گفتگوی چشمه و سنگ
درود...
این انشا رو دوسش دارم...امتحان ترم اول دوم راهنمایی،موضوعی که من انتخاب کردم ...معلممون بعد اعلام نمره ها گفت مال من و دو نفر دیگه از مال بقیه بهتر بودن! :-ذووووق!
بــــــــَــــله...یه همچین آدم با استعدادی َـم من!
«گفتگوی چشمه و سنگ»
چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود....برای چه؟؟برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه ی کوه بود... مدت ها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد...درست،کوچک بود،اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود...
همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت،ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت،تا چشمش به چشمه افتاد، گفت:"چه چشمه ی کوچکی!میخواهی رد شوی؟؟؟" چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت:"بله میخواهم رد شوم؛میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟" سنگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت:"شوخی میکنی؟...من نمیتوانم جابجا شوم...بیشتر بدنم زیر خاک است...سال هاست که سعی میکنم تکان بخورم،اما نشد که نشد..."چشمه که تعجب کرده بود پرسید:"برای چه میخواستی جابجا شوی؟"
- درست است جنس بدن من از سنگ است،اما دلم که سنگ نیست...سالها پیش خانواده ای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیلی خفیف آمد و همه ی اعضای خانواده ام را با خود برد؛من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند،من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما....
-- اما چه؟
- فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد...خودم سعی نکردم تکان بخورم...برای همین جا ماندم...ماندم و تا به حال به جای نان شب، غصه ی انها را میخورم...
-- من میتوانم کمکت کنم؛ سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم...با هم همراه میشویم تا هم تو خانواده ات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم...
- نه...فکر نمیکنم تاثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمه ای و زلالی!
-- امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن!
ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد...او آزاد شده بود،او از آن زندان سنگی رها شده بود؛ و تنها، گل سرخی در آن نزدیکی بود که دید چگونه سنگ شکاف برداشت . آب زلال از آن جاری شد...
× بدرود!!!
- ۹۲/۰۹/۱۴