[ عقل احمق ]
داشت میگفت فلانی مثل تو عه. شعر زیاد میخونه و حتا گاهی شعر میگه.
گفتم بنده خدا رو نیار پایین انقد! من هیچ استعدادی تو شعر سرودن ندارم! یه بار سعی کردم یه بیت بگم ولی بعد دیدم عه حتا اون یه بیت هم نشد.
رفتم دفترچه و سررسیدم رو آوردم گذاشتم جلوم. شروع کردم به خوندنشون. اول رفتم سراغ دفترچه که مال دوم و سوم دبیرستان بود. گفتم عادیتره. جدیدتره. تازه خوندمش. البته که باز هم چیزایی بود که باعث تعجبم بشه.
بعد رفتم سراغ سررسید. مال سال ۹۴ بود. اول دبیرستان. چیزهای واقعا عجیبی توش پیدا شد. حس میکردم یه عطیهی دیگه نوشتتشون. از همه چی جالبتر این بود که دو سه تا نوشته با حالت زبان رمزی داشتم و بالاشون با خودکار نوشته بودم که اینا مهمن نباید دست کسی بیفتن. الان یادم نمیاد که اون زبان رمزی رو چطور باید بخونم. :)))
آدم گذر زمان رو تو دوران دبیرستان انگار خیلی بیشتر حس میکنه. الان که به چهار سال گذشتهم نگاه میکنم حس میکنم خیلی تغییر کردم. خیلی در یه سری موارد عاقلتر شدم. ( خب خب به نظر مسخره میاد ولی واقعا شدم! :)) )
تو عید یه بار داشتم با مهتاب حرف میزدم، گفت وقتی میره نوشتههای قبلیش رو میخونه خودش رو مسخره میکنه. داشتم نوشتههامو میخوندم و میدیدم حتا اون موقع میدونستم قراره بیام خودمو مسخره کنم. برا خودم نوشتم: « نوشتنش حماقته! میدونی که! دو روز دیگه ممکنه بیام و بخونم و کلی به خودم و این چیزا بخندم. » ( این بالای یکی از همون نوشتههای رمزیه که نمیدونم چیه =)) )
خب همین دیگه. اینا رو نصفهشب نوشتم و در حین تایپ کردن هی خوابم میبرد.
+ شنبه حلقه زدیم. اون وسط وسط، مهتاب سمت راستم بود و مریم سمت چپم. میدونی چی شد؟ مریم داشت میلرزید. یاد پارسال افتادم. یاد خودم. و این که اسما بهم گفت دارم میلرزم.
+ میگم چرا برا اون پیش میاد برا من نه؟ میگه خودت نمیخوای چون.
داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه آدمی که انقدر ازم دوره و انقدر کم معاشرت داریم هم همچین دیالوگی بهم بگه؟
+ مثل پارسال که میگفتم چرا الان؟ حتا امسال هم چرا الان؟ فک کنم حدودا یه ماه دیگه قراره بیام مدرسه. این همه آدم جدید جذاب رو چهجوری حفظ کنم؟ :/
پ.ن.: عنوان فکر کنم اسم یکی از آهنگای سینا حجازی بود.
- ۹۷/۰۱/۲۰