خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

گفتگوی چشمه و سنگ

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۸ ب.ظ

درود...

این انشا رو دوسش دارم...امتحان ترم اول دوم راهنمایی،موضوعی که من انتخاب کردم ...معلممون بعد اعلام نمره ها گفت مال من و دو نفر دیگه از مال بقیه بهتر بودن! :-ذووووق!

بــــــــَــــله...یه همچین آدم با استعدادی َـم من!

 

 

«گفتگوی چشمه و سنگ»

 

چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود....برای چه؟؟برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه ی کوه بود... مدت ها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد...درست،کوچک بود،اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود...

همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت،ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت،تا چشمش به چشمه افتاد، گفت:"چه چشمه ی کوچکی!میخواهی رد شوی؟؟؟" چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت:"بله میخواهم رد شوم؛میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟" سنگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت:"شوخی میکنی؟...من نمیتوانم جابجا شوم...بیشتر بدنم زیر خاک است...سال هاست که سعی میکنم تکان بخورم،اما نشد که نشد..."چشمه که تعجب کرده بود پرسید:"برای چه میخواستی جابجا شوی؟"

- درست است جنس بدن من از سنگ است،اما دلم که سنگ نیست...سالها پیش خانواده ای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیلی خفیف آمد و همه ی اعضای خانواده ام را با خود برد؛من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند،من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما....

-- اما چه؟

- فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد...خودم سعی نکردم تکان بخورم...برای همین جا ماندم...ماندم و تا به حال به جای نان شب، غصه ی انها را میخورم...

-- من میتوانم کمکت کنم؛ سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم...با هم همراه میشویم تا هم تو خانواده ات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم...

- نه...فکر نمیکنم تاثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمه ای و زلالی!

-- امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن!

 

ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد...او آزاد شده بود،او از آن زندان سنگی رها شده بود؛ و تنها، گل سرخی در آن نزدیکی بود که دید چگونه سنگ شکاف برداشت . آب زلال از آن جاری شد...

 

 

 

× بدرود!!!

  • ۹۲/۰۹/۱۴
  • ع. ا.

نظرات  (۲۵)

سلام ! ورودم رو به وبت تبریک میگم ! خوبی ؟ این انشات خیلی خوب بود ! معلمه بیراه نگفته ! من رو میناسی ؟ همون سیاه توی وبلاگ سفید و سیاه هستم که با غزل داریمش ! بیا متنی که نوشتمو خون نظرتم بگو لطفا ! فلن !
پاسخ:
سلام! تبـــــــــــریـــــــــــک!!! مرسی تو خوبی؟؟؟ با سپاس فراوان!! بعله که میناسم!!!!! بعله بعله...یه مینا ک بیشتر نداریم الان میام....چشم نظرم میدم فِیلن!
شیره استعداد ! واااااااااااای ! فونتت آبیههههههههههه . . . ! + داستان پردازیت عالی بود ! به قول خانوم نحوی متن ساده و سالمی بود . . . ! :-" این که توی نوشتت به این اشاره کردی که نباید از روی ظاهر دیگران قضاوت کرد ( " درست است جنس بدن من از سنگ است ، اما دلم که سنگ نیست . . . " ) خیلی خوبه ! آخرش که گفته بودی ( " حس کرد که دیگر سنگ نیست " ) خیلی خوب بود ! ولی اگه یه کم دقت کنی می بینی که چه قد با نوشته های الانت فرق داره ! نه ؟ ! اگه بتونی باز نویسیش کنی ( ینی به قلم الانت بنویسی ) یه چیز محشری می شه ! من مطمئنم . . . در کل خیلی خوب بود ! آدم راحت می تونه حستو درک کنه . . . من که خوشم اومد . ++ راسی عطیه ! جدیدن چیز جدید ننوشتی ؟ ! مثلن قرار بود هر هفته یه نوشته بذاری اینجا . . .
پاسخ:
میگم استعداد دارم!!!:-خودشیفته! آبیــــــــــــــــــــــ!3>....(اصلا من تو پرشین بلاگ وب زدم که تو همش شکلک بذاری!!!هرچند اونموقه نمیشناختمت!!!) + ساده و سالم :)) آره من داشتم اینو تایپ میکردم ب این نتیجه رسیدم که خیلی به نکات ظریفی اشاره کردم!!! یکی از نتایجشم اینه که باید تلاش کنی تا به موفقیت برسی! :) سپاس فراوان! فرق داره؟؟؟نمیدونم!شاید!!!ببین من معمولا وختی میخوام یه چیزی که اولش نوشتمو بازنویسی کنم خوب نمیشه...اون حسی که به نوشته داشتم رو اون موقع بهش منتقل کردم،دیگه نمیتونم حسمو عوض کنم!:) ++ اینی ک الان نوشتم بوقه؟؟؟نحوی گفت دوتا از انشاهای قشنگمو بفرستیم مسابقه...منم اینو با تنهایی رو دوس داشتم،گذاشتم اینجا ک تو نظرتو بگی بعد ویرایشش کنم بفرستیم تیم ملی!!! نوشته نوشته اس دیگه...چ فرقی داره!!!
سلام خعلی خوب بود انشات... خیلی خوب اتفاقی که بین آدما میوفته رو تو داستان اوورده بودی... در کل like D:
پاسخ:
مرسی...با سپاس از اینکه سرزدین دوتاتون!
سلام اگه نگم بهترین شاید یکی از بهترین انشاهات بود که خوندم خیلی به دلم نشست نمی دونم الان که این طور می نویسی اگه بزرگ تر بشی و زندگی و آدم هارو  بیشتر بشناسی چی می خواهی بنویسی تحسینت میکنم بالا خره از قدیم گفتن خواهر زاده به خاله میره یه موضوعی تو ذهنم  هست سر فرصت میگم تا در موردش بنویسی
پاسخ:
سلام...با سپاس فراوان:)...ب امید اینکه در آینده هی قشنگ تر بنویسم :) اون ک بــــــَــــــله...اصلنم قدیمیا نگفتن ک ب داییش میره! موضوع؟؟میگما...وقتی خواهرزاده ب خالش میره،چرا خاله هه خودش نمینویسه؟؟؟هم خودش بنویسه،هم به خواهرزاده هه موضوع بده ک خواهرزاده هه هم بنویسه
سلوم!!!وبتو خیلی دوس دارم !!!فقط همین:-)
پاسخ:
درود!!! سپاس!!! موفق باشی شما :))
چه انشاهای قصاری مینویسید جناب مرتیکه جلف :))
پاسخ:
بعلـــــــــه....ی همچین مرتیکه ی جلفی هستیم ما :))
عطیه اون انشا خوشگلاتو نمی خوای بذاری اینجا ؟ ! . . .
پاسخ:
کی حال داره تایپ کنه؟؟؟
  • مهسا(داماد)
  • بابا انشااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
    پاسخ:
    بابا داماااااااااد! الان اون وسط خمیازه هه چ بود؟؟؟ینی کسل کننده ـس انشاهه؟؟؟
    یه سوال:چی شد که مهسا شد داماد؟
    پاسخ:
    تو کلا نمیای نمیای، بعد که میای فقط این قسمتا رو میبینی؟؟؟ مهم نیست که الان داماد نیست...من مثل دامادم دوسش دارم!!!مهسا تا آخر عمرش داماد من میمونه!:)))))
    اومدم انشاتو بخونم دیدم موضوعش تکراریه دیگه نخوندم اصولا من نظر ها آخر رو میبینم برا همین
    پاسخ:
    زحمت نکشی تو!!!! ایــــــــــــــش...دختریکه ی مزخرف...!
    خیلی خیلی مسخرست اینم انشاست
    پاسخ:
    بابا واسه سن دوازده سالگیه. :| =)))
    وسعم در همین حد بوده :))
    انشای خیلی عالی بود. واقعا افرین😍😘
    پاسخ:
    مرسی =)))
    چه جالب واقعا که داره کامنت میاد واسه این پست!
    وااااای!
    عجب انشای فوق العاده ای!
    عجب استعدادی داری تو بچه:))
    پاسخ:
    فوضول‌مرگ می‌شم تا بفهمم کی‌ای! :)))
    کاش مسخره‌م نکنی =)))
    یوهاهاهاها!
    پاسخ:
    چرا شکنجه‌م می‌دی؟ 😳
    هاوهاوهاوهاو
    پاسخ:
    هاو؟ کلا بجز خودم از دو نفر شنیدم این عبارت رو که یکیش آدرس وبمو نداره یکیشم به نظرم غیرممکنه تو باشه :| =))
    -____-
    الان توجه کردم دیدم این می‌تونه ها و ها و ها باشه. 
    هوهوهوهوهو!
    پاسخ:
    استغفرالله 🚶
    یاه یاه یاه یاه یاه!
    پاسخ:
    🚶🚶🚶🚶
    هر چقدر می خوای راه برو، نمی تونی از دست من فرار کنی! یوهاهاهاها!
    پاسخ:
    میزان پیگیریت! =)))
    کی‌ای؟
    من که نمیگم کیم، ولی یه چی بگم گیج تر بشی!
    اون کامنت هاوهاوهاو مال من نیست! اون یه نفر دیگه س :)))
    پاسخ:
    الله اکبر چه خبره؟! =))
    هاوهاوهاوهاو
    پاسخ:
    ناموسا چرا؟ :|
    هوهوهوهوهو...
    پاسخ:
    چی چی چی چی...
    عالی بود واقعا که متن قشنگی نوشته بودی
    پاسخ:
    مرسی! :))

    وبلاگت الان چن ساله پابرجاس😳😳💪🏻

    ایول بت

    از نظرات فهمیدم ک چن ساله این وبو داریع

    هی هی ه یه یه یهدیهیدیایخیاو

    به امید روزز که ماام بتونیم حدا قل یه انشای درست بنویسیم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی