خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

[ _ ]

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ب.ظ

توی یک روز ممکنه چند تا اتفاق عجیب و بزرگ بیفته برا آدم؟

ترس از دست دادن آدما. یه بار روحی یه بار جسمی. دو تا آدم مهم که حتا به نبودنشون فکر هم نمی‌کنی.

  • ع. ا.

[ اتفاق کوچیک ]

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ب.ظ

نمی‌دونم کِی بود. زل زده‌بودم بهش. نه خیلی طولانی. در حد چند ثانیه. چند ثانیه زل زدم بهش و فکر کردم: «ای کاش من جاش بودم.»

اتفاق کوچیکی بود. خیلی کوچیک.

ولی هر چقدرم کوچیک، امروز من به جاش بودم. در حد همون چند ثانیه.

اتفاقات کوچیک می‌تونن تا چند روز لبخند بیارن رو لب آدم.

جدیشون بگیرم؟

  • ع. ا.

[ فرهنگ ]

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ
زنگ که خورد رفتم دم کلاس مریم اینا که بهش بگم باید صبر کنه من نمازمو بخونم بعد بریم.
قرار بود بریم فرهنگ. گفت زینب هم میاد.
رفتم پایین. داشتم وضو میگرفتم مینا رو دیدم.
نمازمو که خوندم گفتم میشه بریم بالا از صدیقه و نرگس هم خدافظی کنیم؟
رفتیم دیدیم کلاسشون خالیه. مینا و کیمیا فقط تو کلاس بودن. 
- عه کلاستون کو؟
- ادغامه با 406
- نرگس و صدیقه تون کو؟
- رفتن!
- رفتن؟!
- اوهوم
فاضلی اومد تو. گفت بچه ها رفتن 406
خدافظی کردیم رفتیم دیدیم تو 406 هم نیستن.
وایستاده بودیم تو راه پله داشتم چادرمو سرم می کردم که دیدیم صدیقه از بالا داره میاد.
- شما مگه سرویسی نیستین؟
- چرا. داریم میریم بیرون بچرخیم. تو سرویسی نیستی؟ اصلا مگه کلاس نداشتین؟ :|
- چرا ولی دارم میرم بیرون مارکر بخرم.
یکی از نعمتایی که به نظرم وجود داره اینه که مدرسه مون یه همچین جاییه. که پیاده می شه رفت فرهنگ. پیاده می شه رفت انقلاب. و میشه اینجوری با آدمایی که دوست داری راحت وقت بگذرونی و تو راه کلی حرفای مختلف بزنی. راجع به همه چی.
صحنه ای که اون لحظه وجود داشت برام جذاب بود. چار نفر با چادر. « این حجم از چادر بی سابقه ست! :))) »
تو راه راجع به خیلی چیزا حرف زدیم. از گرم شدن هوا بگیر تا لوس حرف زدن خواهر و شوهرخواهر صدیقه. =)) از امضای یکی از آرتیستای گرافیتی به اسم «سایلنت» روی دیوار و از کی چادر سر کردن من و مریم. 
رسیدیم فرهنگ. من طبقه ی پایین کار داشتم. پس منتظر شدم کارشون تموم شه با هم بریم پایین. صدیقه که تا رسید جلوی قفسه ی مارکرا گرفت نشست رو زمین. =)) مریم و زینب هم رفتن اون ور تر قسمتای مختلف رو نگاه می کردن. وایساده بودم یه طرف و داشتم نگاشون می کردم. هر کدوم تو دنیای خودشون بودن. دلم می خواست ثبت کنم اون لحظه رو. همون لحظه ای که صدیقه جلوی قفسه هه نشسته بود و داشت با دقت بین رنگ ها می گشت تا چیزی که می خواد رو پیدا کنه.
- به نظرتون رنگ جذاب نیست؟
- چرا! انقدر زیاد که با این که چیزی از نقاشی حالیم نیست یه تعدادی رنگ چیدم تو کمدم به عنوان دکور! :))
- ببین مثلا اینا رو [قفسه ی مقوا رنگیا رو نشون می داد]
- خیلی قشنگن!! عکس گرفته بودم ازشون حتا که بذارم یه جا!
مریم درک نمی کرد خیلی :)))
رفتیم طبقه ی پایین. اسم یه کتاب انگلیسی رو می خواستم سرچ کنم و کیبوردش فارسی بود. آقاهه گفت کمک خواستین هستم. گفتم نه ممنون. داشتم فکر میکردم یه تغییر زبان کامپیوتر که کاری نداره! ولی کیبوردش با مال من فرق داشت. کلی کشتی گرفتم با دکمه های مختلفش و تهشم موفق نشدم زبانشو عوض کنم. صدیقه هم اومد و دوتایی داشتیم با کیبورد کشتی میگرفتیم. آقاهه یکم نگامون کرد و رفت. :)) بالاخره عوض شد و سرچ کردم و نداشت چیزی رو که می خواستم.
داشتیم بین قفسه ها می گشتیم. مریم می خواست برا یکی از دوستان کتاب بخره. بین کتابا راه می رفتیم و اسماشونو با صداهای مختلف می خوندیم. 
مریم یه کتاب پیدا کرد. «جمشید خان، عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد.»
+ عجب!
- خوبه دیگه! جمشید داره خوبه!
+ عههه راس می گی!! مرسی!!
# ینی مدل کتاب انتخاب کردنتون :| :)))
رفتیم حساب کردن خریدشونو.
صدیقه می خواست برگرده مدرسه با سرویس بره خونه. ما هم که طبق معمول انقلاب. تو راه یه جا بود گردنبندای متفاوتی داشت. فشنگ و صلیب و دستکش بوکس و چیزای دیگه! کلی وایسادیم جلوی اونا و تک تک تحلیلشون می کردیم :))
پایه ی چراغای کنار خیابون رو نقاشی کرده بودن. چیزای مختلف. یکی ساختمونی بود که شیروونی داشت. یکی سفید بود روش مثل دماسنج بود. یکی رنگای مختلف.
- ساختمون نرجسو دیدین چقدر سفیده؟
- آره جدیدا داره چرک میشه.
- از بس سفیده لازمه یکی بره یه گندی روش بزنه!
- خودش که داره گند می خوره ولی اون گندی که تو می گی مناسبه!!
یه جا بود، یه ویترین گنده داشت. توش پر از دوربین و کیف و کفش طرح ارتشی. خیلی جذاب بود. خیلی زیاد! 
- چقدر خوبه این جا!
- یکی از کراشای منه! 
- ندیده بودم تا حالا چطور؟ [ ناباور و بهت زده به ویترین خیره می شود. ]
- بیا این ور اینو ببین
چند دقیقه توقف کردیم جلوش و باز با بدبختی خودمونو جمع کردیم و راه افتادیم.
وسط سرپرست صدیقه ازمون جدا شد که بره مدرسه. ما هم به سمت انقلاب. تو راه چند تا مغازه رو دیدیم. قرار شد بریم سوره ی مهر. زینب ولی نشد بیاد. سوار اتوبوس شد و من و مریم به سمت مقصد همیشگیمون راه افتادیم.

[ سکانس آخر ] : عطیه و مریم نشسته اند وسط سوره ی مهر. عطیه در حال نوشیدن موهیتو و مریم در حال نوشیدن خیار سکنجبین. خندیدن در عین جدی بودن و جدی بودن در عین مسخره بودن.


  • ع. ا.

[ ردیف سوم از جلو ]

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ

زیاد شده فکر کنم به اون یه دونه تست ریاضی که حل‌ش نکردم و یه جورایی سوالو دور زدم و جواب دادمش. هنوزم فکر می‌کنم اون ثانیه‌های آخر که من تازه متوجه شدم یه حجم زیادی از سوالای ریاضی‌م مونده و هول هولکی تونستم یه دونه تست بزنم سرنوشت‌سازترین بودن. حس می‌کنم همون یه دونه بود که باعث شد الان تو این مدرسه درس بخونم. همون یه دونه بود که باعث شد این همه تجربه‌ی متفاوت داشته‌باشم. به‌نظرم اون چند ثانیه‌ای که طول کشید برگه‌های ردیف اول و دوم رو جمع کنن و برسن به من که ردیف سوم بودم، مهم‌ترین ثانیه‌های عمرم بود! :))

دارم فکر می‌کنم اگه اون سوالو پیدا نمی‌کردمش و جوابشو نمی‌زدم، نه درستکاری رو می‌شناختم که بخواد دبیرم بشه، نه به‌خاطر همچون دبیری به زیست علاقه‌مند می‌شدم، نه به‌واسطه‌ی علاقه‌م به زیست قید انسانی رو می‌زدم و رشته‌ی تجربی رو انتخاب می‌کردم، نه فردا امتحان زیست داشتم، و نه تویی تو زندگی من بود که بخواد حواسم رو حتا از زیست خوندن پرت کنه!!

  • ع. ا.

[ _ ]

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ

یه تیکه‌ای هم هست که شاعر درش می‌فرماید: «من هر چه‌ام با تو زیباترم.»

- نام‌برده در زشت‌ترین دوران خویش به سر می‌برد. -

  • ع. ا.