خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ شرقی غمگین ]

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ق.ظ

«... که از خاطرت پاک نمیشه چشماش چشماش.»

وقتی وارد سالن تئاتر شدیم این موسیقی داشت پخش می شد.

«... من تو رو می خوام اما آزاد. که غم هیچ وقت سراغت نیاد. من اشک آرزو می کنم برات. نه تو غم. نه! تو اوجِ ... کوه باش و دل نبند! رود باش اما نرو!»

نزدیک به اواخرش بود که علی عشقی وارد سالن شد. پشت یک میز درسمت چپ نشست.

«... اشک شو اما نه تو غم. تو اوج خنده. تو اوج خنده. چشماش. چشماش. چشماش. چشماش... .»

- ترانه ی کوه باش و دل نبند رو شنیدید از گروه او و دوستانش.

از این جا بود که انگار پرت می شدی درون یک دنیای جدید. دنیایی به اندازه ی یک اتاق نشیمن. که یک گوشه اش میز بود و پشت سرش یک قفسه ی کتاب. کمی این طرف تر کاناپه ای دو نفره و پشت کاناپه روی دیوار دو تابلو. سمت راست هم چند پله وجود داشت که وقتی می رفتی بالا می رسیدی به در ورودی.

علی می نشست برای خودش پادکست ضبط می کرد. ممکن است کسی چهرازی گوش داده باشد و در لحظه ی ضبط پادکست ها یاد جمشید و حبیب و دلبر نیفتد؟

« تو می گفتی علی عشقی و من دیوونه ت می شدم.»

علی عاشق بود. عاشقی که دو سال تمام توی تنهایی های خودش زندگی کرده بود. از صبح که بیدار می شد – البته اگر شب ها می خوابید که صبح بیدار شود! – به یاد دلبر بود تا خود شب که پلک هایش از خستگی بیفتند روی هم. البته اگر نظر مرا بخواهید، فکر کنم حتی در خواب هم به یاد دلبر بود. اگر نظر مرا بخواهید، حتا لحظه ای از خوابش هم بدون تصویر چشم های دلبر نمی گذشت. حتا ثانیه ای لبخند دلبر از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.

«پایتخت نشینی موهات تا ابد مرا مستاجر طرح لبخندهات تمدید می کند. چشم هات هوای خانه را هوایی می کند.

یادته چه ذوقی می کردم وقتی موهاتو می بافتم؟

دل گره زده بودم به انتهای بافته ی موهات،

به سر برگرداندنت،

به بوسه ای کوتاه،

به عمق بی پایان شادی چشم هات... .»

تصور کن. دو سال توی خانه، توی همان اتاق ده-بیست متری زندگی کنی. تصور کن. دو سال زیر باران نروی. دو سال پاییز ولیعصر را نبینی. دو سال زمستان انقلاب را نگردی. دو سال بهار شود و به سبزی درختان خیره نشوی. دو سال شب ها به ماه زل نزنی. دو سال از خانه بیرون نروی!

« حالا من در خانه راه می روم و هوایی که تو جا گذاشته ای را نفس می کشم...

آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟! »

" برم دم در یادش می افتم. یاد شب هایی که می رفتیم پایین براش آژانس بگیرم تا خود صبح دم در می نشستم.

برم سر کوچه تابلو شهدا رو ببینم یادش می افتم. کافه برم پاره می شم.

تو هر پیاده رویی قدم بزنم یاد قدم های نزده مون می افتم یاد شبایی که می خواستیم کف خیابونای خالی لا به لای خیال ماشین ها برقصیم و نرقصیدیم.

سعید اتفاقی بوی عطرشو بشنوم دیوونه می شم. اسپورتیج ببینم حالم بد می شه.

تاکسی بگیرم جلو جا نداشته باشه عقب بشینم روانی می شم... .

کجا برم که یادش نیفتم؟ کجا برم که احساس امنیت کنم...؟ "

ادای علی عشقی درآوردن سخت نیست. اما چقدر؟ یک روز؟ یک هفته؟ یک ماه؟ شاید. اما دو سال؟ 24 ماه؟ 730 روز؟ نه! علی عشقی شدن سخت نیست. قسمت سخت ماجرا، «ماندن» است. عاشق همه «او» می شود. از خود حرف زدن و به خود فکر کردن معنی ندارد. علی همین بود.

« حالا من باید برای چشم هات و ان یکاد بخوانم

و یقولون انه لمجنون

مجنون منم این روزها در میانِ میان وعده های جنون

و ما هو الا ذکر للعالمین

مجنونم

مرا وعده ی دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دست هات...»

بین تمام قسمت های عاشقانه ی ماجرا، که احساسات آدم را به غلیان در می آورد، داستان دیگری بود. داستان رفاقت. داستان سعید. سعیدی که رفاقت را تمام کرده بود. که تمام اجزای این کلمه را معنی می کرد. می گفتی ر راهنما می شد برای علی. می گفتی ف فداکاری می کرد برای رفیقش. هنوز به ا نرسیده آب می شد می ریخت روی آتش دل علی. قول و قسمش حرف علی بود و تمام توانایی ش وقف رفیق.

« علی چی کارت کنم احساس امنیت کنی؟ بابا لامصب رگ منی رفیق منی. چی کارت کنم پاتو از این در بذاری بیرون؟ »

بسیاری از لحظاتی که باید به عاشق بودن علی فکر می کردم، به راه رفتنش، به حرف زدنش راجع به دلبر، به نوشتنش، مغزم گیر کرده بود روی سعید. سعیدی که انگار الگوی رفاقت بود. که هر لحظه احساس می کردم باید یکی باشد دلداری اش دهد. که بگوید غصه نخوری ها! که بگوید داری از جان مایه می گذاری برای رفیقت. هر لحظه ای که سعی داشت به علی بفهماند باید به فکر خودش باشد، دلم می خواست بروم بغلش کنم بگویم: " داداش خیلی مخلصیم. دمت گرم. "

« علی: به خاطر من کردی؟ می شه دیگه به خاطر من کاری نکنی؟

سعید: آره می شه. می شه تو به خاطر من یه کاری بکنی؟

- آره می شه.

- از این خونه برو بیرون. پاتو از این خونه بذار بیرون. دو سال شد علی! بابا تو این دو سال به هر دری زدم. بابا علی!! بابا عشقی!! به مولا همه به عشق تو عشقی ان. تو به عشق کی خودتو خونه نشین کردی؟ »

آخ از لحظاتی که سعید جدی می شد. آخ که چقدر می شد حس کرد حال استیصالش را. که به هر دری می زد و باز حال رفیقش خوب نبود. آخ از لحظه ای که زل زد به چشمان علی و تنها خواسته اش را گفت.

« من فقط نمی خوام تو بمیری علی. »

و ای کاش علی لااقل همین یکی را برآورده می کرد.

 

پ.ن.: نه که فکر کنید کل تئاتر غم بود ها! نه! لحظاتی بودند که از ته ته دل می خندیدیم. متعادل بود. تا می آمدی بزنی زیر گریه یکهو دیالوگی می گفتند و کل سالن از صدای خنده می رفت هوا! عجیب بود واقعا.

پ.ن.دو: بله بله من می تونم تا سه ماه راجع بهش حرف بزنم.

پ.ن. سه: « ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری. نذار خورشیدمون بمیره. تو مثل روز پاکی مثل دریا مغروری. نذار خاموشی جون بگیره. »

+ « می ترسم بنویسم کاش کسی بیاید که رفتن بلد نباشد. بعد هنوز جمله م تموم نشده غم بیاد بگه حاضر. بگم اشتباه گرفتی. ماتم بیاد بگه حاضر. بگم اشتباه گرفتی. »

  • ع. ا.

[ آب انبه ]

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ

- چیزای زیادی تو این روزا مثل آب‌انبه‌ای می‌مونن که با وجود این‌که دوستش ندارم دلیل نمی‌شه نخورمش.

[ رانی انبه‌اش را باز می‌کند و تا انتها می‌نوشد. ]


+ دارم به نحوه‌ی نگارش جمله‌م فکر می‌کنم که به نظرم یه اشکالی داره ولی نمی‌فهمم چی. :/

  • ع. ا.

[ دوش سیلاب غمم تا به سر زانو بود ]

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۰ ق.ظ

این جمله روزی چندین بار در ذهنم تکرار می‌شود. روزی چندین بار از خودم می‌پرسم: «پس کی جامون عوض می‌شه؟»

نزدیک به یک سال است که اولویت‌های ذهنم جا به جا شده. که دغدغه‌هایم تغییر کرده‌اند. که در انتها، هر چقدر هم نخواهم، باز هم انگار طنابی نامرئی دور مغزم بسته می‌شود و قلاده می‌شود و می‌کشد مغزم را به همان جای همیشگی.

جا‌به‌جاییِ من از این‌جایی که هستم؟ تصور محالی نیست اما فقط لحظه‌ای تصور کن که تو برسی به این‌جا! محال است.

من هنوز همانم که برمی‌گردد روی نقطه‌ی شروع حرکتش. نمی‌دانم این از ناتوانی‌ام است یا از جاذبه‌ی آن نقطه. مثال سیاه‌چاله‌ایست دور از گرانش زمین. انگار که در هوا معلقی؛ هیچ کششی را حس نمی‌کنی که یکهو متوجه می‌شوی با سرعت سرسام‌آوری کشیده می‌شوی به یک سو. تنها نکته‌ی مثبتش این است که می‌دانی در انتها با جمجمه روی آسفالت سقوط نمی‌کنی. اما سیاهچاله‌ها ناشناخته‌اند. این به آن در.



«... امشب ای دوست چه تدبیر که بگذشت از دوش »


+ این که ساعت نه و نیم صبح منتشر شده دلیل نمی‌شه همون موقع نوشته شده باشه. :-"

  • ع. ا.

[ نفرت ]

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ق.ظ

همین‌طوری میاد. آروم آروم. می‌خزه و شروع می‌کنه به خراشیدن دیواره‌ی قلب با یه چیز نوک تیز. 

سوزش زخم سطحی بیش‌تر از زخم عمیقه. چون عمیق که باشه می‌زنه عصبا رو داغون می‌کنه.

نفرت هم همین‌طوریه. اولش خراش می‌ده. قلبت می‌سوزه. حسش می‌کنی‌. کم کم که عمیق می‌شن خراشا، دردش گم می‌شه. کم می‌شه. فکر می‌کنی ترمیم شدن غافل از این که دیگه قلبی برات نمونده. شده یه توده‌ی متراکم و گره خورده از نفرت.

همین‌طوری میاد. آروم آروم.

  • ع. ا.

[ _ ]

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ

[ صدای حرکت مترو روی ریل ]

اگه کلا نبود که وضعیت این نبود. مسئله اینه که بوده و نیست دیگه.

گریه. گریه.

« رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها...!»

- کی رفته؟

- باورت می شه اگه بگم نمی دونم؟

« تو رو از دور دلم دید اما نمی دونست چه سرابی دیده.»

سراب. بودنت مثل سراب بود تو یه بیابون خشک و بی آب و علف. "بودنت"؟ یا "نبودنت"؟

- فهمیدم کی رفته!

- اون؟ کجا رفته؟ چرا چرت می گی؟

« اوهام، می سپارد ما را، به دنیایی میرا. »

[ صدای کشیده شدن چرخ دستی کف واگن قطار هاگوارتز ]

- شکلات بخور حالت خوب می شه.

اگه تو راه مردیم چی؟ مرگ دو نفر به طور همزمان در دو قطار خلاف جهت هم. همینطوری که داریم زیر لب یه چیز رازآلود می خونیم می میریم.

سرما. پس چرا پاییز نمی شه اون سوییشرت سرمه ایه رو بپوشم؟ دلتنگ برای دستکش های نصفه نیمه!

[ صدای فرود آمدن برف روی زمین ]

شب یلدا؟ « باید تنها بمونه قلب گلدون »

- چرا انار نداره پس؟

پسته دوست داره. یادم باشه همیشه یکم پسته پیشم باشه اگه دیدم ناراحته بگم غصه نخور پسته بخور.

- ببینم! دلبرانه هم که می نگری!!

- قبول نیست آقا من ندیدم. { بلافاصله پشیمان می شود. }

« من ساعتا رو بیدار نکردم خوابت رو ببینن. »

- آره اون سری این طوری نشسته بودم کنار دیوار کیمیا گفت یه زنجیر هم بگیر دستت بچرخون!

[ سر و صدای آدم ها در راهروی طبقه ی دوم ساختمان مدرسه ]


  • ع. ا.

[ مریض ]

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۳ ب.ظ

« آرامش غلیظ

خوبِ بدِ مریض

جو رو بهم بریز 

خیره بشو به من

عشق بدون رحم

دوسِت دارم بفهم

بی نیش و اخم و تخم

حرفاتو رک بزن! »

حقیقتا سینا حجازی یه جور خوبی باحاله!

  • ع. ا.

[ یک سال ]

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۵۲ ب.ظ

یک سری آدم‌ها، بودنشان قشنگ است. بودنشان رنگ می‌زند بر زندگی خاکستری اطرافیانش. بودنشان لبخند می‌نشاند روی لب‌ها. انسان‌های فرهیخته و با فهم و شعوری که وقتی بهشان فکر می‌کنی عظمت را در وجودشان حس می‌کنی. ولی در عین بزرگی و عظمت، می‌توانی کنارشان راحت باشی. معذب نشوی. لذت ببری از حضورشان. یاد بگیری.

این آدم‌ها قابل احترام‌اند. خیلی قابل احترام.

یک سری آدم‌ها، انقدر قشنگ‌اند که حتا با رفتنشان از این دنیا هم به دیگران درس می‌دهند. مثل تو. 

این که از کودکی «بودی» تا دوستت بدارم؛ این که بودی تا چیزهای کوچک و بزرگی یادم بدهی؛ این که با هم برویم گردش و من بنشینم روی شانه‌ات و مرا تا بالای کوه ببری؛ این که در سرما برویم با هم شیر داغ بخوریم؛ این که برایم کتاب می‌خریدی و تشویقم می‌کردی به کتاب خواندن، این که می‌گفتی: «آلبالوهامون رسیده‌ها! کی میاید بچینیدشون پس؟»؛ این که وقتی خبردار شدی رفته‌ام کلاس نستعلیق، زنگ زدی راجع بهش برایم صحبت کردی و ...

جزو خوشبختی‌های من‌اند.

هزار «این که»ی دیگر در مورد تو وجود دارد که تک‌تکشان در یادم می‌مانند.

و می‌دانی، دلم برای آن‌هایی می‌سوزد که زیاد نشناختنت و رفتی. و غبطه می‌خورم به کسانی که بیش‌تر از من پیشت بودند.

دلم برایت تنگ است و امروز یک سال شد که نیستی. 

و من هنوز درکی از این «نبودن» ندارم. و من هنوز باورم نشده که دیگر قرار نیست دستانت را برایم باز کنی و مرا در آغوش بکشی.

  • ع. ا.

[ زمستان بدون سرما ]

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۲ ب.ظ

صدای خنده‌هایمان خیلی بلند نبود. اما همیشه بود.

این‌که آن راه‌پله چه خاطراتی از ما در یادش مانده‌بود و آن برگ‌هایی که هر روز صبح جارو می‌شدند یک گوشه شاهد چه مکالماتی از زبان ما بودند را نمی‌دانم. انقدر زیاد بودند که نه حافظه‌ی راه‌پله گنجایش نگهداریشان را داشت و نه ذهن برگ‌های خشک و پیر توانایی به خاطر سپردنشان را.

این که یک سری روزها می‌شد با چشم زل بزنیم به هم و حدس بزنم حالت را یادم هست. این که خیلی احساساتت را قبل از خودت می‌فهمیدم. این که با وجود واضح بودنت برایم، بعضی وقت‌ها معما می‌شدی. 

شاید اگر این روزها آن راه‌پله خراب نشده‌بود، یا شاید اگر کلاسمان همان کلاس عجیب بدون طاقچه بود، یا حتا اگر چهارشنبه‌ها مثل همان موقع‌ها می‌نشستیم دور هم و افکارمان را بیان می‌کردیم، الان این‌گونه نبودیم. 

بین من و تو، یک فصل جدید از سال به وجود آمده. فصل زمستانی بدون سرما. من که باورم نمی‌شود حتا دلتنگت هم نیستم. تو چطور؟


  • ع. ا.

[ پیش‌دانشگاهی ]

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ب.ظ

خودم باورم نمی‌شه ولی قشنگ‌ه برام!


(توضیح: بجز ″ج.″ و ″ح.″ و ″ب.″ که مونث‌ن، بقیه‌ی اسامی مربوط به دبیران مذکره.)


شنبه ریاضی داشتیم. شروع خنده‌ها از همون‌جا بود. از اون‌جا که ″ر.م.″ شروع کرد حرف زدن و وسطش گفت: «مثل اون شعره هست که می‌گه...» و من و نیکی صاف نشستیم سر جامون و با دقت زل زدیم بهش و ادامه داد: «...نه خوبیم، نه بدیم، هم‌دیگه رو بلدیم.»

دقیقا از همون لحظه فهمیدم زنگای ریاضی قراره فان باشه برامون.

″ر.م.″ جوونه. قدش بلند نیست و به نظرم یکم شبیه سیدرضایی کوچیکه‌ست. به نظرم بلده کلاس رو چجوری پیش ببره. البته که تا الان سه زنگ بیشتر نرفتم سر کلاسش، ولی خب! درس می‌ده. تمرین حل می‌کنیم. خاطره می‌گه. می‌خندیم. مثل امینی رو اعصابم نیست. و خوش‌حالم که این‌طوریه.

شنبه‌ها دو زنگ ریاضی داریم و دو زنگ شیمی. دبیر شیمی‌مون ″ر.ب.″ـه. این هفته که افتخار نداد بیاد سر کلاسمون!


یکشنبه روزمون با دینی شروع شد. ″ج.″. اومد تند تند دو درس از دینی دوم رو گفت و رفت. 

زنگ دوم زیست پیش داشتیم. ″م.ه.″. دبیری که قبل از شروع کلاسا بیشتر از همه راجع بهش حرف می‌زدیم.  یه عکس ازش پخش شده بود بینمون که نمی‌دونم مال چند سال پیش بود ولی واقعا داغون بود! =)) موهاش سیخ‌سیخی و اینا!! وقتی اومد سر کلاس بشخصه شاد شدم که اون شکلی نیست دیگه. ظاهرش معقول بود. فقط این که همه‌ی لباساش رو یه رنگ انتخاب کرده‌بود. پیرهنش قهوه‌ای. شلوارش قهوه‌ای. کفشش قهوه‌ای. و حتا جورابش هم قهوه‌ای! =)) قدبلنده و صداش بمه و وقتی درس می‌ده انگار رادیو داره درس می‌ده! خوب درس می‌داد انصافا. فقط وسط حرفاش خیلی می‌گفت: «عزیزم فلان. عزیزای دل بیسار.» حتا مشاهده شده صداش کردن گفته «جان دلم؟». خلاصه که خیلی خانومه. =)) به بچه‌ها می‌گم یه مدت با هم بچرخیم چار تا چاکرم مخلصم یادش بدیم! زشته همچین!

زنگ سوم فیزیک. ″م.م.″. یه مدلی‌ه که به آدم آرامش می‌ده. یعنی هر چقدر من از فیزیک می‌ترسم امسال، همون‌قدر وقتی دبیرش رو می‌بینم آرامش می‌گیرم. حتا وقتی برمی‌گرده می‌گه: «یاد گرفتن ینی چی؟» و ما نمی‌تونیم جوابش رو بدیم و می‌گه: «خودمونیم، تو این یازده سال چی کار کردین پس؟!» زنگای فیزیکمون خیلی تکنولوژی داره توش! ″م.م.″ می‌شینه پشت میزش و لپ‌تاپ تاچش وصله به پروژکتور و با اون خط خفنش رو لپ‌تاپ می‌نویسه و نوشته‌هاش رو تخته ظاهر می‌شن. یا مثلا وسط کلاس وایمیسته و گوشیش زنگ می‌خوره و به جای این که بره سمت میز گوشی رو خاموش کنه، با ساعتش قطع می‌کنه تماس رو.


دوشنبه‌ها تعطیلیم! من و این همه خوشبختی؟ محاله!!


سه‌شنبه زنگ اول عربی داریم. دکتر ″ع.م.″. از خفن بودنش همین بس که بگم پزشکی خونده و دبیر عربی‌ه! پارسال یه زنگ رفتم سر کلاسش و وقتی فهمیدم امسال دبیرمونه خیلی خیلی خوش‌حال شدم. هیچ وقت از عربی بدم نمیومده ولی هیچ وقت از زنگ عربی لذت نبرده‌بودم. تا همین سه‌شنبه که واقعا لذت بردم.


چهارشنبه دو زنگ زیست پایه. دبیرمون ″ح.″ـه. باورم نمی‌شه ولی سر کلاسش داشتم اذیت می‌شدم. با این که درسش زیست بود و دوستش دارم و این‌ها. سکوت می‌کنم!

زنگ سوم زبان. ″ب.″. خندیدیم سر کلاسش! با این که زبان بود! باورم نمیشه!! :)))

زنگ اخر ادبیات. ″ح.الف.″. وای! وای! فقط می‌تونم بگم وای! =)) پارسال سر کلاسش رفته‌بودم. از این دبیرایی که سر کلاسش نمی‌شه نخندی! خودش برگشته می‌گه: «من از زمان کلاس اصلا مفید استفاده نمی‌کنم. شوخی می‌کنم. جک می‌گم. یکی رو سوژه می‌کنم تو کلاس با هم بخندیم. چرت و پرت می‌گم. حق اعتراض ندارید! حتا یهو دیدید یه روز این [اشاره به مهشاد] خیلی سوژه بود خواستم کل زنگ درس ندم و فقط بهش بخندیم. وقتی دارم درس می‌دم به خودتون مربوطه گوش بدید یا نه! ولی وقتی دارم شوخی می‌کنم باید گوش کنید! و...» واقعا حتا اگه کلاسای دیگه‌مون خوب نبودن، می‌تونستم هفته رو به امید چهارشنبه زنگ آخر بگذرونم! =)) 



+ سر و ته نداره حرفام. ولی خب باید گفته شن! 🚶

  • ع. ا.

[ _ ]

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ

چند ساعت پیش داشتم به نازنین غر‌می‌زدم که دلم می‌خواد تو وبلاگم یه چیزی بنویسم ولی چیزی تو ذهنم نیست و نمی‌تونم بنویسم.

طی همین سه چهار ساعت به قدری ذهنم پر شده که الان از شدت زیاد بودنشون نمی‌تونم بنویسم.

کلا نمی‌تونم بنویسم خلاصه. مرسی. اه. 🚶

  • ع. ا.