[ دوش سیلاب غمم تا به سر زانو بود ]
این جمله روزی چندین بار در ذهنم تکرار میشود. روزی چندین بار از خودم میپرسم: «پس کی جامون عوض میشه؟»
نزدیک به یک سال است که اولویتهای ذهنم جا به جا شده. که دغدغههایم تغییر کردهاند. که در انتها، هر چقدر هم نخواهم، باز هم انگار طنابی نامرئی دور مغزم بسته میشود و قلاده میشود و میکشد مغزم را به همان جای همیشگی.
جابهجاییِ من از اینجایی که هستم؟ تصور محالی نیست اما فقط لحظهای تصور کن که تو برسی به اینجا! محال است.
من هنوز همانم که برمیگردد روی نقطهی شروع حرکتش. نمیدانم این از ناتوانیام است یا از جاذبهی آن نقطه. مثال سیاهچالهایست دور از گرانش زمین. انگار که در هوا معلقی؛ هیچ کششی را حس نمیکنی که یکهو متوجه میشوی با سرعت سرسامآوری کشیده میشوی به یک سو. تنها نکتهی مثبتش این است که میدانی در انتها با جمجمه روی آسفالت سقوط نمیکنی. اما سیاهچالهها ناشناختهاند. این به آن در.
«... امشب ای دوست چه تدبیر که بگذشت از دوش »
+ این که ساعت نه و نیم صبح منتشر شده دلیل نمیشه همون موقع نوشته شده باشه. :-"
- ۹۶/۰۶/۱۸