[ یک سال ]
یک سری آدمها، بودنشان قشنگ است. بودنشان رنگ میزند بر زندگی خاکستری اطرافیانش. بودنشان لبخند مینشاند روی لبها. انسانهای فرهیخته و با فهم و شعوری که وقتی بهشان فکر میکنی عظمت را در وجودشان حس میکنی. ولی در عین بزرگی و عظمت، میتوانی کنارشان راحت باشی. معذب نشوی. لذت ببری از حضورشان. یاد بگیری.
این آدمها قابل احتراماند. خیلی قابل احترام.
یک سری آدمها، انقدر قشنگاند که حتا با رفتنشان از این دنیا هم به دیگران درس میدهند. مثل تو.
این که از کودکی «بودی» تا دوستت بدارم؛ این که بودی تا چیزهای کوچک و بزرگی یادم بدهی؛ این که با هم برویم گردش و من بنشینم روی شانهات و مرا تا بالای کوه ببری؛ این که در سرما برویم با هم شیر داغ بخوریم؛ این که برایم کتاب میخریدی و تشویقم میکردی به کتاب خواندن، این که میگفتی: «آلبالوهامون رسیدهها! کی میاید بچینیدشون پس؟»؛ این که وقتی خبردار شدی رفتهام کلاس نستعلیق، زنگ زدی راجع بهش برایم صحبت کردی و ...
جزو خوشبختیهای مناند.
هزار «این که»ی دیگر در مورد تو وجود دارد که تکتکشان در یادم میمانند.
و میدانی، دلم برای آنهایی میسوزد که زیاد نشناختنت و رفتی. و غبطه میخورم به کسانی که بیشتر از من پیشت بودند.
دلم برایت تنگ است و امروز یک سال شد که نیستی.
و من هنوز درکی از این «نبودن» ندارم. و من هنوز باورم نشده که دیگر قرار نیست دستانت را برایم باز کنی و مرا در آغوش بکشی.
- ۹۶/۰۵/۰۳