خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

[ باشد که... ]

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

یه روزایی باید باشه که زنگ خالی داشته باشیم. که بارون بیاد و تو اون هوا با قدم‌هامون طول و عرض حیاط رو متر کنیم. که نگاه کنیم به چهره‌های آدمایی که شیش سال و اندی‌ه می‌شناسیمشون. 

باشه که ثبت شه اتفاقای امروز. 

۱- باشه که ثبت شه حلقه‌ی اول صبح که بعد از سرود ملیامون خونه‌ی ما خوندیم و بعد هم خداحافظی سوم‌ها و باز باران. باشه که یادم بمونه اون حس جذاب وسط وسط بودن و این که بدونی شروع خوندنشون با تو بوده. (که یادت باشه وقتی زمزمه‌ی انحلال سمپاد جون می‌گیره چجوری تو لحظه لحظه‌ی روزاتون با هم سعی دارید قوی کنید حس مثبت همگانی بینتون رو.)

۲- باشه که یادت بمونه تو ذهن آدما ممکنه یهو یه کار خیلی عادی تو چقدر حساسیت‌ برانگیز شه. که یهو منفجر شه و راجع به تو تو حیاط بلند داد بزنه و اظهار نظر کنه. 

۳- باشه که یادت بمونه وقتی اعصابت آروم نیست آدمایی هستن که بتونن با نگاهشون لبخند بیارن به لبت. که وقتی می‌گی بلد نیستم کاری برا آدما بکنم بهت بگن می‌تونی با حرفات آدما رو آروم کنی.

۴- باشه که بدونی با گرفتن یه شکلات کیت‌کت بدون هیچ بهونه‌ای چقدر خوش‌حال می‌شی. از تصور این که یه جا یکی به یادت افتاده و واسه‌ت شکلات خریده چقدر حس خوب می‌گیری.

۵- باشه که بدونی یه جاهایی نیستی. یهو چشمات رو باز می‌کنی می‌بینی رفیقت خوش‌حال نیست و تو تو اوج لحظه‌ای که باید می‌بودی نبودی هر چند که اون اصلا به همچین چیزی اشاره نکنه.

۶- باشه که قدر آدمایی رو که دورتر از قبل‌ن بدونی. که با پیدا کردن تک تک نشونه‌های کوچیک و بزرگ یه آدم لابه‌لای زندگیت لب‌خند بیاد رو لبت.

  • ع. ا.

[ مثل همه‌ی سه‌شنبه‌ها ]

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ

× گفته بودم یه پست دارم که انشای 5،6 سال پیشم رو نوشتم توش؟ یعنی مال همون دورانیه که اعتماد به نفس خیلی بالایی داشتم تو نوشتن. مرز کاذب رو هم رد کرده بود. :)) به هر صورت، اون پسته همونیه که می‌تونه یه تنه آمار وبلاگم رو کلی جابه‌جا کنه! وقتی تو گوگل سرچ کنی «گفتگوی چشمه و سنگ» همون لینک اول و دوم وبلاگای منن. یکیش تو بلاگ، یکیش هم مال پرشین بلاگه که تخته‌ش کردم مهاجرت کردم این‌ور. نمی‌دونم ملت چرا انقدر دنبال گفتگوی چشمه و سنگ می‌گردن :)) ولی عادت دارم به این که برم تو قسمت آمارا ببینم اون پست هی بازدیدش می‌ره بالا. 

همین چند روز پیش‌ها یه کامنت جدید داشتم. رفتم دیدم مال اون پسته. یکی نوشته بود: «خیلی خیلی مسخرست اینم انشاست». خب برام اهمیتی نداشت. جواب دادم. یکی دو روز بعد یه کامنت دیگه دریافت کردم: «انشای خیلی عالی بود. واقعا افرین😍😘»

یه لحظه فکر کن. دنبال یه شعر می‌گشته احتمالا. وارد یه وبلاگ شده و کامنت گذاشته و تعریف کرده از پستش. لبخند به لبم آورد! قطعا قرار نیست دوباره گذرش به این‌ورا بیفته و نه آدرس وبلاگی گذاشته نه ایمیل و نه هیچ نشونه‌ی دیگه‌ای. فقط حس کرده اگه یه چیزی به نظرش خوب میاد باید بگه. حس خوب داد بهم. نه به خاطر تعریفش یا شکلک چشم قلبی ته جمله‌ش. حس خوب داد بهم چون انرژی مثبت داشت تو کامنتش. چون یه چیز خیلی کوچیک و بی اهمیت بود و می‌تونست انجامش نده ولی انجامش داد.

نمی‌دونم اصلا معلومه چی دارم می‌گم یا نه! ولی می‌خوام بگم همین انرژی مثبتای کوچیک اگه باشه خیلی اتفاقای بهتری می‌افته تو دنیامون.

(عه! الان سرچ کردم دیدم دومیه نیست دیگه! پرشین بلاگم! )


× طبیعی نیست که آدم خودش رو آروم آروم بشناسه؟ یعنی مثلا تو یه موقعیت قرار بگیری و یهو بفهمی که: «عه! من هم حس حسادت رو دارم!» یا مثلا تو یه موقعیت دیگه بفهمی که یه حسی وجود داره که باعث می‌شه دلت بخواد ظاهرت جلوی فلان آدم خوب باشه. در حالی که به طور کلی این موضوع اهمیت خاصی واسه‌ت نداره. سارا بهم می‌گه طبیعی نیست :)) و کلی بهم میخنده سر این که تعجب می‌کنم وقتی ویژگی‌های جدید خودم رو کشف می‌کنم!

( خواستم بگم خوبه کشف می‌کنم چون تا می‌فهمم دارمشون زود از وجودم خارجشون می‌کنم 8] )


× می‌گم دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم ولی نه می‌دونم کی نه حرف خاصی برای گفتن دارم. می‌خندن بهم! کلا خوبه که تو سال پیش‌دانشگاهی موجبات خنده و شادی ملت رو فراهم می‌کنم! :)))


× پاشیم بریم فنلاند! روز ولنتاینشون روز دوست و رفیقاست! ما روز رفیق نداریم تو تقویممون؟ :/ 


  • ع. ا.

[ الا ای که تو آفتابی همی ]

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

زل می‌زند به کنج اتاق. طوری با دقت به خطوط به هم رسیده‌ی دیوار و سقف نگاه می‌کند که انگار منتظر است خطوط تکان بخورند. ولی حواسش نه به دیوار است نه به خط‌ها و نه حتا به ترک ریزی که روی رنگ دیوار افتاده. 

انگار پرت شده باشد به روزها قبل. انگار پرت شده باشد به خاطرات ریز و درشتی که اهمیت خاصی ندارند ولی مغزش پافشاری می‌کند برای ذخیره نگه داشتنشان حتا واضح‌تر از فیلم‌های فول اچ دی. 

انگار تصویری از آن روز بارانی-آفتابی عجیب چسبانده باشند پشت پلک‌هایش و هر بار که پلک می‌زند پررنگ‌تر می‌شود.

فکر می‌کند به این که هر روز خاکستری‌اش چطور می‌توانست به سادگی رنگ بگیرد و بی‌احساس‌ترین حالت‌های صورتش چطور می‌توانست با لبخندی شکفته شود.

دلش بدجور برای آن رنگ‌های ناشناس تنگ شده بود. ترکیب‌هایی از نقره‌ای و آبی و بنفش. سبز. سبز. سبز. و حتا با نام بردن رنگ‌ها لبخند روی لبش می‌نشیند.


«... منم خسته از حیله‌ی روزگار»


+ می‌گم: آخه مثل کشیدن خط روی خط‌هاییه که قبلا با ظرافت کشیده شدن. تکرار کردنشون فقط گند می‌زنه به چیزی که بودن.

می‌گه: خیلی فلسفی شد یهو 😶


آهنگ یه شب پشت در از دنگ شو

  • ع. ا.

[ مرموز بدم یا ساده؟ ]

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۹ ب.ظ

گفته بودم یکی از چیزایی که همیشه دوست داشتم اتفاق بیفته این بود که به نظر مرموز بیام؟

که معلوم نباشه فلان حرفی که دارم می‌زنم مفهوم دقیقش چیه. قضیه پیچیده باشه برا بقیه. ساده نباشم واسه‌شون. 

خب خیلی جذابه به نظرم.

ولی اتفاقی که می‌افته اینه که کاملا حرف‌ها و نوشته‌هام ساده‌ن. کاملا واضحه که چی دارم می‌گم. و همه‌ی حرفام خیلی ابتدایی‌ن.

و یه اتفاق دیگه‌ای هم که می‌افته اینه: آدمای زیادی هستن که باهام در ارتباطن و خب هر کدوم یه تیکه از زندگی‌م رو می‌دونن. بعد با توجه به اون یه تیکه‌ای که می‌دونن راجع به حرف‌های دیگه‌م که ربطی به اون تیکه نداره قضاوت می‌کنن.

نه که قضاوت بد ها. نه منظورم اون نیست. اصلا فکر کنم قضاوت کلمه‌ی درستی نباشه این‌جا. منظورم اینه که مثلا من یه حرف می‌زنم و ملت فکر می‌کنن دارم راجع به موضوع ایکس صحبت می‌کنم. در حالی که موضوع موردنظر من هیچ ارتباطی به ایکس نداشته.

بعد این خیلی مسخره‌ست! چون حتا ذره‌ای حرفام به نظرشون پیچیده نمیاد. و تا وقتی بیان نکنن این قضیه رو من نمی‌فهمم که دقیقا چه حدسی زدن راجع بهم.


سوالی که دارم اینه که دقیقا چی دارم می‌گم؟ :)) غر بود فکر کنم. هنوز چند تا چیز هستن که باید بنویسم راجع بهشون ولی نمیشه. 



+ آره آره جرقه‌ی این یکی هم زمانی زده شد که صبح داشتم باهات صحبت می‌کردم. واقعا درست نیست که به نظر بیاد همه‌ی اون حرفا راجع به یه چیزه در حالی که نیست. 

  • ع. ا.