خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ صرفا برای ثبت شدن ]

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

سه شنبه. زنگ اول ریاضی داشتیم. نیلوفر نیومد سرش. تمرین داشت. نشستیم سر کلاس. 

زنگ دوم. 

- نیکی من نمیخوام برم سر کلاس!
- منم. رفتم به اشتری گفتم.

- ببین نیلوفر رفته. دو جلسه ست دارم نمیرما!!

- مهم نیست بابا.

میرم به اشتری بگم.

- خانوم من برا کارگاه کار داشتم و به دبیرمون نگفتم.
- برو بهشون اطلاع بده ولی.

- آخه خانوم، آمار داریم! آمار که درس نیست!
- باشه. اسمتو بهم بگو برو.

حتا اشتری هم میدونه نباید رفت سر آمار.

فاطمه خوب نبود. ولی کاری نمیتونستم بکنم براش. سیب زمینی خوردیم. رفتیم نشستیم تو پیلوت. اسما بود. مریم بود. نیکی بود. فاطمه بود. کیمیا هم بود. با نیکی تو حیاط راه میرفتم. آلا مسخره بازی درمیاورد. داشتیم هیچ کاری نمیکردیم و خوشحال بودیم. 

زنگ سوم. واقعا برم بشینم سر زمین شناسی؟ 

- نگین بیا بریم بگیم ما نمیتونیم بیایم سر کلاس. 

کلاه آلا رو میذارم سرم. کیف رو دوشم. یه دستم چتر هست و ژل مو. یه دستم ماسکا. با اون قیافه ی مضحک میریم دم دفتر دبیران.

- خانوم ببینید این بچه رو آخه چقدر بدبخته!
فرهی: به به! امروز میبینیمتون اون بالا!
- نه آخه من جزو پشت صحنه م!

علیپور: درس بدم بعد برید.

نیلوفر نیومد سر کلاس. نیکی هم. نگین نشست کنارم. 

- خانوم یه ربع شد.

- خب برید.

میریم بیرون میچرخیم. امروز باید بریم طبقه ی بالا بشینیم. سمت در شلوغه. بعد افتتاحیه با نگین میرم اون ته کنار اسپیلت. رو دسته ی صندلیا وایمیستیم. اسپیلت دست خودمونه و هی روشنش میکنیم وایمیستیم جلوش. 

بچه های اختتامیه برنامه ی « میو » رو ندیدن. میگن بیا سر تئاتر آلا زود ماسکامونو بچسبون بریم بعدش میو ببینیم. بازم تئاتر آلا رو نمیبینم. میگن امروز خوب اجرا شد. میگم ندیدم :( اختتامیه اجرا میره. امینه میره رو سن و شروع میکنه متن رو خوندن. کم کم میریم اون بالا. مامان اومده. نگاهمون میکنه. موقع خوندن پژواک بهم لبخند میزنه. 

سه شنبه پژواک رو خوندیم برای سال پایینیامون. برای کسایی که باید یاد بگیرنش و بعد از ما تو حلقه فریاد بزننش. 

یه روز مونده بود. و مهم ترین روز. اجرایی که مثل درس پس دادن بود. جلوی سال بالاییا و فارغ التحصیلا. 

سه شنبه هم تموم شد. 17 اسفند 95

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی