بود آخه.


«... باد که ساز دیدنت را سر داد

ابر که شوق خنده‌ات را بارید

من که شعر ماندنت را خواندم »


+ مسخره نیست که می‌دونم تهش قراره خودش بخونه این‌جا رو ولی جز این‌جا جای دیگه‌ای نمی‌نویسم؟

  • ع. ا.

[ بی‌تو هستند جمله بی‌سامان ]

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ع. ا.

[ من فقط نمی‌خوام تو بمیری علی ]

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

انگار هر لحظه بیش‌تر فرو بری تو باتلاق و هر لحظه بیش‌تر دست و پا بزنی. هر لحظه بیش‌تر بدونیم تهش خفگی محضه ولی کاری از دستمون برنیاد.

« من به دنیا اومدم که فقط داآش تو باشم.» *

+ ولی روز به روز بلدتر شی تو نقش بازی کردن. تهشم که اومدی بیرون، تبدیل می‌شی به اون بازیگر نقش خفنه که هیچکی نمی‌دونه چجوری انقد فرو می‌ره تو نقشش.


+ عنوان و * از تئاتر شرقی غمگین

← می‌گه خوبه تو خیلی تئاتر نمی‌بینیا! :)) 

خب دیالوگاش کاربرد داره به من چه :-"

  • ع. ا.

[ اونقدر خوابت دیدنی بود ]

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۸ ب.ظ

یادته می‌گفتی شبایی که خوابت نمی‌بره یعنی یکی داره بهت فکر می‌کنه؟ نگفتم بهت اونی که داره فکر می‌کنه خودمم. نگفتم اونی که داره بهش فکر می‌شه تویی.

یادته می‌گفتی خواب هر کیو ببینی یعنی روحش اومده پیشت؟ نگفتم خیلی شبا می‌خوابم که تو بیای تو خوابم.

یادته می‌گفتی عاشق گندمزاری؟ یادته می‌گفتم همه‌ش خواب گندمزار می‌بینم؟ نگفتم تو گندمزار همه‌ش دنبال تو می‌گردم و نیستی که نیستی.

یه مدته شبا بیدار می‌مونم تا صبح ستاره می‌شمرم تا سحر چه زاید باز. منتظر می‌شینم بلکه شبی، نیمه‌شبی، عمق سیاهی آسمون بگیردت، چشمت بیفته به ماه، یه ستاره بهت چشمک بزنه و یاد من بیفتی که برات می‌خوندم: «تو ماه و ما استاره‌ای استاره با مه یار شد». 

دم‌دمای صبح خوابم می‌بره. راستشو بگم چند باری انقدر به چشمات فکر کردم که دیدمشون. شده بودن یه دشت  پر از رز سیاه. رز سیاه دیدی چقدر عجیبه؟ چشمات همون‌قدر عجیبن. همون‌قدر باشکوه.



« ... که ساعت خوابم عوض شد »



+ می‌گم دارم چرت می‌نویسم. یکی‌شون می‌گه خب ننویس.

می‌گم نمی‌دونم چجوری تمومش کنم. اون یکی می‌گه تموم نکن؛ پایان باز بذارش. 

بسیار هم منطقی :| 


* آهنگ حال و روز از رستاک

  • ع. ا.

[ تو همانی ]

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۶ ب.ظ
مثل برف اول بهار.
مثل هوای بارانی تیر ماه.
مثل بوی چوب سوخته و نور آتش در پاییز.
مثل آفتاب میان سرمای زمستان.
توصیف کردنت خیلی سخت تر از این حرف هاست. 
غیرمنتظره ترین اتفاق قشنگ این روزهایی.


« ... که دلم لک زده لبخندش را »


+ یک عدد از اینا خریداریم. :| مرسی. اه.

پ.ن.: از این حالتا که احساس نیاز می کنی یه چیزی بنویسی ولی هیچی تو مغزت نیست. معمولا هم نزدیک امتحانای ترم یا آزمونا بهش دچار می شم.


  • ع. ا.