خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ عقل احمق ]

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ق.ظ

داشت می‌گفت فلانی مثل تو عه. شعر زیاد می‌خونه و حتا گاهی شعر می‌گه.

گفتم بنده خدا رو نیار پایین انقد! من هیچ استعدادی تو شعر سرودن ندارم! یه بار سعی کردم یه بیت بگم ولی بعد دیدم عه حتا اون یه بیت هم نشد.

رفتم دفترچه و سررسیدم رو آوردم گذاشتم جلوم. شروع کردم به خوندنشون. اول رفتم سراغ دفترچه که مال دوم و سوم دبیرستان بود. گفتم عادی‌تره. جدیدتره. تازه خوندمش. البته که باز هم چیزایی بود که باعث تعجبم بشه.

بعد رفتم سراغ سررسید. مال سال ۹۴ بود. اول دبیرستان. چیزهای واقعا عجیبی توش پیدا شد. حس می‌کردم یه عطیه‌ی دیگه نوشتتشون. از همه چی جالب‌تر این بود که دو سه تا نوشته با حالت زبان رمزی داشتم و بالاشون با خودکار نوشته بودم که اینا مهمن نباید دست کسی بیفتن. الان یادم نمیاد که اون زبان رمزی رو چطور باید بخونم. :)))

آدم گذر زمان رو تو دوران دبیرستان انگار خیلی بیشتر حس می‌کنه. الان که به چهار سال گذشته‌م نگاه می‌کنم حس می‌کنم خیلی تغییر کردم. خیلی در یه سری موارد عاقل‌تر شدم. ( خب خب به نظر مسخره میاد ولی واقعا شدم! :)) )

تو عید یه بار داشتم با مه‌تاب حرف می‌زدم، گفت وقتی می‌ره نوشته‌های قبلی‌ش رو می‌خونه خودش رو مسخره می‌کنه. داشتم نوشته‌هامو می‌خوندم و می‌دیدم حتا اون موقع می‌دونستم قراره بیام خودمو مسخره کنم. برا خودم نوشتم: « نوشتنش حماقته! می‌دونی که! دو روز دیگه ممکنه بیام و بخونم و کلی به خودم و این چیزا بخندم. » ( این بالای یکی از همون نوشته‌های رمزی‌ه که نمی‌دونم چیه =)) )

خب همین دیگه. اینا رو نصفه‌شب نوشتم و در حین تایپ کردن هی خوابم می‌برد.



+ شنبه حلقه زدیم. اون وسط وسط، مه‌تاب سمت راستم بود و مریم سمت چپم. می‌دونی چی شد؟ مریم داشت می‌لرزید. یاد پارسال افتادم. یاد خودم. و این که اسما بهم گفت دارم می‌لرزم. 


+ می‌گم چرا برا اون پیش میاد برا من نه؟ می‌گه خودت نمی‌خوای چون. 

داشتم فکر می‌کردم چطور ممکنه یه آدمی که انقدر ازم دوره و انقدر کم معاشرت داریم هم همچین دیالوگی بهم بگه؟


+ مثل پارسال که می‌گفتم چرا الان؟ حتا امسال هم چرا الان؟ فک کنم حدودا یه ماه دیگه قراره بیام مدرسه. این همه آدم جدید جذاب رو چه‌جوری حفظ کنم؟ :/



پ.ن.: عنوان فکر کنم اسم یکی از آهنگای سینا حجازی بود.

  • ۹۷/۰۱/۲۰
  • ع. ا.

نظرات  (۵)

[چند از این عقل ترهات‌انگیز واقعا؟]
من قطعا به اندازه تو ننوشتم، ولی دقیقا می‌دونم که چه‌قدر گذر زمان حس می‌شه با خوندن نوشته‌های گذشته خود آدم. لزوما هم خودت رو مسخره نمی‌کنی وقتی می‌خونی‌شون و واقعا می‌مونی که گذر زمان چه بلایی سر آدم می‌آره که متوجه این حجم از تغییرات نمی‌شه، مگر با چنین چیزایی.
+ اون وسط از غریب‌ترین مکانای دنیاس، که حتا بعضا به خودت فحش خواهی داد که چرا رفتی -خصوصا سر در میان طوفان اگه باشه...-
+ راست می‌گه.
+سوال کاملا بجا و قشنگی‌ه :| فهمیدی به‌ من‌م بگو. -_-
*و وی هر روز می‌آمد این‌جا و فحشی می‌داد و می‌گذشت.😒
پاسخ:
[ آخ آخ آخ. ]
آره خیلی حس می‌شه. تغییر دغدغه‌ها و نوع تفکر انقد زیاده که صحبتی نمی‌ذاره. خیلی حس می‌شه، حتا از نوع نگارش و جمله‌بندی. حتا از مدل نوشتن حروف و دستخط. هوممم راست می‌گی. لزوما مسخره کردن خودم نیست. میزان تغییرات ولی چیز عجیبیه.

+ نه من واقعا فحش نمی‌دم به خودم به خاطرش. - دقیقا وقتی تموم شد مه‌تاب گفت سر آدم گیج می‌ره این‌جا و من گفتم تازه در میان طوفان رو وسط نبودی!! +من سرم گیج نمی‌ره :دی -
+ آره مثل این که. چون قبلا کسی که خیلی بهم نزدیک‌ه هم گفته این دیالوگو.
+ تو که اصلا وای :))

* :))) 
عنوانت پارادوکس داره.
+اون آدمی گه ازت دوره احتمالا تجربه ای شبیه همون داشته و یا حداقل انقدر می‌شناختت که فلان..
+باورم نمی‌شه دارین فارغ التحصیل می‌شین و از مقام دبیرستانی بودن رها می‌شین:-هق‌هق
پاسخ:
ادبی :»
+ یه احتمال دیگه هم وجود داره که از همه قوی‌تره. اونم اینه که یه سری از مشخصات شخصیت من واسه همه -چه آدمای دور چه نزدیک- یه چیز ثابته. یعنی یه تیکه‌هایی ازم انگار هیچ وقت مبهم نبوده و برا همه واضح بوده.
+ منم باورم نمی‌شه. -___-
اینجانب یک متولد است که اتفاقا از فارغ التحصیلی خوشحال است 
بعضی چیزا رو باید گذاشت و رفت 
بعضی چیزا رو شاید اگه تا ابد داشتی دیگه برات انقدر جذاب نبودن 
مثل دوران دبیرستان 
یه جمله ی زیبایی هست که میفرماد 
همه ی چیزای خوب یه روزی تموم میشن
و به نظر من اصلا اون تموم شدنه که باعث میشه خوبیشون تکمیل شه
از این که بگذریم 
همه چیز در کائنات هر لحظه در حال تغییره 
آدم اگه با این همه اسراف ماده و انرژی تغییر نکنه که انتخاب طبیعی استادش میکنه 
خلاصه خواستم بگم به تغییرات با دید مثبت بنگریم 
و پنیرای منم نخور ، مرسی اه 
پاسخ:
ببین حقیقتا وقتی فکر می‌کنم به این که اکثر این آدما رو هففففت ساله می‌شناسم خودم خسته می‌شم از این که هر روز دارم می‌بینمشون =))  آما راستشو بگم، یه سری آدما هستن که خیلی باهاشون دوست نیستم و در حد همون همکلاسی‌ و هم‌مدرسه‌ای‌ن. می‌دونم بعد کنکور قرار نیست باهاشون معاشرت کنم و دلم واسه هر روز دیدنشون تنگ می‌شه. :|
و این که منم ناراحت نیستم از به زودی فارغ‌التحصیل شدن ولی جدا عجیبه واسه‌م.
ببین حقیقتا خوش‌حالم از یه سری تغییراتم. واقعا چیزای عجیبی بودن واسه‌م اون نوشته‌ها! =))
پنیر؟ چیطو شد؟!

دیده شده من حتی دست خط خودمم نتونستم بخونم بعدها :-) دلنشتوه هامو از دوران مهد دارم :-D یه چیییزایی نوشتم یه چیزززایی :-D باحالن اینا.موندم ده سال دیگه چه واکنشی خواهم داشت
پاسخ:
جدا؟ :)) اینم جالب به نظر می‌رسه ولی به اون حد نرسیدم تا حالا! :)) 
از دوران مهد؟ ای وای چقد بامزه! من قدیمی‌ترین نوشته‌هام تو همین وبلاگه. از تابستون قبل پنجم دبستانم دارم تا الان.
چه کسی پنیرم را جا به جا کرد :؟
پاسخ:
آهااان از این لحاظ :))
حله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی