[ تولد ]
تولده...!
تولد صبا... ی دختری عه [ غیب گفتم! ]...
باورم نمیشه کسی ک امسال باهاش آشنا شدم رو اِنقد دوس داشته باشم...!
کلن فک کنم با نود درصد دوس داشتنی ترین دوستام امسال آشنا شدم...!
آها داشته میگفتم، این دختره اولش ک اصلن نمیدونستم کی هس... رفتم بشینم پیش صدف دیدم عه! هیچی جا نیس :| کلی التماس ریختم تو چشمم خیره شدم ب صبا و بغل دستیش (حانیه) : "میشه جاها عوض؟ من میخام بشینم پیش صدف"
نخیر! قبول نکردن... واقعن ک :|
بعدن فهمیدم طی ی سری نسبت های فامیلی پیچیده تو مدرسمون [مثلن همینجوری یکی میاد میگه "برادر" بعد ما با هم برادر میشیم :)) - روانی عَم خودتونید] حانیه نوه ی منه، بعد عه ی مدت جومونگ میداد، صبا شد سویا، حانیه شد جومونگ... طی این قضایا شد ک من شدم پدر عه مادر شوور عه صبا... [میگم اگ چیزی نفهمید کسی، زیاد جدی نگیره]
بعله... این خانوم عه دوس داشتنی عه ما... همین عروووووووسمون... تو ی همچین روز دیده ب جهان گشود :]
تبریک بسی...!
+ عآغا من اردو بودم رو ب موت بودم اومدم خونه... الان ی ذره وضعم خوب شد گفتم بیام ی تبریک بگم :دی
- ۹۳/۰۴/۰۲