خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۱۴ مطلب با موضوع «خودم و ...» ثبت شده است

[ عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ]

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

داشتم با «کوچ» حرف می‌زدم. بهش گفتم ذهنم درگیرشه. گفت اینا همه‌ش کاذبه.

می‌دونی، من توجه کردم به این که آدما کل زندگیمو گرفتن. چند وقت پیشا که داشتم با دانیال حرف می‌زدم، گفت: «تصور کن یه روز پامی‌شی می‌بینی هیچ آدمی رو کره‌ی زمین نیست. نه که مرده باشنا. غیب شدن. تو تنهایی. اون موقع که متوجه می‌شی نه اینستاگرامی هست که لحظاتت رو به اشتراک بذاری نه آدمی هست که بری پیشش یا باهاش حرف بزنی و ... دوست داری چی کار بکنی؟ اینه که اگه جوابشو پیدا کنی می‌فهمی از زندگیت چی می‌خوای.»

بعد من فکر کردم به این که چقدر تباهم و چقدر انگار مهم‌ترین چیزی که تو زندگیم وجود داره روابطم با آدماست و چقدر عجیبه. 

دانیال داشت می‌گفت: «ما تو زندگیمون همه‌ش دوست داریم چیزای جالبی که می‌بینیم رو به بقیه نشون بدیم. یهو توجهمون به یه چیزی جلب می‌شه و می‌ریم رفقامونو میاریم می‌گیم ببین ببین این چه باحاله! اگه کسی نباشه چی؟»

یکی گفت کتاب می‌خونم. بعد فکر کردیم که آخه تا کی کتاب بخونیم؟ یکی گفت زبون جدید یاد می‌گیرم. برام جالب بود؛ چون نفهمیدم وقتی کسی نیست که باهاش به اون زبونا حرف بزنه، زبون جدید به چه دردش می‌خوره. می‌دونی، من نمی‌دونم چی کار می‌کنم. بنویسم و کسی نخونه؟ عکس بگیرم و کسی نبینه؟ شعر بخونم و نتونم بیتای قشنگشو برا کسی بفرستم که با هم ذوق کنیم؟ ویس بگیرم و کسی گوش نکنه؟ 

***

هر چند وقت یه بار توجهم به یه آدم جدید جلب می‌شه. دلم می‌خواد بهش نزدیک شم و ببینم چه خبره تو ذهنش. ولی اینا همه‌ش کاذبه؛ نه؟ 

***

« کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری »

نوبهاری - محسن نامجو

* شعر از سعدی


  • ع. ا.

[ _ ]

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ

یعنی برای بقیه‌‌ی آدما پیش نمیاد که به صورت مقطعی از یک یا چند تا از دوستاشون خوششون نیاد {/ بدشون بیاد}؟

  • ع. ا.

[ دوراهی ابدی ]

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۰ ق.ظ

هی! خوبی سیلویا؟

برای توضیح دادن دوراهی ابدی‌ای که تو ذهنمه، باید اول راجع به یه چیزی بهت توضیح بدم. توی کشور ما بعد از این که آدما دوازده سال مدرسه رفتن و مغزشون با یه سری اطلاعات پر شد، از کسایی که می‌خوان برن دانشگاه یه آزمون گرفته می‌شه. آزمونی که خودمون هم نمی‌دونیم دلمون می‌خواد از سیستم خارج شه یا نه. امروز تو راه خونه شنیدم یه دختری داشت به مامانش می‌گفت سال پیش می‌گفتم کاش کنکور حذف شه ولی الان به نظرم این‌طوری بهتره. برا کنکور بخونم شاید نتیجه‌م خوب شه. خب، به هر صورت هر چی که هست ما نمی‌تونیم تغییرش بدیم انگار.

یک ماه و هشت روز پیش کنکور دادم. هیچ ایده‌ای راجع به نتیجه‌ش نداشتم. این اواخر فکر می‌کردم الان درصدهام میاد و می‌بینم همه رو زیر چهل درصد زدم. فیزیک و ریاضی‌م رو هم صفر مثلا.

نتایج هفته‌ی پیش اومد. با دیدن رتبه‌م بلند گفتم عه! پزشکی دانشگاه ایران قبول می‌شم!! خب، من فقط می‌خواستم اطلاع بدم. منظورم این نبود که می‌خوام قبول شم.

سیلویا، اتفاقی که افتاده اینه: یه دوراهی دارم. دلم می‌خوام پزشک شم یا فیزیوتراپ؟ 

مامان و بابا اصرار دارن که پزشکی رو انتخاب کنم. تقریبا یک ساله که دارم خودم رو تصور می‌کنم که دانشجوی فیزیوتراپی شدم. 

می‌دونی، این که از یه رشته‌ای خوشت بیاد ولی هیچ وقت رویاش رو نداشته باشی به نظرم اصلا جذاب نیست. من از پزشکی خوشم میاد ولی هیچ وقت رویاش رو تو سرم نپروروندم.

تصور کن. بعد از یک سال فکر کردن به یک چیز، بیان بهت بگن نه. اینی که تو می‌خوای خوب نیست. ما یه گزینه‌ی بهتر بهت پیشنهاد می‌دیم.

واقعا گیج می‌شم. انتخاب می‌کنم. به مرحله‌ی اطمینان نزدیک می‌شم. جلوی راه دوم دیوار می‌کشم. بعد یهو، «بوم» یکی میاد و با یه ضربه‌ی محکم دیوار رو خراب می‌کنه. دوباره راه دومو نشونم می‌ده.

این دوراهی منه. پزشکی و فیزیوتراپی.

تصورم اینه: چند سال دیگه تو یه شرایط عجیب بهم دو تا چاشنی بمب می‌دن. می‌گن دو تا بمب داریم که یکیش وسط دانشکده‌ی پزشکی‌ه، یکیش وسط دانشکده‌ی فیزیوتراپی. یا یکیشونو منفجر کن یا ما جفتشو منفجر می‌کنیم! بعد من باید انتخاب کنم که کجا و چه افرادی رو منفجر کنم. (یه مدته دارم سریال جنایی می‌بینم.)

تصورم اینه: چند سال دیگه وقتی که دارم زندگی عادیم رو سپری می‌کنم، طی یک هفته دو نفر بهم ابراز علاقه می‌کنن. یکیشون پزشکه و اون یکی فیزیوتراپ. بعد من باید تصمیم بگیرم که کدومشونو انتخاب کنم.

تصورم اینه: می‌رم سینما برای فیلم دیدن و تو اون ساعت دو فیلم متفاوت هست. هر کدوم سرگذشت یک انسان رو نشون می‌دن که یکیشون سرگذشت یک پزشکه و دیگری سرگذشت یک فیزیوتراپ. حالا من باید کدومو ببینم؟

می‌دونی سیلویا، خیلی فکر کردم به این که راهی که همه می‌گن رو انتخاب کنم. ولی بعد تصویر لحظه‌ای میاد تو ذهنم که خسته می‌شم و این جمله تو ذهنم تکرار می‌شه که تقصیر آدمای دیگه‌ست. تصویر لحظه‌ای میاد تو ذهنم که مدام دنبال مقصر اصلی انتخاب اشتباهم می‌گردم. کسی چه می‌دونه؟ شاید این تصویرها به واقعیت بپیوندن. 

ولی راه اول، اگر پشیمون شم چی می‌شه؟ کاملا برام روشنه که در این صورت مقصر خودمم و نه هیچ کس دیگه. کافی نیست؟


پ.ن.: تا کی پیش‌نویس کنیم و منتشر نکنیم؟

  • ع. ا.

[ شب پیشین که به خوابم ماهی آمد ]

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ

یه سری دیالوگا برام خیلی عادی‌ان. به نظرم باید گفته شن. اصلا برام مهم نیست که بقیه‌ براشون سخته یه سری حرفا رو بزنن. 

می‌گمشون و بدیش اینه که فکر می‌کنم بقیه اگه دیالوگ‌های مشابه بهم نگن یعنی ازم خوششون نمیاد مثلا. و خب هیچ وقت نمی‌فهمم فکرم حقیقت داره یا نه.

ضمیرناخودآگاهم معترضه. خواب آدم‌ها و حرف زدن‌هایی رو می‌بینه که هیچ وقت تجربه نکرده.


﴿ آدم به دلش چه‌طوری حالی کنه که اشتباه شده؟ ﴾


«... شده آگاه دلم ای ماه که تو پیشم خواهی آمد. »


دل زارم - محسن نامجو


پ.ن.: عه! ۲۰۰امین مطلبمه!!

  • ع. ا.

[ جدید چه خبر؟ ]

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ

اولیش:

دو تا کتاب جدید گرفته بود. گفت: «کتابامو دیدی؟» بعد گذاشتشون جلوم. زل زدم بهشون. ″مبانی زیست‌شناسی سلولی″!

جلد یک رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. جذاب بود. خیلی. هر تیکه‌ش رو که نگاه می‌کردم، انگار یه ستاره‌ی جدید تو چشم‌هام روشن می‌شد. بعضی تصویراش اصلا برام آشنا نبودن و فکر کردم باید بعدا بگیرم بخونم اینا رو و یاد بگیرمشون. بعضی تصویراش کاملا آشنا بودن. کاملا می‌دونستم راجع به چی‌ان. و ذوق می‌کردم که اطلاعات دارم راجع بهشون.

یکم بعدتر از این که جلد دو رو که برداشتم، مامان صدامون زد و گفت: «بیاید چای.» پاشد رفت و تو راه گفت: کتابامو نیاریا تو هال! :))

نشسته بودم تو اتاقش و همچنان زل زده بودم به دنیایی که جلوی روم باز شده بود. آخرش گفت: پاشو بیا بابا اون کتابم بیار اصلا. :))


***

دومیش: 

کنکور ۹۵ رو امروز صبح دادم. نشسته بودم داشتم ریاضیش رو تحلیل می‌کردم. دو تا سوال پشت سر هم رو نفهمیدم. اعصابم خرد شد، رفتم سراغ زیست. 

چند دقیقه بعد به خودم اومدم دیدم نشستم پشت میز و جلوم یه آزمون هست و سه تا کتاب و دو تا جزوه که هر چند ثانیه یک بار یکیشون رو برمی‌داشتم و دنبال یه جمله‌ی خاص می‌گشتم. 

یهو متوجه شدم دارم کیف می‌کنم از این که اون حجم از زیست‌شناسی جلومه و می‌گردم لابه‌لاشون دنبال اطلاعات. -حالا هر چقدرم بگیم کتابای دبیرستان ناقص‌ن و اشتباه دارن و بد بیان کردن و فلان-


خب، من همین امروز، دقیقا یه هفته قبل از کنکورم، متوجه شدم که همچنان زیست رو دوست دارم. و متوجه شدم که تمام امسال اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم اشتباه کردم اومدم تجربی. [ #جمله‌بندی :)) ] 

فهمیدم زیست رو دوست دارم و هر چقدر هم امسال دبیرمون مسخره بوده یا من نمی‌خوندم و در نهایت زیستم رو بد می‌زدم، باز هم راه رو اشتباه نیومدم. قبول دارم که راه درست‌تری هم وجود داشت ولی این یکی هم اشتباه نیست.


پ.ن.: سهیلِ درونم می‌فرماید که: «اگه راست می‌گی فردای کنکورتم بیا بشین این‌جا سخنرانی کن واسه‌مون! یه کاره نشسته داره تز می‌ده! اگه آبیاری گیاهان دریایی شغال‌آباد قبول شی، باز هم زیست رو دوست خواهی داشت؟ 😒»

  • ع. ا.

[ مثل راه رفتن رو یه طناب بی‌تعادل ]

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ

یه سری از اپلیکیشن‌های مربوط به تلگرام این‌طوری‌ان که تو می‌تونی چت‌هات، گروه‌هات، یا کانال‌هات رو غربال کنی و بذاریشون تو قسمت فیوریت‌ها. 

چند نفر از آدم‌های اطرافم هستن که تو تلگرام باهاشون بیش‌تر از بقیه صحبت می‌کنم. چت‌هاشون رو گذاشتم تو موردعلاقه‌هام که راحت‌تر بهشون دسترسی داشته باشم، و خب منکر این نمی‌شم که واقعا جزو موردعلاقه‌هام هستن. (البته نه به این معنی که اگه چتی اون‌جا نباشه جزو موردعلاقه‌هام نیست.)

وقتی که حوصله‌ی فلان آدم رو ندارم، یا از دستش عصبانی یا ناراحتم، یا به صورت مقطعی حس می‌کنم دوستش ندارم و حتی بدم میاد ازش، تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که از لیست موردعلاقه‌هام پاکش کنم. اون آدم هیچ وقت نمی‌فهمه تو لیستم هست یا نه. هیچ وقت نمی‌فهمه چندبار اسمش رو اضافه کردم و چند بار پاکش کردم. و این تنها راه منه برای کم کردن اون حس غیرخوب. چون هیچ وقت نمی‌تونم به خودش بگم حوصله‌ت رو ندارم. و نمی‌دونم این خوبه یا بد.


پ.ن.: فکر می‌کردم وبلاگم داره از لحاظ محتوایی پیشرفت می‌کنه ولی بعد فهمیدم همه‌ش یه خیال واهی‌ه. :)))


پ.ن.۲: ولی بیا قبول کنیم این که یکی از ایده‌آل‌ترین آدمای زندگی‌ت بهت بگه: «رفتارت شبیه منه!» خیلی اتفاق جذابی‌ه.

  • ع. ا.

[ چه کنیم پس؟! ]

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ

من آدم حسودی‌ام. نه؛ حسود نه. بذار بگم منظورم دقیقا چیه.

من آدمی‌ام که دلم می‌خواد دوست‌هام و خواهرم (و در آینده برادرم!) دلیل ناراحتی یا درگیری ذهنیشون رو بهم بگن. و وقتی می‌بینم سر درنمیارم از اوضاعی که دارن، غصه‌م می‌گیره. وقتی می‌بینم به فلان آدم مشغله‌ی ذهنیشون رو گفتن و به من نگفتن غمگین می‌شم. -و این به این معنی نیست که فکر کنم کاش به همون فلان آدم هم نمی‌گفتنش.- 

برای حنانه کامنت گذاشته بودم: «وقت‌هایی که آدم‌های وبلاگ‌نویس اطرافم غمگینن، بیشتر از همیشه می‌فهمم چقدر ازشون دورم.»

تاکیدم هم روی «وبلاگ‌نویس»ه و هم روی «غمگینن». چون می‌نویسن و بعد می‌خونم و می‌بینم هیچی‌نمی‌دونم. هیچی. به این نتیجه می‌رسم که خیلی دورم ازشون و بعد دلم تنگ می‌شه براشون!


+ خودم هم نمی‌دونم چی باعث شد وسط سروکله زدن با فیزیک به این نتیجه برسم که باید اینا رو بنویسم این‌جا!

  • ع. ا.

[ تاریخ تکرار می‌شه ]

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۳ ق.ظ

پرسیدم: « ینی واقعا برات مهم نیست که اگه همین‌طوری پیش بره چی می‌شه؟ »

آدامسشو باد کرد و شونه بالا انداخت و گفت: «نچ.»

خوب یادمه. نگاهش کردم و دیدم داره با اون نگاه مخصوص خودش به یه گوشه نگاه می‌کنه. از اون نگاه‌هایی که معلومه فکرش یه جای دیگه‌ست. سنگینی نگاهم رو حس کرد و روشو برگردوند سمتم. معلوم نبود که چی تو عمق چشماشه.  خوش‌حالی، ناراحتی، جدیت و یا حتا یکم شوخ‌طبعی. 

با خودم فکر کردم ممکن نیست انقدر بی‌اهمیت باشه براش. ته تهش یه حسی باید باشه. رفتاراش واسه‌م عجیب بود.

آدم فراموش می‌کنه. روزها می‌گذره و یادمون می‌ره فکرهامون رو. 

داشتم زندگیمو می‌کردم. مثل همیشه. 

این اواخر با تو آشنا شدم. حرف زدنت، طرز تفکرت، درگیری خودت با خودت، علایقت، نوع بیان کردن مسائلت و چیزهایی که درگیرت می‌کنه، همه‌شون باعث می‌شدن که یاد خودم بیفتم. 

فکر کردم که واقعا ممکنه انقدر شباهت؟ یا دارم اشتباه می‌فهمم؟ 

به نتیجه نرسیدم راستش. یادته بهم گفتی: «دارم فکرهام رو بلند بلند پیشت می‌گم درواقع.»؟ و من یاد اون جمله‌هه افتادم که می‌گه باید یه آدم داشته باشیم که جلوش بتونیم بلند بلند فکر کنیم. انگار که داریم با خودمون حرف می‌زنیم! :))

نمی‌دونم کی بود، آخرین باری که باهات حرف زدم؟ شایدم دفعه‌ی قبلیش. ولی یادمه که پرسیدی: « ینی واقعا برات مهم نیست که اگه همین‌طوری پیش بره چی می‌شه؟ »

آدامسمو باد کردم و شونه بالا انداختم و گفتم: «نچ.»



پ.ن.: واقع‌بینانه بخوام بگم، فکر نکنم اونقدر خوشبخت/بدبخت باشم که یکیو پیدا کنم با این همه شباهت به خودم. حتا اگه یه سریا کمی شبیهم باشن، مشخصه که این نوشته یه میزان خوبی تخیل توشه.

  • ع. ا.

[ باشد که... ]

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

یه روزایی باید باشه که زنگ خالی داشته باشیم. که بارون بیاد و تو اون هوا با قدم‌هامون طول و عرض حیاط رو متر کنیم. که نگاه کنیم به چهره‌های آدمایی که شیش سال و اندی‌ه می‌شناسیمشون. 

باشه که ثبت شه اتفاقای امروز. 

۱- باشه که ثبت شه حلقه‌ی اول صبح که بعد از سرود ملیامون خونه‌ی ما خوندیم و بعد هم خداحافظی سوم‌ها و باز باران. باشه که یادم بمونه اون حس جذاب وسط وسط بودن و این که بدونی شروع خوندنشون با تو بوده. (که یادت باشه وقتی زمزمه‌ی انحلال سمپاد جون می‌گیره چجوری تو لحظه لحظه‌ی روزاتون با هم سعی دارید قوی کنید حس مثبت همگانی بینتون رو.)

۲- باشه که یادت بمونه تو ذهن آدما ممکنه یهو یه کار خیلی عادی تو چقدر حساسیت‌ برانگیز شه. که یهو منفجر شه و راجع به تو تو حیاط بلند داد بزنه و اظهار نظر کنه. 

۳- باشه که یادت بمونه وقتی اعصابت آروم نیست آدمایی هستن که بتونن با نگاهشون لبخند بیارن به لبت. که وقتی می‌گی بلد نیستم کاری برا آدما بکنم بهت بگن می‌تونی با حرفات آدما رو آروم کنی.

۴- باشه که بدونی با گرفتن یه شکلات کیت‌کت بدون هیچ بهونه‌ای چقدر خوش‌حال می‌شی. از تصور این که یه جا یکی به یادت افتاده و واسه‌ت شکلات خریده چقدر حس خوب می‌گیری.

۵- باشه که بدونی یه جاهایی نیستی. یهو چشمات رو باز می‌کنی می‌بینی رفیقت خوش‌حال نیست و تو تو اوج لحظه‌ای که باید می‌بودی نبودی هر چند که اون اصلا به همچین چیزی اشاره نکنه.

۶- باشه که قدر آدمایی رو که دورتر از قبل‌ن بدونی. که با پیدا کردن تک تک نشونه‌های کوچیک و بزرگ یه آدم لابه‌لای زندگیت لب‌خند بیاد رو لبت.

  • ع. ا.

[ مرموز بدم یا ساده؟ ]

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۹ ب.ظ

گفته بودم یکی از چیزایی که همیشه دوست داشتم اتفاق بیفته این بود که به نظر مرموز بیام؟

که معلوم نباشه فلان حرفی که دارم می‌زنم مفهوم دقیقش چیه. قضیه پیچیده باشه برا بقیه. ساده نباشم واسه‌شون. 

خب خیلی جذابه به نظرم.

ولی اتفاقی که می‌افته اینه که کاملا حرف‌ها و نوشته‌هام ساده‌ن. کاملا واضحه که چی دارم می‌گم. و همه‌ی حرفام خیلی ابتدایی‌ن.

و یه اتفاق دیگه‌ای هم که می‌افته اینه: آدمای زیادی هستن که باهام در ارتباطن و خب هر کدوم یه تیکه از زندگی‌م رو می‌دونن. بعد با توجه به اون یه تیکه‌ای که می‌دونن راجع به حرف‌های دیگه‌م که ربطی به اون تیکه نداره قضاوت می‌کنن.

نه که قضاوت بد ها. نه منظورم اون نیست. اصلا فکر کنم قضاوت کلمه‌ی درستی نباشه این‌جا. منظورم اینه که مثلا من یه حرف می‌زنم و ملت فکر می‌کنن دارم راجع به موضوع ایکس صحبت می‌کنم. در حالی که موضوع موردنظر من هیچ ارتباطی به ایکس نداشته.

بعد این خیلی مسخره‌ست! چون حتا ذره‌ای حرفام به نظرشون پیچیده نمیاد. و تا وقتی بیان نکنن این قضیه رو من نمی‌فهمم که دقیقا چه حدسی زدن راجع بهم.


سوالی که دارم اینه که دقیقا چی دارم می‌گم؟ :)) غر بود فکر کنم. هنوز چند تا چیز هستن که باید بنویسم راجع بهشون ولی نمیشه. 



+ آره آره جرقه‌ی این یکی هم زمانی زده شد که صبح داشتم باهات صحبت می‌کردم. واقعا درست نیست که به نظر بیاد همه‌ی اون حرفا راجع به یه چیزه در حالی که نیست. 

  • ع. ا.