[ جز تو تمام شهر می دونن حالمو ]
دل آدما مثل یه کیسهی پارچهایه که دور تا دورش یه عالمه نخ پیچیده شده. سر هر کدوم از این نخا دست یه نفره. حالا تصور کنید اون آدم ازمون فاصله بگیره. نخه تو دستشه و دور می شه. نخه کشیده میشه. اینجاست که حس میکنیم قلبمونو دارن فشار میدن. فشارش میدن و جمع میشه. فشارش میدن و تنگ میشه. اینجاست که دلتنگی به وجود میاد.
نمیدونم تو کدوم درس و اصلا چه سالی بود که میخوندیم اعصاب لامسه به وجود اجسام عادت میکنن. مثلا وقتی انگشتر دستت میکنی، یا عینک به چشمت میزنی، اولش با پوستت وجودشون رو حس میکنی ولی بعدش مغز پیامای اعصاب اون تیکه رو بیخیال میشه.
دل آدم هم عصب داره. نخه که کشیده میشه، حسش میکنی. یه مدت که میگذره کم کم عادت میشه برات این تنگ بودنه. یهو دوباره اون آدم رو میبینی. حالا اتفاقی یا هر چی. اینجاست که یادت میافته آخ! یه نخ بدجوری کشیده شده بود. اینجاست که از یه طرف فرصت نمیکنی نخه رو باز کنی و از طرف دیگه باز یادت افتاده همچین چیزی وجود داشته. اینجاست که دلت نه تنها گشاد نمیشه، که تنگتر هم میشه انگاری.
« دلمون تنگه. تو بیا. »
پ.ن.: «جز تو تمام شهر می دونن حالمو.» آره؟ شایدم می دونی حالمو! که اگه نمی دونستی نمی فهمیدی وقتی اون جوری میام بغلت می کنم باید محکم تر کنی حلقه ی دستات رو دورم.
پ.ن.: اومدم بشینم فیلم ببینم. دیدم زیرنویس نداره. رفتم زیرنویسش رو دانلود کنم. سایتا هی باز نمی شدن. همین جوری منتظر بودم اونا باز شن که زدم دیدم بیان خیلی زود اومد. بعدم گفتم حالا که تا این جا اومدم یه چیزی بگم خب. :)))
پ.ن.: خوشحالم که آدرس وبم عوض شده و ندارنش یه سریا که قبلا داشتنش :-""
- ۹۶/۰۲/۲۰