ماجرا
سلام
دیروزعجب روزی بود!دوست عزیز گرامی مان(نسترن جان!)گیر داده میگه:تو چه جوری وبلاگ زدی به منم بگو میخوام وبلاگ بزنم!
من:آخه من خودم وبلاگ نزدم که خواهرم برام زد وهمه ی چیزاشو برام توضیح داد.
ـ خب تو هم زنگ تفریح به من توضیح بده!
زنگ تفریح بعد از کلی حرف زدن درباره ی این که بعد از رفتن تو پرشین بلاگ چی کار باید بکنه و...
نسترن:خب بعد؟
من:همچین میگی بعد انگار ما الآن سر کامپیوتریم!من تقریبا یه ماه پیش وبلاگ زدم اون وقت تو انتظار داری همش یادم باشه؟!
زود از جام پاشدم رفتم بوفه.
من: آقای جلمبادانی(مسئول بوفس اسمشم مثل خودش ضایس!)یه های بای بده.
یه لپ لپ(آی آی) گذاشته جلوم!
من:من های بای خواستم نه آی آی.
ـ ببین برا چی اذیت می کنی اصلا حالا که این طوری شد میبرمت دفتر.
ـ ها؟ اصلا پولمو بده چیزی نمیخوام.
ـ ببین من اگه کسی اذیتم کنه نفرینش میکنم. بیا اینم دویست تومنت .
ـ آقا من پونصد تومن دادم این چیه؟
بالاخره زنگ خوردو مجبور شدپولمو بده.دماغ سوخته!
معلممون داش فارسی می پرسید بحث کشیده شد به نعمت های خدا وبعد جاهای دیدنی شهرها و...
اون قدر حرف زدیم که زنگ خورد مثلا قرار بود زنگ آخر همش فارسی بپرسه!
تو سرویس من و یه نفر دیگه قر قوروت اورده بودیم اون قدر خوریم که داشتیم غش میکردیم خوب شد دوستم بهم شکلات داد وگرنه...
- ۸۹/۰۷/۰۹