سارا کوچولو!
نروژ که بودیم یه روز تصمیم گرفتیم با دوستامون بریم مسافرت. وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم من و کژدم و دوستامون یاسمن و محیا رفتیم تا بازی کنیم.
در حین بازی 4 یا 5 دختر نروژی همسن و سال ما اومدن و شروع به بازی کردند. من ویاسمن هم با این که زبون نروژی رو خوب بلد نبودیم رفتیم و با اون دخترا دوست شدیم. عوض اینکه اونا به ما نروژی یاد بدن ما باهاشون فارسی حرف زدیم.بعد هم شعر بچگونه ی سارا کوچولو رو خوندیم و بازیشوکردیم تا اونا یاد بگیرن.با هم می خوندیمو ادا در می اوردیم . کم کم حوصله ی من و یاسمن سر رفت ورفتیم تا بازی دیگه ای بکنیم.
بعد ازچند دقیقه دوباره پیش دخترا برگشتیم و دیدیم نشستن و باهم همون بازی رو می کنن! البته چون فارسی بلد نبودن شعرو طور دیگه ای می خوندن. مثلا به سارا کوچولو می گفتن: سارا کچله! یا به این طوری می گفتن:این طوره! ما هم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن و اونا با تعجب نگاهمون می کردن.
اون روز به من خیلی خوش گذشت. من هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنم.