خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

وقتایی ک همه چی تو مغزت قاطی میشه...

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۷ ب.ظ

میخام بنویسم،چیزایی ک خیلی وقته لازمه ب یکی بگم...برام مهم نیس چ برداشتی میکنی از حرفام...فقط میخام بگم مخاطبام همه با هم فرق داره(ب جز دوتاشون ک مال ی نفرن...اون دوتا آخری)،همشونم دخترن (جهت رفع سوءتفاهماتِ ممکن!)...

× میدونی چیه؟ تو خوب بودی...عالی...خیلی دوستت داشتم،بهترین دوستی ک تاحالا داشتم بودی،ولی متاسفم از این ک تازگی ها این مدلی شدم...هنوزم دوستت دارم،ولی تو اون آدمی ک فک میکردم نیستی، شایدم خودم اون آدمی ک فکر میکردم نیستم! تازگیا قاطی کردم،زیاد جدیم نگیر :|    (م)

× تو هم دقیقا مثل اونی...با این تفاوت ک اون منو ناراحت کرد ،تو یکی دیگه رو...ولی با همون روش....!(ه)

×تازگیا فهمیدم تو خیلی خوبی! بدونِ اینکه بخایم با هم خیلی صمیمی شدیم...فک کنم درحال حاضر تو صمیمی ترین دوستمی!خوبی!خیلی خیلی خیلی خوب!(ک)

× از اینکه حالم،رفتارم،شادیم،ناراحتیم برات مهمه،خیلی خوشحالم...خیلی خیلی زیاد!(الف)

× خوشحالم ک دوستمی...امیدوارم تو َـم مشکلاتت حل شه :)   (ن)

× امیدوارم دوباره عوض شی...من این آدم جدید رو اصلن دوس ندارم...(الف)

× سعی کردم ازت متنفر باشم...ولی هربار وقتی میبینمت ب این نتیجه میرسم ک اون خاطرات نمیذارن ازت متنفر شم :| (ه)

× هنوزم گیجم...تو بلخره کدومی؟همون کسی ک باعث اتفاقای خوبِ پارسال شد؟ یا اون کسی ک باعث اتفاقای بدِ امسال شد؟(ع)

× انتقال پیدا کردنم از اولین لینکِ ـت ب سیزدهمیش...سردیِ نگاهت...ب روت نیاوردن ِ اینکه منو دیدی...اینا نشونه ی چی میتونه باشه؟ (م)

× چقد بعضی تغییرا خوبن..نمیدونم تو طی این دوسال تغییر کردی یا من...ولی الان ک دارم فک میکنم میبینم اگ اون موقه بهم میگفتن با تو دوس میشم میگفتم دارن جک میگن! درحالی ک الان... :]*  (ر)

× امیدوارم دوباره مثل قبل شیم...من این اتفاقا رو دوس ندارم... (ن)

× از اولشم شخصیتت برام جالب بود،خیلی زیاد! همیشه دوس داشتم مثل تو باشم...اگه همسن بودیم الان من مطمئنا صمیمی ترین دوستت میشدم!ب هر حال میخام بدونی خیلی خوبی، با اینکه نه اینا رو میخونی و نه حتی میشناسی منو!...کاش منم جزو گروه موسیقی بودم،اون وقت با مریم دوتایی میومدیم پیشت!....(س)

× عرفانه داش گریه میکرد...اومدی بهش گفتی:"آدم ک روزِ آفتاب ِـش گریه نمیکنه..."

کاش امروز بودی میدیدی منم داش گریهَ ـم میگرفت،تنها کاری ک کردم این بود ک باخودم تصور کنم اون جمله رو داری خطاب ب من میگی...همین باعث شد گریهَ ـم نگیره... :)    (س)

 

 

___________________________________

 

ب قول ی نفر ک یادگاری نوشته بود:

مدیونی فک کنی آفتابِ...!

 

___________________________________

 

ی سری چیزا هس آدم ناخودآگاه باعث میشه اتفاق بیفته...کاش اون اتفاقا نمیفتادن... خدایا ببخش منو...فقط همین

 

 

  • ع. ا.

اتمام!

چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ق.ظ

چشمای خیس از اشک، لب های خندون، دست های ب هم گره خورده، قلب هایی شاد....

نتیجه ی خبری ک هویدا داد: همه با هم میمونیم

☆ ۳۶۰ نفر،خیلی خوشحال تر از اونچه ک تو بتونی تصور کنی

  • ع. ا.

پس فردا :|

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ

بدمان می آید از این علافی همراه با دلشوره...اینکه میدانیم پس فردا یکی از روزهای مهم است اما آن قدر تنبل هستیم ک حتی حوصله ی زیست خاندن نداریم،مایی ک عاشق زیست بودیم!

فکرش را بکنید...کلا هیچ چیزی یادمان نیست،رسما مغزمان خالی از هر درسی است...

ب امید این ک این آزمون در آن حد هم تاثیر نداشته باشد....قول میدهیم برای 8 اردیبهشت همچو خر درس بخانیم :|

خدا خودش بر ما رحم کند :|

 

× واقعا معتقدیم ب این... عالیست اصلن:

 

 

  • ع. ا.

انشایی دیگر :دی

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۴۱ ق.ظ

معلم محترمه ی انشا فرمودند: "ای نامه ک میروی ب سویش..."

ادامه ندادند؛ موضوع انشای ما همین شد.

از انجایی ک بنده با توجه ب رمان هایی ک میخوانیم وقت برای سر خاراندن نداریم انشایمان را ننوشتیم!

رفتیم مدرسه،سر زنگ اجتماعی متوجه گشتیم ک هیچی از صحبت های معلم محترمه متوجه نمیشویم،بنابراین تصمیم گرفتیم انشایمان را بنویسیمنیشخند

چشمتان روز بد نبیند،عجب انشایی شد،یک پا رمان تخیلی عاشقانه ای شد برای خودش!

کلا این را گفتیم ک خوانندگان محترم بدانند زیاد جدی نباید گرفته شود انشاهای ما!

(البته اگر خواننده ای لطف کند و بیایدنیشخند)

 

 

موضوع: "ای نامه ک میروی ب سویش...."

 

باز هم میخواهم نامه بنویسم و باز هم همان جمله ی تکراری بر بالای کاغذ نقش میبندد: « قلم را بر دست میگیرم و سعی در نوشتن نامه ای برای تو دارم»...

بازهم بعد از نوشتن این جمله، مغزم خالی از هر کلمه و جمله ای میشود و باز من میمانم و یک ذهن سیاه و خالی...گیج و مات بر دیوار ذهنم زل میزنم... چشمانم را بر هم میگذارم و سعی میکنم تصور کنم کلمه هایی را که تا دقیقه ای پیش بر در و دیوار نقش بسته بود...

جالب بود،تا دقیقه ای پیش ذهنم مملوء از حرف بود و داشت لبریز میشد، اما حالا، باز با آمدن اسمت هول شدم و کلمات یکی یکی از ذهنم گریختند

باید سعیَم را بکنم... مینویسم،مینویسم و دیگر جملات برایم مهم نیستند...فقط میخواهم بنویسم و تمام شود، خلاص شوم از این درد بی پایان... فقط میخواهم کلمات پشت هم ردیف شوند؛ و تو بدانی، از من، از احساساتم، از این غم نهفته در دلم...

تنها اتفاقی که می افتد مچاله شدن کاغذهای پی در پی است و سردرد شدید من...

به ته سیگارهای له شده در زیر سیگاری خیره میشوم... من باید بتوانم، بعد از این همه سال باید راز احساساتم را برایت بازگو کنم...

پاکت نامه ای به چشمم میخورد، نامه را با احتیاط درونش میگذارم.

***

باران میاید، آرام و با سرِ زیر افتاده نزدیکت میشوم، به اسمت خیره میشوم، گلی را پرپر میکنم، نامه را روی قبرت میگذارم و گل های پرپر شده را به آرامی رویش میریزم...

و می روم...

این بار هم، مثل همیشه...

تنها....

 

 

.................................................................

 

× گریه نکنید حالا...داستان بود :))

×× شنبه آزمون داریم و ما بجز ریاضی درس دیگری را مطالعه نفرمودیم،خدا مارا بیامرزد و رحمت کند... برای شادی روحمان صلوات

××× باز هم جوزدگی بیش از حد بنده و باز هم این لحن ب اصطلاح ادبی! هرچیزی هست الّا لحن ادبینیشخند  ابله

  • ع. ا.

اون موقه ها :)

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ

یه نظر جدید خورده بود مطلبم؛بازش کردم دیدم کیمیا نوشته :" تو از سال89(ینی وقتی 11 سالت بوده)وب داشتی؟؟؟؟! " (البته من اون موقه 10 سالم بود!)

یاد اون موقه افتادم ک خواهرم بهم گف وب بسازم،یاد اون موقه ای ک کلی ذوق مرگ شده بودم ک منم ی وبلاگ دارم ک توش بنویسم،همون موقه ای اسم و آدرس وبلاگو همینجوری فی البداهه زدیم ک البته هنوزم اسمشو دوس دارم! یادمه خواهرم گف :" آخ جون رابطه ی من و عطیه از این بهتر میشه"

منم کلی ذوق کردم ک میتونم برم وبلاگ خواهرم(یادمه قبل از اینکه وبلاگ بسازم نمیذاش اصلن برم وبش)

اولین مطلبم یه متن 5 خطه بود! ک یه خطش فقط توش نوشته بودم "سلام" ، فونتشم نسبتا بزرگ بود؛همون متن 5 خطه رو هم خودم ننوشته بودم،الهه (خواهرم) برام نوشت!

بعدم الهه برای اینکه من ضایه نشم رفته بود تو کل دوستای اینترنتیش گفته بود بیان وب منم سر بزنن و اینا :)

همون 5 خط 20 تا نظر خورده بود! که البته همش ب خاطر همین تبلیغات الهه بود،وگرنه تو مدرسه ی دبستانمون کسی نمیرفت وبگردی کنه ک!

رفتم متنه رو نگاه کردم،و یه سری متنای بعدشو،واقعا الان میفهمم چــــــــــقـــــــدر نوشته هام عوض شده! حتی حاضرم با شجاعت اعلام کنم خیلی خیلی لوس و بی مزه مینوشتم!دیگه 10 سالم بود انتظار زیادی نباید داشته باشه آدم!(نه ک الان هم خیلی خوب مینویسم هم سنم خیلی زیاد شده!!!!)

نمیدونم چی بنویسم،کلی خاطره برام زنده شد از اون موقه ها...رفتم مطالب چندماه اولمو کامل خوندم،نظراتشون رو هم... ی سری وبلاگو پیدا کردم بین نظرات ک هرروز اون موقه بهشون سرمیزدم، مثلن وبلاگ "یکی هست..." یا وب نازنین ک اون موقه اسمش "هیــــــــــس !..." بود،الان اسمش"یا چی؟" شده؛ الان محسن(نویسنده "یکی هست") خیلی وخته وبشو دیگه تعطیل کرده،نازنین هم همین الان فهمیدم ک عید وبشو تعطیل کرده.... و چه حس خوبیه اینکه بعد این مدت ها هنوزم وب من بین لینک ـهاش وجود داره :)

هنوزم ک هنوزه خیلی وب محسنو دوس دارم،ی مدت کلی حرص خوردم ک چرا لینکش رو پاک کردم ، خیلی بزرگ بودا این محسن، هروقت برام نظر میذاشت یا جواب نظرامو میداد حس میکردم لحنش خیلی مهربونه، همش حس میکردم این داداشِ بزرگ منه،خیلی ـم دوسش داشتم! :)   هنوزم خیلی دوسش دارم! ولی خب خیلی وقته تو وبش نظر واینا ندادم دیگه

مسلمن کسایی ک تازگیا میان وب من متوجه این چیزایی ک میگم نمیشن...ولی خب،میخوام اینا رو بنویسم تا چندسال دیگه بیام بخونمشون،اگه شد!

الان دقیقا حس جوگیری دارم! ی چیزی تو مایه های حس یانگوم ک بعد مدت ها برگشته بود قصرنیشخند  واقعا خیلی جوگیر شدم!

ی شخص دیگه ای بود به اسم ساحل...اونم از سال 90 ب بعد ننوشته تو وبش...

فک کنم از اون آدمای اون موقه فقط من و الهه تا الان تو همون وبلاگا بنویسیم!

ب هر حال، میخواستم ی چیزی نوشته باشم و تنها چیزی ک به ذهنم رسید همینا بود!

ب قول  " آرسوی" (اینم یکی از اشخاصیه ک خیلی میرفتم وبش): بدرود

 

× اینو تو یکی از مطالبم خوندم خندم گرفت؛ فعلاش هم حتی با هم هماهنگ نیستن! «هوا کم کم تاریک میشد و من به دنبال پروانه ای سفید وزیبا می روم»

جالبی این مطلب این بود ک همه اومده بودن گفته بودن:چ قشنگه...خیلی خوب مینویسی ...و اینا!!!خنده

 

×× ی چیز دیگه هم توجهمو خیلی جلب کرد، خاله زهرا تو همه ی اون پستایی ک انشای یه ذره قشنگی بودن اومده نوشته: خیلی خوب مینویسی...الحق که خواهرزاده ی خودمی...به خودم رفتی....و اینا....قهقهه

 

××× اینم بگم،دیگه میرم! سر قبول شدنم تو تیزهوشان کلی ذوق کرده بودم!تو یکی از مطلبام با فونت درشت نوشته بودم:«مرحله ی اول تیزهوشان قبول شدم،مرحله ی دوم 23 امه،امیدوارم قبول شم»

تو یکی دیگه نوشته بودم:«تیزهوش شدم!اوایل تیر ثبت نام کردیم امروزم بابام رفت پولشو داد!»

×××× من هی میخام برم هی ی چیز دیگه میبینم خندم میگیره! ی پسره اومده بود کامنت گذاشته بود«وبلاگت خیلی خوشجیله!!!»...ما با این سنمان و با وجود مرتیکه جلف بودنمان اینگونه صحبت نمیکنیم!!!!قهقهه

××××× دیگه این بار واقعا بدرود!

  • ع. ا.

تولدم :) ---> ویرایش شد!

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۲ ب.ظ

صبح شنبه بود ک امتحان زبان داشتیم،منم ک زبانم افتضاح:)) نشسته بودم قبل امتحان داشتم از ملیکا سوال میپرسیدم.

ملیحه: عطی بیا رضا* کارِت داره

من: بله رضا؟

یهو دیدم رضا پرید بغلم!

رضا: تولدت مبارک دوستم!

بعدم ی کارت گرف جلوم ک کادومو توش گذاشته بود

رضا مچکریم!

* رضا در واقع یکی از دوستانه که فامیلیش رضازاده ـس، ما واس اینکه راحتتره بهش میگیم رضا:))

-------------------------------------

 

یکشنبه بود،22دی یا ب عبارتی روز تولد بنده،امتحان حرفه داشتیم

رفتم نشستم پیش زهرا

من: زهرا؟ملیکا و کیمیا کوشن؟

زهرا: رفتن حیاط هوا بخورن

قضیه مشکوک بود،ملیکا همیشه میگفت من صبحا یخ میزنم تو این هوا...ولی خب از اونجایی ک هرسال دوستان ب دلیل امتحانات ترم تولد منو یادشون میره، اصلا انتظار نداشتم ک اونا یادشون باشه

یکم نشستم با زهرا سوالا رو خوندم، فرناز اومد

فرناز: بچه ها ملی و کیمیا کوشن؟

زهرا: رفتن هوا بخورن تو حیاط

فرناز: آهان باشه،منم میرم پیششون پس

فرناز رفت،منم یکم گذشت حوصلم سر رفت داشتم مگس میپروندم، یهو یکی چشامو گرفت،منم ک عادت دارم یا ماریه یا ملیکا(این یه ملیکای دیگه ـس) چشامو بگیرن اسمشونو گفتم ولی جواب نداد.بعد یهو اون یارو دستاشو برداشت و ملیکا و فرناز و کیمیا پریدن جلوم و شروع کردن شعر تولد خوندن...کادوهاشونم گذاشته بودن رو پام، من ک جو گرفتتم کادو هارو پرت کردم اونور و پریدم بغل ملیکا (خوبه حالا نشکست کادوم)

کلی شاد شدمااااا....خیلی خوب بود :- ذوووووووووق مــــرگ

ملیکا،فرناز،کیمیا،زهرا مچکریم!

------------------------------------

ویرایش شده:

 قبل امتحان بود ک رفتم پیش کیانا و ساراو اینا....

کلی بهم تبریک گفتن همشون :)

یکم وایسادم یهو کیانا گف"آها راستی عطیه...." بعدم دستشو کرد تو کیفش و شورو کرد به گشتن....منم ک کاملا پررو تشریف دارم، با نیش باز زل زده بودم به دست کیانا،یهو کیانا کتاب حرفه ـشو در آورد و من از حالت نیشخند به حالت خنثی دراومدم!!!!

کیانا بقیه حرفشو زد و منم بعد ی ذره برگشتم پیش ملیکا!

حالا امتحانو دادیم و من داشتم شوکولات پخش میکردم ک دیدم کیانا ی جعبه ی کوچولو و کادوپیچ ک خیلیم خوکشل بود اورد داد بهم...خیلی خوشکل بود،دستبند بود توش..... و من فهمیدم ک باید اون حالت نیشخند رو حفظ میکردم!

کیانا مچکریم :)**

 

-------------------------------------

بعد امتحان

رها: عطیه واست کادو اوردم، حوصله ندارم بهت بدم، بعدا میدم (رکه بچه)

هیچی دیگه دیگه وقتی زنگو زدن حوصلش گرفت و کادومو داد

رها مچکریم!

-----------------------------------

 

روز بعدش شد،دوشنبه

کتایون: عطیه من دیروز فهمیدم تاریخا رو اشتباه کردم،فکر میکردم دیروز 19امه،ببخشید واقعا

من: نه بابا بیخیال

کتایون: اینم کادوهات

من: مرسی دوستم!

نه ک من خیلی بادقتم اون موقع ازبین کادوها یه تقویمو دیدم و یه جامدادی

رفتم خونه مامانم اون دوتا رو درآورده بعد بهم میگه:این همه رو کتایون اورده؟؟

من: کودوم همه؟

نگاه کردم دیدم چندتا خودکار رنگی و یه اتود و یه پاکن و یه کارت و یدونه از این آویز موبایلا رو هم واسم خریده و من ندیدم!

:)****

کتایون مچکریم!

------------------------------

 

الان سه روز از تولدم گذشته و من همچنان در حال دریافت کادو هستم!

محیا دیروز بهم جامدادی داد، از اون خوشگلاس، تازه آبــــــــــیــــــه :)**

محیا مچکریم!

---------------------

امروز بعد امتحان حدودا از ساعت11 تا ساعت 1:30 ک تعطیل میشدیم بیکار بودیم، داشتم راه میرفتم یهو سارا رو دیدم، من و سارا تو ی سایتی عضویم هردومون

سارا: عطی تولدت بوده؟؟؟

من:آره

سارا: بچه ها انجمن رو ترکوندن واسه تولدت، تاپیک زدن واست

کلی هم واسه اونا ذوق کردم.

بچه های انجمن، مخصوصا یاسی، مچکریم:)*

---------------------------------------------------------------------------------

 

 

× خیلی دوستت دارم، هم تو رو، هم اون دوتا رو که اگه گوشت هم رو بخورین استخون هم رو لیس میزنین :))))           :)***     :XxXxXx

 

×× یادم رف بگم، من قرار بود این پست رو همون 22 دی بذارم، ولی از اونجایی ک خیلی درسخون تشریف دارم(فکر کن ی درصد!) وقت نشد بیام بنویسم!

 

××× من منتظر اومدنت هستم :)

 

×××× 11/1 نوشت: فردا میاد :)*

 

××××× نشسته بودم عین این گیجا هِی کادوها رو میشمردم، هِی تعداد اینایی ک اینجا نوشتم رو میشمردم...هِی میدیدم یه نفر نیست...یه کادو اضافه میاد! عجیب بوداااا...نگو خنگ بازیم زده بالا کیانا رو ننوشتم!!! نیشخند

  • ع. ا.

محض خالی نبودن عریضه مینویسیم

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۷ ب.ظ

چند وقتی بود که دلمان میخواست این صفحه ی "+ارسال مطلب جدید" را باز کنیم و بنویسیم...از آنجایی که در مواقع کاملا افتضاحی دست به حرکاتی میزنیم،تصمیم گرفتیم قبل امتحانات ترم پستی بنویسیم تا شب قبل امتحان ریاضی نزند به سرمان و بنشینیم عین آدم درس بخوانیم (که البته مسلم است باز هم مثل آدم نمینشینیم سر درسمان!)

روی "+" کنار نظرات کلیک میکنیم و شروع میکنیم به خالی کردن اراجیف درون مغزمان بر روی کیبورد...و هنوز خودمان هم نفهمیدیم دلیل این مدلی نوشتن و این چیزها را نوشتن چیست! شاید جوگیری  لحظه ای به وجودمان هجوم آورده و سعی داریم مانند کیمیا بنویسیم...شاید!!!!...و شاید همین جوگیری لحظه ای، بعد از تایپ اراجیفمان از بین برود و با هم پاک کنیم....البته در اینجا لازم به ذکر است که نوشته های کیمیا هدفی بسیار زیبا دارند اما نوشته ی بنده نه تنها هدفی ندارد بلکه اراجیفی بیش نیست که سر هم بندی شده است...ولی به هر حال دوست داریم این مدلی نوشتن را

دیگر چه بگوییم از مغز مغشوشمان؟

بدی اش این است که چیزهای بسیار بی ربط به هم در ذهنمان بالا و پایین میروند... وما نمیدانیم با این ها چه کنیم...!

محیا چند روز پیش دفتری به ما داد وگفت هرچه درون ذهنمان است را بر روی یک صفحه اش بنویسیم...و نتیجه چیزی نشد جز متن یک سری آهنگ....و چندین کلمه ی بی ربط که با خواندنشان محیا از خنده سرخ شده بود...و هنوز ما در عجبیم که با این همه متن آهنگ و این همه کلمه غوطه ور در مغز،درس هایی چون زیست و کامپیوتر چگونه در مغزمان جای گرفته اند؟؟؟(بقیه ی درس ها که کلا در مغزمان جای نمیگیرند و عجیب نیست،اما این ها!)

چیز دیگری که در حال حاضر تعجب مارا بر انگیخته است این است که چرا مادر گرامی نمی آیند و مارا با خاک انداز از جلوی رایانه(!) جمع ـمان نمیکنند...جای شگفتی دارد که من چند ساعتی ست پشت رایانه نشسته ام و هیچ بلای طبیعی بر سرمان نازل نشده که هیچ،حتی تهدیدی هم صورت نگرفته است که مثلا "پسورد را عوض میکنیم" و یا "آب بر رویت میریزیم"...و هنوز ما نمیدانیم که این ها هم علائم شب یلدا است؟

شب یلدا چیز خوبیست...شبی که انار و آجیل میخوریم...و هر دفعه ما بعد از خوردن اولین جزئ تنقلات دل درد میگیریم و ما نمیدانیم چرا با خوردن حتی یک عدد نارنگی،در شب یلدا معده ـمان پر میشود؛درحالی که در شب های دیگر معده ـمان گنجایش یک انار و یک نارنگی با هم را نیز دارد!...کلا خاصیت شب یلدا این است که آدم دل درد بگیرد، حالا چه با یک نارنگی و چه با یک هندوانه! مهم دل درد است،نارنگی و هندوانه بهانه است!

ذهنمان در این لحظه بد جور درگیر شد...حالا عنوان مطلب را چه بگذاریم؟؟؟این اراجیف اسمی هم دارند؟؟؟...از لفظ اراجیف خوشمان می آید:)

یاد مجید قناد افتادیم...دقیقا مثل الان ما، یک سری "شر و ور" را پشت هم ردیف میکردند و دو مسئله ی بی ربط را به هم ربط میدادند...شاید این هم یکی از ویژگی هایی است که یک مجری باید داشته باشد...به هر حال "شر و ور" محض میگفتند ایشان،ما نیز داریم "شر و ور" محض میگوییم؛ یک پا مجری فیتیله ای هستیم برای خودمان...

× جا دارد در اینجا از تمام کسانی که اراجیف بنده را خواندند سپاسگزاری کنم :)

×× یلدا مبارک :)

  • ع. ا.

گفتگوی چشمه و سنگ

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۸ ب.ظ

درود...

این انشا رو دوسش دارم...امتحان ترم اول دوم راهنمایی،موضوعی که من انتخاب کردم ...معلممون بعد اعلام نمره ها گفت مال من و دو نفر دیگه از مال بقیه بهتر بودن! :-ذووووق!

بــــــــَــــله...یه همچین آدم با استعدادی َـم من!

 

 

«گفتگوی چشمه و سنگ»

 

چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود....برای چه؟؟برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه ی کوه بود... مدت ها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد...درست،کوچک بود،اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود...

همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت،ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت،تا چشمش به چشمه افتاد، گفت:"چه چشمه ی کوچکی!میخواهی رد شوی؟؟؟" چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت:"بله میخواهم رد شوم؛میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟" سنگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت:"شوخی میکنی؟...من نمیتوانم جابجا شوم...بیشتر بدنم زیر خاک است...سال هاست که سعی میکنم تکان بخورم،اما نشد که نشد..."چشمه که تعجب کرده بود پرسید:"برای چه میخواستی جابجا شوی؟"

- درست است جنس بدن من از سنگ است،اما دلم که سنگ نیست...سالها پیش خانواده ای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیلی خفیف آمد و همه ی اعضای خانواده ام را با خود برد؛من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند،من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما....

-- اما چه؟

- فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد...خودم سعی نکردم تکان بخورم...برای همین جا ماندم...ماندم و تا به حال به جای نان شب، غصه ی انها را میخورم...

-- من میتوانم کمکت کنم؛ سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم...با هم همراه میشویم تا هم تو خانواده ات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم...

- نه...فکر نمیکنم تاثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمه ای و زلالی!

-- امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن!

 

ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد...او آزاد شده بود،او از آن زندان سنگی رها شده بود؛ و تنها، گل سرخی در آن نزدیکی بود که دید چگونه سنگ شکاف برداشت . آب زلال از آن جاری شد...

 

 

 

× بدرود!!!

  • ع. ا.

!!

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ب.ظ

من یه دیوونه ـم

 

 

 

 

وقتشه عاقل شم

 

 

 

!!!!!!!!!!

  • ع. ا.

چند کلمه حرف دل...

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

یه وقتایی، یه جاهایی، یه کسایی، یه کارایی میکنن و یه حرفایی بهت میزنن که تا ته دلت میسوزه...تا جایی که دیگه نمیکشی.... که دیگه کــمــ میاری...دیگه از اون به بعده که میشی یه عروسک...یه عروسکی که مجبوره بخنده، که مجبوره واسه اینکه کسی نفهمه کم آورده، از همه شادتر باشه....

 

گاهی خودتو واسه یه کسی کوچک میکنی که حتی ارزش یه نگاهتم نداره...نه فقط نگاه تو،کلا ارزش نداره کسی بهش توجه کنه...اون وخ تو، همون تویی که  یه عالمه ارزش داری واس خودت، غرورتو میذاری زیر پاهاتو لهش میکنی، میذاری زیر پاهاشو لهش میکنه....که چی؟ بلکه یه نگاه هم به تو بندازه...

 

یه روزا خودت یه کارایی میکنی که دیگه نمیشه عوضشون کرد...حالا هر چقدرم پشیمون باشی، باز هم اون اشتباهت تو ذهن دیگران حک شده....چه برسه به اینکه اون اشتباه، کوچیک کردن خودت باشه....

 

یه جاهایی میرسی بعضی وقتا، که دیگه نمیتونی تشخیص بدی چی درسته چی غلط؟!! از بس که دورویی دیدی، ازبس که تا رسیدی به یه راه خوب و فکر کردی یه نفر فابل اعتماد پیدا کردی،یهو فهمیدی اون آدم تمام این مدت داشته جلوی دیگران تحقیرت میکرده....

 

وقتی همیشه کم سروصدا، کسی نمیبیندت... کسی بهت اهمیت نمیده....به اینکه تو هم ممکنه وجود داشته باشی....وقتی هم که سعی داری شاد باشی و دیگران رو هم شاد کنی، همه میگن: " خوش به حالش، هیچ غمی نداره که همیشه میخنده! "

 

دیگه میمونی که چیکار کنی....اون کسایی که ادعای دوستی میکنن انتظار دارن وقتی ناراحتن تو دلداریشون بدی...اونوخ خودشون، تا وقتی که زار نزنی نمیفهمن درد داری.... که تو هم یه جا کم میاری....

 

کــــــمـــــــ آوردم....

 

اعتراف میکنم که کــــــــــــــمـــــــــــــــ آوردم....

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: خب چطور بود؟؟؟نظرت؟؟؟

 

  • ع. ا.