[ زمستان بدون سرما ]
صدای خندههایمان خیلی بلند نبود. اما همیشه بود.
اینکه آن راهپله چه خاطراتی از ما در یادش ماندهبود و آن برگهایی که هر روز صبح جارو میشدند یک گوشه شاهد چه مکالماتی از زبان ما بودند را نمیدانم. انقدر زیاد بودند که نه حافظهی راهپله گنجایش نگهداریشان را داشت و نه ذهن برگهای خشک و پیر توانایی به خاطر سپردنشان را.
این که یک سری روزها میشد با چشم زل بزنیم به هم و حدس بزنم حالت را یادم هست. این که خیلی احساساتت را قبل از خودت میفهمیدم. این که با وجود واضح بودنت برایم، بعضی وقتها معما میشدی.
شاید اگر این روزها آن راهپله خراب نشدهبود، یا شاید اگر کلاسمان همان کلاس عجیب بدون طاقچه بود، یا حتا اگر چهارشنبهها مثل همان موقعها مینشستیم دور هم و افکارمان را بیان میکردیم، الان اینگونه نبودیم.
بین من و تو، یک فصل جدید از سال به وجود آمده. فصل زمستانی بدون سرما. من که باورم نمیشود حتا دلتنگت هم نیستم. تو چطور؟
- ۹۶/۰۵/۰۱
دایره ای ست که به تعدادِ ارقامِ اعشارِ عددِ پی، شعاع دارد و به تعداد شعاع هایش، "شاید". شایدهایی که هرگز دستمان بهشان نمی رسد و هرچه شایدها ی زندگیمان بیشتر می شوند، هرچه دایره بیشتر می چرخد، گیج تر می شویم.