خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

[ خاطرات، فردا، امروز؟ ]

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

خاطرات چیزهای عجیبی هستند،

شاید حتی موجوداتی زنده...

شاید حتی خاطرات، نوعی انسان باشند...!

میخواهی فراموششان کنی، بی اعتنایی کنی؛ بیشتر خودشان را نزدیکت میکنند...!

خاطراتِ بد، تلخ...

حتی وفتی میخواهند خودشان از ذهنت بروند، آنقدر میچسبی بهشان که دست کمی از آدم های افسرده نداری...

خاطرات خوب چه میشوند؟

مثل انسان های خوب! شاید یک مدت در ذهنمان باشند؛ ولی کم کم فراموش میشوند...

می روند، بدون اینکه خودشان بخواهند...! فقط فراموش میشوند، بی هیچ دلیلی...!

حتی گاهی با تلنگرهای متعدد هم بازنمیگردند... گویی آلزایمر گرفته باشیم!!!

 

خاطرات بی رحم اند... مثل انسان ها...!

گاهی در مغزت رژه میروند؛ تا به گریه ات نندازند، رهایت نمیکنند... عجیب است!

هر چه که هستند، خوب جاپایشان را محکم کرده اند! که ما امروزمان را میفروشیم برای بودن با خاطره ها... یعنی ارزششان از امروز بیشتر است؟

پس لابد فردا ارزشش خیلی کمتر خواهد بود؛ به هر حال امروز هم سازنده ی خاطرات فرداست و با ارزش تر از فردا...! پس چرا همیشه امروز به نظر کم ارزش تر می آید؟ حتی با اعتقادِ خودِ آدم ها هم که حساب کنیم، باز هم امروز ارزشش بیشتر از فرداست! حتی با استدلال!

 

خاطره را رها کن! فردا را رها کن! امروزِ تو، هم فردای دیروزت است، هم خاطره ی آینده!

پس امروزت را بساز... همین باید بس باشد، نه؟

^__^

 

 

___________________________

 

+ گاهی اوقاتم در مقابل اصرارهای کسی کم میاری! هر چی عَم میپیچونیش بازم ولت نمیکنه! و چقد خوبه ک همیشه تو مواردی اصرار میکنه ک بعدن میفهمی چقد ب نفعت بوده! :]  این آدما باارزشن :]

این پست رو هم اون گفت بذارم، ب امید اینکه در آینده بفهمم گذاشتن مطلب ب این کوچیکی و با نگارش افتضاح ب نفعم بوده!

 

++ خب فک کنم اصلن باس مخاطب این پست خودت باشی دیگه!تولدت ک هست، ی ذره عَم متن بالایی عه میتونه خطاب ب تو باشه :-""

× تولدت مبارک خـــــــــــــــــــاهر :))

× نام پدر مجتبی :))

× گلابی جان :))

× روزه دار عه محترمه عی ک هروخ من آیس پک یا بستنی میخریدم و جلوت میخوردم روزه بودی :))   :|   :-"

 

 

  • ع. ا.

[ بی عنوان؟ ]

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

ماه رمضون ک شد و اینا... روزه هاتون قبول، بعد اینکه منم دعا کنید و اینا...!

ی زمانی بدم میومد ک وقتی کسی مطلب میذاره مخاطب قرار بده... مثلن میرفتم ی وبلاگی... همه ی مطالب بدون نظر، بعد نویسنده هه بازم از رو نمیرف هر چی مطلب میذاش خطاب ب ی جمع خاننده ی وب بود.... خیلی ضایه بود خب!

ولی الان وضعیت خودم همینه! هرچند خاننده زیاد داره وبم نسبتا، اونم چ خاننده هایی...! هر کودوم 10 نفر حساب میشن، همه فهیم و اینا :))

من برا چی نشستم اینجا؟

آها! میگم خیلی وقت بود ی سریاتونو ندیده بودم دلم خیلی تنگ شده بود :)

امروز واسه ثبت نام دبیرستان رفته بودیم... اونجا کیا رو دیدم؟ خب اول ک کیانا رو دیدم؛ بعد سارا اومد؛ بعد صدف، محیا، درسا، فاطمه [رضا] ، اون یکی درسا، آذین

من ب امید دیدن حانیه و نگین رفتم مثلن! ک این همه آدم دیدم تهشم اون دوتا رو ملاقات نکردیم... :|

ب هر حال!

عآغا من میترسم :|

وقتی حرفای دبیرستانی عا رو میخونم یا میشنوم...

مثلن ملیکاز... میگف "چرا خوشحالید از اینکه میخاید بیاید دبیرستان؟خوشحالی نداره!"

یا مثلن ستاره... میگف دوس نداره دبیرستانو... میگف پر رفتارای ناجوره، چی میگن؟ رقابت، حسادت... از این چیزا...

ترس نداره؟

آخ! مامانم! اومدیم خونه گف :" عطیه امسال باید دست از این دلقک بازیات دیگه کم کم برداری، مهمه دبیرستان، واسه کنکور باید از همین اول خوب درس بخونی"

عآغا من بدون دلقک بازی زنده میمونم ب نظرتون؟ :))

ولی جدن خیلی وحشتناکه :|

_______________

 

ماه عسل خیلی خوبه ^__^ اصلن برنامه ب این خوبی من ندیدم تا حالا!

قبل اینکه پخش شه، من ب خاهرم گفتم: "فک کن تیتراژ اولشو مرتضی پاشایی خونده باشه! چقد فوق العاده میشه!!!!"

خاهرمم مخالفت کرد ک عمرن مرتضی پاشایی باشه... خلاصه از من اصرار از خاهر انکار...

یک حس باحالی بود وقتی دیدم مال مرتضی پاشایی عه آهنگه! :))

میگم نمیدونم چرا من امروز اینطوری عم :|

الان داره ماه عسل میده و من هیچ علاقه ای ندارم برم نگاه کنم...

واااای! الان موسیقی متن "خونه ما" رو پخش کردن.... نمیدونید با چ وضعی خودمو رسوندم جلو تلویزیون ک گوش کنمش! نزدیک بود صندلی کامپیوتر چپه شه....!

__________

 

میگم ی حسیه... فک کنم باید دلتنگی باشه...

آره... انگار واقعن هس...

خیلی چیز افتضاحیه این حس....

 

 

دلم تنگه مث ابرای تیره....

تو ی حسی مث زندون اسیره....

 

 

_______________

 

دخترک، دایی عه محترمه!

یادم نرفته هااااا...

هِی میخام بزنگم بهت، هِی نمیشه... مطمئن باش فردا یا پس فردا حتمن بهت میزنگم، اگه آلزایمرم عود نکنه! باهاش ک آشنایی داری؟ :-" :))

  • ع. ا.

[ تولد ]

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۷ ق.ظ

تولده...!

تولد صبا... ی دختری عه  [ غیب گفتم! ]...

باورم نمیشه کسی ک امسال باهاش آشنا شدم رو اِنقد دوس داشته باشم...!

کلن فک کنم با نود درصد دوس داشتنی ترین دوستام امسال آشنا شدم...!

آها داشته میگفتم، این دختره اولش ک اصلن نمیدونستم کی هس... رفتم بشینم پیش صدف دیدم عه! هیچی جا نیس :| کلی التماس ریختم تو چشمم خیره شدم ب صبا و بغل دستیش (حانیه) : "میشه جاها عوض؟ من میخام بشینم پیش صدف"

نخیر! قبول نکردن... واقعن ک :|

بعدن فهمیدم طی ی سری نسبت های فامیلی پیچیده تو مدرسمون [مثلن همینجوری یکی میاد میگه "برادر" بعد ما با هم برادر میشیم :)) - روانی عَم خودتونید] حانیه نوه ی منه، بعد عه ی مدت جومونگ میداد، صبا شد سویا، حانیه شد جومونگ... طی این قضایا شد ک من شدم پدر عه مادر شوور عه صبا... [میگم اگ چیزی نفهمید کسی، زیاد جدی نگیره]

بعله... این خانوم عه دوس داشتنی عه ما... همین عروووووووسمون... تو ی همچین روز دیده ب جهان گشود :]

تبریک بسی...!

 

 

+ عآغا من اردو بودم رو ب موت بودم اومدم خونه... الان ی ذره وضعم خوب شد گفتم بیام ی تبریک بگم :دی

 

  • ع. ا.