خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

[ پیش‌دانشگاهی ]

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ب.ظ

خودم باورم نمی‌شه ولی قشنگ‌ه برام!


(توضیح: بجز ″ج.″ و ″ح.″ و ″ب.″ که مونث‌ن، بقیه‌ی اسامی مربوط به دبیران مذکره.)


شنبه ریاضی داشتیم. شروع خنده‌ها از همون‌جا بود. از اون‌جا که ″ر.م.″ شروع کرد حرف زدن و وسطش گفت: «مثل اون شعره هست که می‌گه...» و من و نیکی صاف نشستیم سر جامون و با دقت زل زدیم بهش و ادامه داد: «...نه خوبیم، نه بدیم، هم‌دیگه رو بلدیم.»

دقیقا از همون لحظه فهمیدم زنگای ریاضی قراره فان باشه برامون.

″ر.م.″ جوونه. قدش بلند نیست و به نظرم یکم شبیه سیدرضایی کوچیکه‌ست. به نظرم بلده کلاس رو چجوری پیش ببره. البته که تا الان سه زنگ بیشتر نرفتم سر کلاسش، ولی خب! درس می‌ده. تمرین حل می‌کنیم. خاطره می‌گه. می‌خندیم. مثل امینی رو اعصابم نیست. و خوش‌حالم که این‌طوریه.

شنبه‌ها دو زنگ ریاضی داریم و دو زنگ شیمی. دبیر شیمی‌مون ″ر.ب.″ـه. این هفته که افتخار نداد بیاد سر کلاسمون!


یکشنبه روزمون با دینی شروع شد. ″ج.″. اومد تند تند دو درس از دینی دوم رو گفت و رفت. 

زنگ دوم زیست پیش داشتیم. ″م.ه.″. دبیری که قبل از شروع کلاسا بیشتر از همه راجع بهش حرف می‌زدیم.  یه عکس ازش پخش شده بود بینمون که نمی‌دونم مال چند سال پیش بود ولی واقعا داغون بود! =)) موهاش سیخ‌سیخی و اینا!! وقتی اومد سر کلاس بشخصه شاد شدم که اون شکلی نیست دیگه. ظاهرش معقول بود. فقط این که همه‌ی لباساش رو یه رنگ انتخاب کرده‌بود. پیرهنش قهوه‌ای. شلوارش قهوه‌ای. کفشش قهوه‌ای. و حتا جورابش هم قهوه‌ای! =)) قدبلنده و صداش بمه و وقتی درس می‌ده انگار رادیو داره درس می‌ده! خوب درس می‌داد انصافا. فقط وسط حرفاش خیلی می‌گفت: «عزیزم فلان. عزیزای دل بیسار.» حتا مشاهده شده صداش کردن گفته «جان دلم؟». خلاصه که خیلی خانومه. =)) به بچه‌ها می‌گم یه مدت با هم بچرخیم چار تا چاکرم مخلصم یادش بدیم! زشته همچین!

زنگ سوم فیزیک. ″م.م.″. یه مدلی‌ه که به آدم آرامش می‌ده. یعنی هر چقدر من از فیزیک می‌ترسم امسال، همون‌قدر وقتی دبیرش رو می‌بینم آرامش می‌گیرم. حتا وقتی برمی‌گرده می‌گه: «یاد گرفتن ینی چی؟» و ما نمی‌تونیم جوابش رو بدیم و می‌گه: «خودمونیم، تو این یازده سال چی کار کردین پس؟!» زنگای فیزیکمون خیلی تکنولوژی داره توش! ″م.م.″ می‌شینه پشت میزش و لپ‌تاپ تاچش وصله به پروژکتور و با اون خط خفنش رو لپ‌تاپ می‌نویسه و نوشته‌هاش رو تخته ظاهر می‌شن. یا مثلا وسط کلاس وایمیسته و گوشیش زنگ می‌خوره و به جای این که بره سمت میز گوشی رو خاموش کنه، با ساعتش قطع می‌کنه تماس رو.


دوشنبه‌ها تعطیلیم! من و این همه خوشبختی؟ محاله!!


سه‌شنبه زنگ اول عربی داریم. دکتر ″ع.م.″. از خفن بودنش همین بس که بگم پزشکی خونده و دبیر عربی‌ه! پارسال یه زنگ رفتم سر کلاسش و وقتی فهمیدم امسال دبیرمونه خیلی خیلی خوش‌حال شدم. هیچ وقت از عربی بدم نمیومده ولی هیچ وقت از زنگ عربی لذت نبرده‌بودم. تا همین سه‌شنبه که واقعا لذت بردم.


چهارشنبه دو زنگ زیست پایه. دبیرمون ″ح.″ـه. باورم نمی‌شه ولی سر کلاسش داشتم اذیت می‌شدم. با این که درسش زیست بود و دوستش دارم و این‌ها. سکوت می‌کنم!

زنگ سوم زبان. ″ب.″. خندیدیم سر کلاسش! با این که زبان بود! باورم نمیشه!! :)))

زنگ اخر ادبیات. ″ح.الف.″. وای! وای! فقط می‌تونم بگم وای! =)) پارسال سر کلاسش رفته‌بودم. از این دبیرایی که سر کلاسش نمی‌شه نخندی! خودش برگشته می‌گه: «من از زمان کلاس اصلا مفید استفاده نمی‌کنم. شوخی می‌کنم. جک می‌گم. یکی رو سوژه می‌کنم تو کلاس با هم بخندیم. چرت و پرت می‌گم. حق اعتراض ندارید! حتا یهو دیدید یه روز این [اشاره به مهشاد] خیلی سوژه بود خواستم کل زنگ درس ندم و فقط بهش بخندیم. وقتی دارم درس می‌دم به خودتون مربوطه گوش بدید یا نه! ولی وقتی دارم شوخی می‌کنم باید گوش کنید! و...» واقعا حتا اگه کلاسای دیگه‌مون خوب نبودن، می‌تونستم هفته رو به امید چهارشنبه زنگ آخر بگذرونم! =)) 



+ سر و ته نداره حرفام. ولی خب باید گفته شن! 🚶

  • ع. ا.

[ _ ]

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ق.ظ

چند ساعت پیش داشتم به نازنین غر‌می‌زدم که دلم می‌خواد تو وبلاگم یه چیزی بنویسم ولی چیزی تو ذهنم نیست و نمی‌تونم بنویسم.

طی همین سه چهار ساعت به قدری ذهنم پر شده که الان از شدت زیاد بودنشون نمی‌تونم بنویسم.

کلا نمی‌تونم بنویسم خلاصه. مرسی. اه. 🚶

  • ع. ا.