خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

[ _ ]

دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۳۵ ب.ظ

دقیقا بگو ببینم چه مرگته که جواب اس‌ام‌اسات رو هم به زور می‌دی و دلت می‌خواد تا ابد تلگرامت رو باز نکنی؟ :|

باز لااقل اگه کار مفید می‌کردی دلم نمی‌سوخت! نشسته داره برا من هی صفحه‌ی بیان رو رفرش می‌کنه.



+ قرار بود نه ماه دیگه بیای پست بذاری بگی: «من توانایی پیشگویی دارم!» با این وضعیت آخه؟


#غرهای_ماسیده_در_کف_مغز 


← یهو نگاه می‌کنم می‌بینم یه پیش‌نویس دارم تو مطالبم. می‌رم می‌خونمش کلی تعجب می‌کنم از خودم که مثلا دیروز اینو نوشتم. حافظه‌م چه‌ش شده؟ 

  • ع. ا.

[ اجباری کردن عنوان واسه مطلب کار مزخرفیه ]

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۰۸ ب.ظ

پیارسال با یکی از دو سال بالاییامون دوست شده بودم. صخره‌نورد بود. کوه زیاد می‌رفت. دو سه ماه مونده بود به کنکورش گفتم بعد کنکور منو ببر کوه. گفت آره حتما بریم.

تابستون قصد داشتم شروع کنم کوه رفتن رو. بهش پی‌ام دادم من بخوام شروع کنم اول چه کنم؟ گفت فلان کار رو بکن. من خودم تو شرایط بدنی خوب نیستم چون یه ساله نرفتم. وقتی برگشتم به حالت عادی می‌برمت.

یه هفته بعدش رفت کوه و اون‌جا پاش شکست. تو مچش پیچ گذاشتن. مسلما دیگه تا یه مدت طولانی نمی‌تونست بره کوه. خلاصه که کنسل شد.

[ آره درسته. من هیچ وقت خودم تنهایی نرفتم. :-تنبل‌ترین ]

×××

پارسال یه بار که داشتم با آژیر* راجع به گرافیتی حرف می‌زدم و گفتم جذابه و اینا، گفت اگه می‌خوای واردش بشی من می‌تونم کمکت کنما. گفتم نه استاد من از این استعدادا ندارم. همین شما ها رو می‌بینم ذوق می‌کنم بسه.

حدودا یه ماه پیش دیدم ستاره گوشه‌ی دفترش یه طرح زده. گفتم عه! گرافیتی دوس داری؟ [ چشماش قلبی شد :)) ] بیا با آژیر آشنات کنم بهت کمک کنه! 

با خودم فکر کردم چارشنبه تو مدرسه پی‌ام بدم بهش که همون موقع بتونم به ستاره خبر بدم. سه‌شنبه شب دیدم عکس پروفایلش رو مشکی کرده! گفتم چی شده؟ گفت پدربزرگم فوت کرده.

خب انقدر بی‌ملاحظه نیستم که تو همچون شرایطی راجع به گرافیتی حرف بزنم باهاش.

خواستم بگم هنوز هم ستاره رو باهاش مرتبط نکردم. :| همچنان :-تنبل‌ترین


* آژیر اسم مستعار طوره. تخلص؟ کنیه؟ هر چی. از همونا :))

×××

دارم فکر می‌کنم حالا که انقدر واسه بعد کنکورم برنامه دارم، یهو مثل همینا یه چیزی پیش میاد و کلا هر چی تو ذهنمه غیرقابل انجام می‌شه. ✋🚶


+ یه مسئله‌ای دارم. چند نفر هستن که جدیدا دلم می‌خواد به نظرشون آدم جالبی بیام. و وقتی فکر می‌کنم بهشون، نگران می‌شم که نکنه ازم خوششون نیاد. واقعا عجیبه برام. واقعا نمی‌دونم چرا. :|

+ این کلاسای شیمی جمعه‌‌ها هم جالبن. مثلا یه سری هستن که امسال میان دانشکده داروسازی شهید بهشتی به خاطر شیمی کنکورشون و سال بعد قراره برگردن همون‌جا چون دانشجوی داروسازی‌ن.

+ می‌گم: «خیلی بد شد! چند تا از سال بالاییامونو دیدم که موندن پشت کنکور.  یکیشون دوستم بود و باهاش سلام علیک هم کردم.» می‌گه: «بد چرا؟ اینم یه مرحله از زندگی‌ه دیگه. من خودم سومین سالی که کنکور دادم قبول شدم رفتم دانشگاه!»

چطور نمی‌دونستم؟ :|

  • ع. ا.

[ زخم شکنجه‌ای به اسم دنیا ]

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۱۷ ب.ظ

تو اینستا یکی استوری گذاشته بود: وقتشه چراغی که سال‌هاست به مسجد حرومه رو واسه خونه‌مون روشن کنیم.

این که بینمون داریم می‌بینیم آدما دارن سعی می‌کنن واسه کمک کردن به زلزله‌زده‌ها، خیلی خوبه. خیلی قشنگه که می‌بینیم انسانیت بین یه سریا چقدر موج می‌زنه.

ولی آخ از اونایی که بعد از زلزله ریختن تو خونه‌های آوار شده و اموالشونو دزدیدن. آخ از اونایی که تو جاده چادرا و پتوها رو دزدیدن از کامیونا. آخ از اونایی که چند تا چند تا چادر گرفتن و از فرصت سواستفاده می‌کنن و می‌فروشن همون چادرهای وقفی بقیه رو. انسانن اینا؟ چقدر پست می‌تونه باشه آدم؟


+ یکی از عکسایی که خیلی غمناک بود عکس خونه‌ای بود که دیوارش فروریخته بود و توش بادکنک آویزون بود از سقف. تولد یه بچه‌ی هفت - هشت ساله بوده. تولدت باشه و جشن باشه و خوش‌حال باشی و همه پیشت باشن. پنج دقیقه‌ی بعد دیگه هیچی نباشه. هیچی. 


« ... از سمتِ تجربه تا روایت »


* آهنگ مرگ از علی سورنا

  • ع. ا.

[ فضا را تیره می‌دارد ]

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۵ ب.ظ

اومده نشسته رو به روم. زل زده به یه گوشه.

می‌گم: «چیه؟ چرا سرگردونی؟»

می‌گه: «دلم بارون می‌خواد. از اون بارونا که کم کم شدید می‌شه و کل وجودمونو خیس می‌کنه. بعد تو غرغر می‌کنی که موهام خیس شد و زشت شدم. از اونا که بعدش باید بریم بچسبیم به شوفاژ که نکنه سرما بخوریم و مجبور شیم سه روز کامل بخوابیم تا خوب شیم.»

بهش می‌گم: «چیه حالا قنبرک زدی یه گوشه خیره به آفاق مغربی منتظر بارون؟»

یه نگاه بهم می‌کنه که کل وجودم می‌لرزه: «اصلا یادته بارونو؟ بوی خاکو یادته؟ صدای قطره‌هاش که می‌خوره تو شیشه رو؟ بعدترش که شدید می‌شه و صدای شرشر آبی که از ناودونا می‌ریزه پایین چی؟ یادت میاد هوا چجوری تازه می‌شه؟ نه. یادت رفته از بس نبوده.»

ته تهشم که معلومه. طبق معمول یکم زل می‌زنم تو چشماش. حل نمی‌شم. غرق نمی‌شم. خسته می‌شم. سرمو می‌ندازم پایین و منتظر بارون می‌شینم.


«... ولی هرگز نمی‌بارد.»



پ.ن.: این حجم از حوصله سر رفتن بی‌سابقه‌ست. 

+ یکی بیاد با هم فرار کنیم از این همه کلیشه.

* آهنگ بارون بهادر زمانی

  • ع. ا.

[ _ ]

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ

چرا دستاتو نمی‌گیری به یه دیواری و بلند نمی‌شی از جات پس؟ 

تا کی قراره همین‌جوری درازکش یا نهایتا نشسته ساکن باشی سر جات؟

کسی قرار نیس تهش بلندت کنه. همه چی خودتی و خودت و خودت. 

حالا هی بشین زیر گوش من غر بزن که «فلان درصدم چرا کمه؟ فلان درسو چرا بد می‌زنم؟ رتبه‌م چرا از فلانی بیشتره؟» .


+ محسنی‌منش می‌گفت « نشسته بودم یهو یه ندایی اومد گفت بخوان.» من کمبود ندا دارم درونم.

  • ع. ا.