خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ مجهول الحال ]

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ق.ظ

یه جوری نباشید که تو رفتارتون با آدما معلوم نباشه واقعا از اون آدم خوشتون میاد یا صرفا از سر ادب -یا روابط اجتماعی قوی تون یا هر چیز دیگه ای- دارید رفتار خوبی نشون می دین.

چون آدم بعدا که نگاه می کنه نمی فهمه که کجای زندگیتونه و باید چی کار کنه.

اشاره می کنن که خودمم این مدلی ام. :)) :-چرخاندن چشم در حدقه

  • ع. ا.

[ _ ]

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

از همون اولین روز که فهمیدم یه چیزی تغییر کرده، جمله‌ای که سال سوم راهنمایی سحر نحوی سر کلاس درمورد سال کنکورش بهمون گفت تو ذهنم می‌چرخه.

کاش نچرخه این‌طوری. کاش ذهن من باز بدبینانه‌ترین و بعیدترین حالت رو در نظر گرفته باشه.

  • ع. ا.

[ احساسات ]

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

استوری گذاشته‌ بود توش نوشته بود سال‌ها یه جوری زندگی کرده که بهش می‌گفتن بی‌احساس. نوشته بود خوب بوده اون‌جوری. برا خودش بوده زندگیش. نوشته بود یه مدته خیلی واضح دیگه بی‌احساس نیست. نوشته بود داره اذیت می‌شه به خاطر احساسات. که شاید لازمه ریست فکتوری کنه خودشو و دوباره برگرده به همون حالت قبلش.

اون لحظه که داشتم ریپلای می‌کردم شاید خیلی فکر نکردم که چی دارم می‌گم. گفتم: « ببین من تا تهش اون احساسه رو رفتم. به غلط کردن هم افتادم حقیقتا. گفتم حالا یه مدت برم بکشم احساساتو. تا ته این یکی هم رفتم. الان رسیدم به این جا که بی‌احساسه رو هم گذاشتم کنار. نکش احساساتو. یه جا هست که گیر می کنه آدم در عین همون بی‌احساسی‌ه هم. »


***

بعدش نشستم به حرفای خودم فکر کردم. به این که کجا بود بیخیال احساساتی شدم که الان به نظرم احمقانه‌ترین‌ن. خوشحالم گذاشتمشون کنار. کجا بود که وارد اون ارور دادن راجع به احساسات شدم. نشستم فکر کردم به واکنش‌هایی که نسبت به آدمای مختلف نشون می‌دادم. می‌شد حتا یکی ساعت‌ها باهام جدی حرف می‌زد و فقط گوش می‌دادم. سعی می‌کردم بفهمم ولی خب از یه جایی به بعد احساساتم قد نمی‌داد. دوم راهنمایی سر همین چیزا با رها به کلی مشکل برخورده بودم. یه مدتشم دلارام معتقد بود خیلی خوبه که هیچی نمی‌گم و میومد فقط با من حرف می‌زد ولی بعد اونم فهمید یه مشکلی وجود داره. یا مثلا یه وقتایی یه چیزایی پیش میومد که بچه های اون به اصطلاح اکیپمون با هم می‌نشستن گریه می‌کردن و من فقط پوکرفیس نگاهشون می‌کردم. :)) 

سوم راهنمایی سعی کردم بگم آره فلانی برا من خیلی مهم بود و هست و من خیلی دوستش دارم. می‌نشستم با درسا راجع بهش حرف می‌زدم. و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر مصنوعی بود همه چی. چقدر جون می‌کندم تا وانمود کنم من می‌تونم یکیو خیلی زیاد دوست داشته باشم. می‌نشستم متن غمناک می‌نوشتم می‌رفتم سر انشا می‌خوندم ملتو به گریه می‌نداختم ولی خودم هیچی نمی‌فهمیدم از اون حسایی که باید دریافتشون می‌کردم. سعی کردم وارد یه اکیپی بشم و بعد از یه مدت رفتم گفتم آقا دمتون گرم خدافظ شما. خیلی راحت آدما رو می‌ذاشتم کنار و برام مهم نبود که دیگه نباشن. آخر سال حتا سر شب شعری که برای خدافظی با مدرسه برگزار کردیم رفتم متنمو خوندم. وسطش شعر حلقه می‌خوندیم با هم. هیچی نشد. همه گریه می‌کردن. صدف حتا. و من باز هم حس خاصی نداشتم. و حتا روز آخرین امتحان ترم، که می‌دونستم دیگه تموم شده، هر چی زور زدم نشد «ناراحتی» رو حس کنم. هی به آخرین روز اول راهنمایی فکر می‌کردم و می‌دیدم خیلی اوضاعم فرق داره ولی نمی‌فهمیدم چیه جریان. 

اول دبیرستان. هوم. شاید یکم داشتم تغییر می‌کردم و حسام برمی‌گشتن. ولی یادمه که وقتی ملیکا یا درسا یا هر کدوم از اون آدما باهام حرف می‌زدن نمی‌فهمیدم چی می‌گن. نمی‌دونم دقیقا چه تغییراتی در چه زمانی به وجود اومد برام. دوم دبیرستان احتمالا.

***


می‌گفت خسته‌س. گفتم: « می‌گیرم چی می‌گی. ولی طبق تجربه‌ی شخصی می‌گم هر دوش باگ داره. بشخصه الان تعادل ندارم. این بی‌تعادلیه خودش انتهای باگه. :)) ولی خب. »

آره. تعریفی که من از خودم دارم «بی‌تعادل» ه. من هنوزم نمی‌تونم با رمانا، متن‌ها یا فیلم‌های غمناک گریه کنم. هنوز هم نمی‌تونم احساساتم رو با جملات خودم درست بیان کنم. اگه حافظه‌م یاری کنه اون لحظه شعر می‌خونم یا آهنگ. - نیلوفر به شدت به این طرز صحبت کردن و واکنشای من معترضه :))) -  و خب معمولا همون هم یاری نمی‌کنه. :)) هنوز هم نمی‌تونم حرفای احساسی خیلیا رو بفهمم. هنوز هم نمی‌تونم باور کنم یه سری آدما می‌تونن وجود داشته باشن که منو دوست داشته باشن (بله بله حتا کسایی که خودشون می‌گن دوستم دارن). هنوز هم آدما اگه بخوان بذارن برن واکنش خاصی ندارم که نشون بدم و یه حالت "خب حالا چی شد؟" بدی دارم. :))

از یه طرف هم پیش میاد وقتی یکی نباشه حس کنم جاش خالیه. دلتنگ بشم و دلم بخواد ببینمش. ممکنه چندین روز و هفته حتا، یه نفر رو از دور ببینم و به روی خودم نیارم که دیدمش و برام مهم نباشه. بعد یهو پاشم برم خیلی گرم و صمیمی رفتار کنم باهاش چون یهو یه محبتی نمی‌دونم از کجا میاد تو قلبم. دلم می خواد آدما رو خوشحال کنم. با ناراحت شدن یه سری از آدما احساس سنگینی می‌کنم. در حالی که خیلی وقتا ناراحتی یه سریا به نظرم مسخره و مضحک‌ه. پیش میاد به حرفا و واکنشای یه نفر حساسیت زیادی نشون بدم و کاراش رو حالم تاثیر زیادی بذاره. بعد بشینم با خودم دعوا کنم که چرا آدما برات مهم میشن؟

نمی‌فهمم کی کجاست. کی از کی عزیزتره برام. کیو بیشتر دوست دارم و اصلا کیو دوست دارم؟ اون روز داشتم اینا رو به کیمیا می‌گفتم و با هم به این نتیجه رسیدیم که کلا با مفهوم «دوست داشتن» به مشکل برخوردم. درکش نمی‌کنم.

یادم نمیاد کی به این نتیجه رسیدم که بی‌احساس مطلق بودن خوب نیست. ولی می‌دونم خیلی تغییر کردم از اون موقع که به این نتیجه رسیدم.

حقیقتا بی‌تعادلم یا چی؟ 



+ یه جوریه که هر لحظه وسوسه می‌شم کل چیزایی که تایپ کردم رو پاک کنم :|

+ اینا هیچ کدوم غر محسوب نمی‌شدن!

+ تعداد آدمایی که تو وبلاگم راجع بهشون می‌نویسم داره زیاد می‌شه!

  • ع. ا.

[ بی خبری ]

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
آره من روز به روز دارم بیش تر به آدمای اطرافم دقت می کنم و روز به روز بیش تر می فهمم دغدغه هام خیلی سطحی ن و هیچی از دغدغه های اطرافیانم نمی دونم. روز به روز بیش تر می فهمم چقدر با آدمایی که باید بهشون نزدیک باشم فاصله دارم و چقدر دورم ازشون و چقدر دورن ازم.
کی می تونه باور کنه ما انقدر دور باشیم؟ 
حتا به امید فهمیدن حالت بیام دنبال یه نشونه تو وبلاگت بگردم و ببینم پست خصوصی گذاشتی. حتا به اونم دسترسی ندارم.
کلی فکر کنم یه سری دیالوگ آماده کنم برا گفتن بهت و قبل از این که بگمشون، چیزای خیلی شبیه بهشون رو از زبون خودت خطاب به یکی دیگه بشنوم. و خب دیره وقتی خودت گفتیشون منم بیام بگمشون. کاش انقدر همیشه دیر نکنم. کاش یکم بجنبم.
[دور بودن از کسی که می تونست نزدیک ترین باشه] یا به عبارتی [چگونه همیشه راجع به رفتار خود حسرت بخوریم؟]

× فرداش نوشت: الان که اینو دوباره خوندم به این نتیجه رسیدم که هر کی ندونه فکر می‌کنه راجع به عشق جاودان زندگی‌م نوشتم. چه وضعشه خب؟ :| =)))
  • ع. ا.

[ گام به گام ]

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ


- واقعا خوبه. یه فلش بک بزن. اصن ویرانه ای آباد شده.


اگه تو نبودی من چی کار می کردم جدا آخه؟!
امضا: «خودم»ترین

  • ع. ا.

[ جز تو تمام شهر می دونن حالمو ]

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۰۵ ب.ظ

دل آدما مثل یه کیسه‌ی پارچه‌ایه که دور تا دورش یه عالمه نخ پیچیده شده. سر هر کدوم از این نخا دست یه نفره. حالا تصور کنید اون آدم ازمون فاصله بگیره. نخ‌ه تو دستشه و دور می شه. نخ‌ه کشیده می‌شه. این‌جاست که حس می‌کنیم قلبمونو دارن فشار می‌دن. فشارش می‌دن و جمع می‌شه. فشارش می‌دن و تنگ می‌شه. این‌جاست که دلتنگی به وجود میاد.

نمی‌دونم تو کدوم درس و اصلا چه سالی بود که می‌خوندیم اعصاب لامسه به وجود اجسام عادت می‌کنن. مثلا وقتی انگشتر دستت می‌کنی، یا عینک به چشمت می‌زنی، اولش با پوستت وجودشون رو حس می‌کنی ولی بعدش مغز پیامای اعصاب اون تیکه رو بیخیال می‌شه.

دل آدم هم عصب داره. نخ‌ه که کشیده می‌شه، حسش می‌کنی. یه مدت که می‌گذره کم کم عادت می‌شه برات این تنگ بودنه. یهو دوباره اون آدم رو می‌بینی. حالا اتفاقی یا هر چی. این‌جاست که یادت می‌افته آخ! یه نخ بدجوری کشیده شده بود. این‌جاست که از یه طرف فرصت نمی‌کنی نخه رو باز کنی و از طرف دیگه باز یادت افتاده همچین چیزی وجود داشته. این‌جاست که دلت نه تنها گشاد نمی‌شه، که تنگ‌تر هم می‌شه انگاری.

« دلمون تنگه. تو بیا. »


پ.ن.: «جز تو تمام شهر می دونن حالمو.» آره؟ شایدم می دونی حالمو! که اگه نمی دونستی نمی فهمیدی وقتی اون جوری میام بغلت می کنم باید محکم تر کنی حلقه ی دستات رو دورم. 


پ.ن.: اومدم بشینم فیلم ببینم. دیدم زیرنویس نداره. رفتم زیرنویسش رو دانلود کنم. سایتا هی باز نمی شدن. همین جوری منتظر بودم اونا باز شن که زدم دیدم بیان خیلی زود اومد. بعدم گفتم حالا که تا این جا اومدم یه چیزی بگم خب. :)))

پ.ن.: خوشحالم که آدرس وبم عوض شده و ندارنش یه سریا که قبلا داشتنش :-""

  • ع. ا.

[ همیشه گرسنه ]

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ب.ظ

میزان #همیشه_گرسنه بودن من رو از اون جایی می شه متوجه شد که کلی اتفاق خوب و بد و جالب و هیجان انگیز تو اردوی شیراز افتاده بود و من وقتی رسیدم خونه فقط ذوق اینو داشتم که راجع به وعده های غذاییمون به مامانم اطلاعات بدم!

  • ع. ا.

[ _ ]

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ب.ظ

توی یک روز ممکنه چند تا اتفاق عجیب و بزرگ بیفته برا آدم؟

ترس از دست دادن آدما. یه بار روحی یه بار جسمی. دو تا آدم مهم که حتا به نبودنشون فکر هم نمی‌کنی.

  • ع. ا.

[ اتفاق کوچیک ]

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ب.ظ

نمی‌دونم کِی بود. زل زده‌بودم بهش. نه خیلی طولانی. در حد چند ثانیه. چند ثانیه زل زدم بهش و فکر کردم: «ای کاش من جاش بودم.»

اتفاق کوچیکی بود. خیلی کوچیک.

ولی هر چقدرم کوچیک، امروز من به جاش بودم. در حد همون چند ثانیه.

اتفاقات کوچیک می‌تونن تا چند روز لبخند بیارن رو لب آدم.

جدیشون بگیرم؟

  • ع. ا.

[ فرهنگ ]

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ
زنگ که خورد رفتم دم کلاس مریم اینا که بهش بگم باید صبر کنه من نمازمو بخونم بعد بریم.
قرار بود بریم فرهنگ. گفت زینب هم میاد.
رفتم پایین. داشتم وضو میگرفتم مینا رو دیدم.
نمازمو که خوندم گفتم میشه بریم بالا از صدیقه و نرگس هم خدافظی کنیم؟
رفتیم دیدیم کلاسشون خالیه. مینا و کیمیا فقط تو کلاس بودن. 
- عه کلاستون کو؟
- ادغامه با 406
- نرگس و صدیقه تون کو؟
- رفتن!
- رفتن؟!
- اوهوم
فاضلی اومد تو. گفت بچه ها رفتن 406
خدافظی کردیم رفتیم دیدیم تو 406 هم نیستن.
وایستاده بودیم تو راه پله داشتم چادرمو سرم می کردم که دیدیم صدیقه از بالا داره میاد.
- شما مگه سرویسی نیستین؟
- چرا. داریم میریم بیرون بچرخیم. تو سرویسی نیستی؟ اصلا مگه کلاس نداشتین؟ :|
- چرا ولی دارم میرم بیرون مارکر بخرم.
یکی از نعمتایی که به نظرم وجود داره اینه که مدرسه مون یه همچین جاییه. که پیاده می شه رفت فرهنگ. پیاده می شه رفت انقلاب. و میشه اینجوری با آدمایی که دوست داری راحت وقت بگذرونی و تو راه کلی حرفای مختلف بزنی. راجع به همه چی.
صحنه ای که اون لحظه وجود داشت برام جذاب بود. چار نفر با چادر. « این حجم از چادر بی سابقه ست! :))) »
تو راه راجع به خیلی چیزا حرف زدیم. از گرم شدن هوا بگیر تا لوس حرف زدن خواهر و شوهرخواهر صدیقه. =)) از امضای یکی از آرتیستای گرافیتی به اسم «سایلنت» روی دیوار و از کی چادر سر کردن من و مریم. 
رسیدیم فرهنگ. من طبقه ی پایین کار داشتم. پس منتظر شدم کارشون تموم شه با هم بریم پایین. صدیقه که تا رسید جلوی قفسه ی مارکرا گرفت نشست رو زمین. =)) مریم و زینب هم رفتن اون ور تر قسمتای مختلف رو نگاه می کردن. وایساده بودم یه طرف و داشتم نگاشون می کردم. هر کدوم تو دنیای خودشون بودن. دلم می خواست ثبت کنم اون لحظه رو. همون لحظه ای که صدیقه جلوی قفسه هه نشسته بود و داشت با دقت بین رنگ ها می گشت تا چیزی که می خواد رو پیدا کنه.
- به نظرتون رنگ جذاب نیست؟
- چرا! انقدر زیاد که با این که چیزی از نقاشی حالیم نیست یه تعدادی رنگ چیدم تو کمدم به عنوان دکور! :))
- ببین مثلا اینا رو [قفسه ی مقوا رنگیا رو نشون می داد]
- خیلی قشنگن!! عکس گرفته بودم ازشون حتا که بذارم یه جا!
مریم درک نمی کرد خیلی :)))
رفتیم طبقه ی پایین. اسم یه کتاب انگلیسی رو می خواستم سرچ کنم و کیبوردش فارسی بود. آقاهه گفت کمک خواستین هستم. گفتم نه ممنون. داشتم فکر میکردم یه تغییر زبان کامپیوتر که کاری نداره! ولی کیبوردش با مال من فرق داشت. کلی کشتی گرفتم با دکمه های مختلفش و تهشم موفق نشدم زبانشو عوض کنم. صدیقه هم اومد و دوتایی داشتیم با کیبورد کشتی میگرفتیم. آقاهه یکم نگامون کرد و رفت. :)) بالاخره عوض شد و سرچ کردم و نداشت چیزی رو که می خواستم.
داشتیم بین قفسه ها می گشتیم. مریم می خواست برا یکی از دوستان کتاب بخره. بین کتابا راه می رفتیم و اسماشونو با صداهای مختلف می خوندیم. 
مریم یه کتاب پیدا کرد. «جمشید خان، عمویم، که باد همیشه او را با خود می برد.»
+ عجب!
- خوبه دیگه! جمشید داره خوبه!
+ عههه راس می گی!! مرسی!!
# ینی مدل کتاب انتخاب کردنتون :| :)))
رفتیم حساب کردن خریدشونو.
صدیقه می خواست برگرده مدرسه با سرویس بره خونه. ما هم که طبق معمول انقلاب. تو راه یه جا بود گردنبندای متفاوتی داشت. فشنگ و صلیب و دستکش بوکس و چیزای دیگه! کلی وایسادیم جلوی اونا و تک تک تحلیلشون می کردیم :))
پایه ی چراغای کنار خیابون رو نقاشی کرده بودن. چیزای مختلف. یکی ساختمونی بود که شیروونی داشت. یکی سفید بود روش مثل دماسنج بود. یکی رنگای مختلف.
- ساختمون نرجسو دیدین چقدر سفیده؟
- آره جدیدا داره چرک میشه.
- از بس سفیده لازمه یکی بره یه گندی روش بزنه!
- خودش که داره گند می خوره ولی اون گندی که تو می گی مناسبه!!
یه جا بود، یه ویترین گنده داشت. توش پر از دوربین و کیف و کفش طرح ارتشی. خیلی جذاب بود. خیلی زیاد! 
- چقدر خوبه این جا!
- یکی از کراشای منه! 
- ندیده بودم تا حالا چطور؟ [ ناباور و بهت زده به ویترین خیره می شود. ]
- بیا این ور اینو ببین
چند دقیقه توقف کردیم جلوش و باز با بدبختی خودمونو جمع کردیم و راه افتادیم.
وسط سرپرست صدیقه ازمون جدا شد که بره مدرسه. ما هم به سمت انقلاب. تو راه چند تا مغازه رو دیدیم. قرار شد بریم سوره ی مهر. زینب ولی نشد بیاد. سوار اتوبوس شد و من و مریم به سمت مقصد همیشگیمون راه افتادیم.

[ سکانس آخر ] : عطیه و مریم نشسته اند وسط سوره ی مهر. عطیه در حال نوشیدن موهیتو و مریم در حال نوشیدن خیار سکنجبین. خندیدن در عین جدی بودن و جدی بودن در عین مسخره بودن.


  • ع. ا.