خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد... ]

پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

آدم بعضی وقتا فکر میکنه یه سری چیزا دست به دست هم دادن تا تسلیم شه.

هیچ کار خاصی هم نمیکنه، فقط داره تسلیم نمیشه! داره سعی میکنه تسلیم نشه!

و مقایسه باید در مورد آن شرلی باشد تا حال آدم دگرگون شود!

آشفتگی های مغزم ناگفتنی ست... :)

 

+ میشه سر زد به پست تولدم  ([sweet 15])  و کامنت آخرش و جواب کامنت پایینی ـش رو خوند.

  • ع. ا.

[ درخت زیبای من ]

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ب.ظ

دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد. دردی که انسان را بدون نیروی دست و پا ها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.

 

قسمتی از کتاب درخت زیبای من.

چقدر این کتاب «خوب» بود...

 

+ و از بدترین لحظه هاست لحظه ای که بعد از مدت ها به وبلاگ مشترک ـِشان سر میزنی و میبینی حتی آن هم از بین رفته...

  • ع. ا.

[ sweet 15 ]

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ب.ظ

به هر حال آدم هی بزرگ و بزرگ تر میشه و نمیشه جلوشو گرفت.  :  )

من هم روز 22 دی ماه 93 پونزده سالم رو تموم کردم.

............

 

دوشنبه. 8 دی:

ملیحه اومده بود مدرسه ـَمون. خیلی کم همدیگه رو ملاقات میکنم. اومده بود و برا منم پیشاپیش کادو آورده بود. یه جفت جوراب خیلی خوب با یه تابلو نقاشی که خودش کشیده بود. ^_^

یکشنبه. 21 دی:

ملیکا [ملک]: "میدونم تولدت فرداست. ولی من کادوتو امروز میدم." و چه کادوی قشنگی بود این کادو. یه عروسک: عروسک مینیون. [اشو]  مینیون ها بهترین ها هستند قطعا. ^_^

( حانیه و صبا و سارینا داشتن با شیطونک بازی میکزدن. من:" حانیه فردا تولدمه. برام شیطونک بخر. :-" )

دوشنبه. 22 دی:

قبل امتحان:

ماریه: "عطیه تولدت مبارک." یه تابلوی مستطیلی ِ شنی. واقعن یکی از سرگرم کننده ترین کادوهایی ِ که تا حالا گرفتم. به جرعت میتونم بگم یک ربع تمام زل زده بودم به ریختن ِ دونه های ریز ِ توش. ^_^ (تو عکس مشخصه، صورتی ِ.)

رها: یه صندوق آبی، با یه آویز موبایل خوشگل. و چه خوبه که دوستت بدونه رنگ مورد علاقه ـَت چیه و برات کادو همون رنگی بخره. ^_^

ملیکا [شکاری]: یه لیوان خوشگل و یه گیره سر پروانه ای. من هر چند تا لیوان داشته باشم بازم کمه. به بهونه ی لیوان هِی میرم آب میخورم و هِی حس میکنم دارم میترکم از بس آب خوردم.^_^

حانیه: "عطیه این نصفش. فردا نصف دیگه ی کادوتو میارم." و در کمال ناباوری حانیه حرفمو جدی گرفته بود ُ جدی جدی برام شیطونک خریده بود. ^_^ (صورتی ِ و تو عکس بالای کتابا مشاهده میشه.)

بعد امتحان:

من: "کیمیا، شکلات" کیمیا: "مرسی. بیا کادوتو بدم." و من چقد از دیدن اون گوشواره که شکل ماه و ستاره بود و اون کتاب دوست داشتنی خوشحال شدم. و شما از علاقه شدید من به ماه و ستاره چیزی میدونید؟ ^_^ (کتاب نفرین مومیایی)

فاطمه: یه کتاب که متاسفانه هنوز نتونستم بخونمش. ولی به هر کی نشونش دادم گفت فوق العاده ـَس. میدونید داشتن دوستایی که کادوی تولد بهت کتاب هدیه بدن چه لذتی داره؟ ^_^ (کتاب قصر افسون شده)

کیانا: یه کتاب دیگه. اینو ـَم هنوز نخوندم. ولی با دیدن عنوانش و جلدش، به طور همزمان با کیانا زدم زیر خنده. :)) این کادو چیزی بود که امکان نداره هیچوقت فراموشش کنم. :)) ^_^ (کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرم)

من: "درسا. شکلات بخور." درسا: "من هنوز کادوتو ندادم آخه." و گرفتن هدیه ای که قیافه ـَش فریاد میزنه از طرف "درسا" واسه تو خریده شده فوق العاده ـَس. اِتود نارنجی رنگ و اسپری ای که روش قطعا با حروف خوانا نوشته شده: «she is HAPPY» ^_^

سه شنبه. 23 دی:

فرناز: یه کتاب فوق العاده ی دیگه. و من به زور وسط خوندنش گذاشتمش کنار که بشینم این پستو تایپ کنم. الان سعی دارم با بیشترین سرعت ممکن تایپ کنم که بتونم برم بقیه شو بخونم. شاید واقعن قابل درک نباشه که چقد خوشحالم از دریافت این کتاب ها. ^_^ (کتاب کوری)

حانیه دوباره: من فکرشم نمیکردم حانیه اِنقد مصمم باشه واسه هدیه دادن بهم. شما میدونید چقد مهربونه این آدم؟ یه توپ از اینایی که توش چراغ و پولک داره. پولکاشم شکل ستاره ـَس. من سه شنبه داشتم با یه بچه ی پنج ساله دعوا میکردم که خودم میخوام با توپم بازی کنم. ^_^ (تو عکس کنار ِکتاب ِکوری مشاهده میشه)

صدف: خوردنی آورده بود. موز آغشته به شکلات همراه با اسمارتیز. خودش درست کرده بود. و من چقد ممنونم از وقتی که گذاشته بود واسه درست کردن ـِشون. ^_^

چهارشنبه. 24 دی:

سارا: یه شال خیلی خوشرنگ. من با وجود اینکه اون رنگ شالو لازم داشتم، هنوز وقت نکرده بودم برم و بخرمش. ^_^ (متاسفانه تو عکس نیست.)

 

بعدا نوشت:

شنبه 27 دی: 

محیا بهم یه گلدون خیلی گوگولی داد، با گلای توش. خیلی خوشحالم کرد محیا. ^_^

ملیکا بهم یه آینه دسته دار خوشگل با شونه ی کوچولوی ست ـِش داد. در حدی قشنگ بود این کادو که مامانم ـَم وقتی دیدش، گفت : "وای عطیه این خیلی قشنگه." ^_^

_______

از همه اونایی که یادشون بود تولدمو تشکر میکنم. چون واقعن همه کلی خوشحالم کردن. مرسی که به یادم بودین. همین کلی برام ارزش داشت. همین که بدونم یه سری آدما هستن که یادشون بمونه منو. خب واقعن من به روز تولد اعتقاد دارم! نه کاملن البته. بین دوستام. ینی اگه از فامیل کسی تولدمو یادش نمونه هیچ مشکلی ندارم ولی اگه دوستام یادشون نمونه احتمال اینکه ناراحت شم زیاده. :-" [حالا اینکه عیبه یا نه رو نمیدونم!] و همه اونایی که بهم تبریک گفتن خیلی خیلی، خیلی زیاد خوشحالم کردن و نشونم دادن که چقد خوبن.

مرسی از همه. خیلی مرسی. گاهی اوقات آدم در مورد یه سری چیزا نمیدونه چطور حرف بزنه. کلی حرف زدم ولی بازم حس میکنم کم بود. به هر حال تا همین حد بیشتر نمیتونم بگم. به جرات میتونم بگم بهترین تولدم بین دوستام بود. :]

 

+ خیلی زیاد شد. فکر نمیکردم اِنقد شه!

  • ع. ا.

[ دشمن عزیز ]

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۰ ق.ظ

دنیای خوبی ست ولی آدم هایی که توش زندگی می کنن اونو بد میکنن …

  • ع. ا.

[ احساسات منقرض شده ]

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۶ ب.ظ

نگاه که میکنی، پره از یادگاری؛ رو دیوارا، نیمکتا، حاشیه تخته ها...

نگاه که میکنی، پره از آدم؛ همون آدما، چند نفر کمتر، چند نفر بیشتر...

نگاه که میکنی، پره از سرُ صدا؛ خنده و گریه، فریاد ُ زمزمه...

ولی انگار یه چیزی کمه؛ یه چیزی مثل محبت؟ دوستی؟ خوشبختی؟... نه! فکر نکنم.

نگاه که میکنی، دوستی هست، محبت هست، خوشبختی هست.

چی کمه؟

شاید سادگی. شاید بی ریایی.

نگاه که میکنی، یه احساس ِ سنگینی پیدا میکنی؛ یه چیز ِ اضافه، یه چیزی مثل رقابت، مثل حسادت، مثل طمع.

شاید نگاه کردنت ـَم فرق کرده، شاید باید لنز دوربینتو عوض کنی! لنزـای اونجا بهتر بودن! با لنزـای اونجا همه چی شفاف تر بود، زیبا تر بود، آبی تر بود... !

شاید نسل لنزـای خوب منقرض شده!

اینجا، نگاه که میکنی، نمیفهمی چی درسته و چی غلط.

اینجا، انگار همه چیز مشکوکه.

شاید نسل ِ اطمینان منقرض شده!

نگاه که میکنی، احساسات ِ بد از گوشه و کنار حمله میکنن ُ انگار قصد دارن خفه ـَت کنن. بغض تو گلوت گیر میکنه ُ قصد ترکیدن ـَم نداره.

اینجا، انگار یه چیزی کم شده، گم شده، منقرض شده.

آره؛ اینجا انگار بعضی احساسات منقرض شدن.

 

 

#اینجا_همه_ی_آدم_ها_اینجوری_اند

 

 

 

 

___________________________________________________

 

+ نورسیده جان! قدمت مبارک  :   )     >>>>

 

 

 

 

 

  • ع. ا.

[ این روز ها... ]

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ب.ظ

این روز ها دلم زود به زود برایت تنگ می شود. نبودنت زیاد به چشم می آید.

این روز ها حس میکنم خاطراتت Bold شده اند در داستان زندگی ام.

این روز ها انگار تبدیل شده ای به کلیدواژه ی آبی رنگ درون متن هایم.

این روز ها حس میکنم بیشتر باید در پاورقی ِ برگه هایم درباره ات توضیح دهم، و هر بار کم می آورم در توصیف خوبی هایت...

می دانی؟ این روز ها کم تر داستان می خوانم! با تو انگار خودم وارد دنیاد قصه ها شده ام!

این روز ها دیگر به شخصیت های تخیلی ِ رمان های زرد ، به خاطر وجود دوستانشان، حسودی نمی کنم؛ و عجیب معتقدم که همین شخصیت های زرد اگر تو را ببینند حسودی خواهند کرد به من...!

این روز ها در کنارت شادم، حتی با وجود غم هایی که چند وقت یک بار احوالمان را میپرسند!

به قول خودت:

"تو را که میبینم

یاد کسانی می افتم که تو را نمیشناسند

و دلم برایشان میسوزد..."

 

@ یه نفر که خودشم در جریان هس !  :   }

 

+ یه زمانی از نوشته های وبلاگی ِ مخاظب دار متنفر بودم!

  • ع. ا.

[ دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی... ]

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ

تسلیت...

همین.

 

 

 

+ تا حالا واسه از دنیا رفتن کسی اِنقدر گریه نکرده بودم. 

+ میخواستم متن بنویسم، نتونستم... قلمم اونقد قوی نیس که بتونم بنویسم براش.

  • ع. ا.

[ تازه دارم میشناسمت. ]

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

داشتم یه سری اتفاقاتو بررسی میکردم، به این نتیجه رسیدم که یه آدم چقد برام عزیز شده؛ خب عجیبه که تازه فهمیدم انقد برام مهمه این آدم. من الان چهارده سال ُ نه ماه ُ بیست ُ هفت روز دارم، از وقتی چشم باز کردم یه نفر پیشمه، که حالا فاکتور بگیرم از مسافرت های تکی و اردوی مدرسه، هرروز میبینمش. و همچنان هم دارم میبینمش. ولی میتونم بگم تازه از پارسال فهمیدم که خیلی زیاد تر از اونی که فکرشو میکردم دوستش دارم.

حس میکنم باید اول تو دنیای مجازی باهاش آشنا میشدم، که مثل دوستای مجازی با هم راحت میبودیم. بعدا میفهمیدم که اِوا! این فلانیه.

میدونی، یه سری از موقعیتا هست باید تو زندگی پیش بیاد تا متوجه یه سری چیزا بشی.خوشحالم که این موقعیتی که الان پیش اومده خودش اتفاق مثبتیه. خوشحالم که جزو اون موقعیتا نیست که یه حالت منفی و بد پیش میاد.

نمیدونم هنوزم به اینجا سر میزنی یا نه، بدی ِ دنیای مجازی همینه. فقط میخوام بگم خوشبخت باشی     :    )

+ "شاید" حرفام گنگه. ولی نمیخوام زیاد یه سری چیزا رو توضیح بدم. فقط میگم که گفته باشم. صرفا برا گفتنه.

  • ع. ا.

[ چقد دلم طبیعت میخواد ]

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۳۲ ق.ظ

دلم میخواد برم کوه... فرق نداره ارتفاعش چقد باشه... اونقدری باشه که هی برم بالا و خسه تر شم و بگم یکم مونده، سعی کن بازم... به امید رسیدن به سرما و برفای تمیز ِ بالاش ادامه بدم... که بعد مثل سیزده به در اون سالی که مونده بودیم سراب، برگشتنی پام رو برفای آب شده لیز بخوره و بابام محکم نگهم داره که نیفتم پایین....

دلم میخواد برم لب دریا... فرق نداره طوفانی باشه یا آروم، سرد باشه یا گرم... فقط باشه که نگاش کنم و ذوق کنم... تا زانو برم تو آبو از خنکیش لذت ببرم، یا مث اون موقه عا یخ بزنم و شبش پا درد بگیرم...

دلم میخواد برم زیر درختا، نفس عمیق بکشم و دنبال حشره های مختلف بگردم، که بعدش پیدا کنم و بترسم! خندم بگیره و با خودم بگم " مگه دیوونه ای خودت پیدا میکنی، خودت در میری؟ "

دلم میخواد بریم دم ِ اون برکه هه که قو ها توش زندگی میکردن، از کیکای دستپخت مامان بخورم و برا قو ها نون خشک بریزم تو آب... مثل اون سری از اون قورباغه کوچولو ها پیدا کنم!

دلم میخواد برم با ماسه قلعه درست کنم! مثل اون موقه ها که با یاسمن تا میرفتیم بیرون میگشتم زمین ماسه بازی پیدا میکردم و دو سه ساعت مشغول میشدم...

دلم از اون گردشا میخواد که این سمت دریا بود، اون سمت زمین چمن... دلم استپ هوایی بازی کردن میخواد! مثل اون موقع که با الهه و امیرحسین و امیرمحمد و یاسمن و وحید و محسن بازی میکردیم!

دلم یه طبیعت عه قشنگ میخواد... که لذت ببرم ازش، بتونم نفس عمیق بکشم بدون احساس کردن ِ حتی یه ذره بوی دود... یه جایی که تا چشم کار میکنه سبز باشه، آبی باشه، پر از گل و قرمز باشه!

دلم برا تراس اون خونه تنگ شده! که نگاه میکردم از یه طرف دریا معلوم بود، که هر روز به دریا سلام میکردم!

 

کاش میشد چند روز دیگه از اون زمان تکرار شه... فقط چند روز ...!

 اون کوچولو قرمزه منم

 

-----------------------------

+ رفته بودم وبلاگ ملیکا، یه مطلب گذاشته بود، اون مطلب باعث شد اینا رو بنویسم اینجا؛ طولانیه، ولی قشنگه. میذارمش تو ادامه مطلب  :  )

  • ع. ا.

[ دبیرستان هم هست! ]

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

درود

دیدم یه ملتی در انتظار ِ پست گذاشتن ِ من هستن، گفتم بیام دلشونو شاد کنم :د

اتفاق جدیدی که افتاده واضحه، مدرسه میریم، دبیرستان! حقیقتا دوست ندارم این مدرسه رو، فعلا دوستش ندارم... ولی خب امیدوارم دوستش داشته باشم در آینده

میدونی یه سری چیزا هست انگار تو این ساختمونه، خوفناکه هنوز برام... راهنمایی فرق داشت، چند روز پیش از کنار ساختمون راهنمایی رد میشدم ، حس کردم کاملا که انرژی مثبت گرفتم؛ ساختمون دبیرستان همچین حسی نداره برام!... البته هنوز، امیدوارم درست شه واقعا

اگه این و نبودن ِ چند تا از بهترینا [ ملیحه، صبا، آرزو، غزل و...] رو  در نظر نگیرم، در کل خوبه! جنبه ی مثبت را مینگریم ما  :  )  درسا، فاطمه، کیانا، ملیکا، ملیکا، صدف، حانیه و... هستن همچنان ؛ ملیکا هم که امسال اومده تو کلاسمون، خیلی هم خوبه اصلا! وای من دور و برم شده پر از ملیکا نام ها  : )))

میتونم خوشحال باشم در کل  ^__^ 
خوب هستم و خوب خواهم ماند  ^__^

جمعه هم آزمون جامع داریم من هیچی بلد نیستم ! به به، به به :  )

 

 

-------------------------------------------------------------- 

+ خیلی گذشته، ولی همچنان تازگی داره ؛ تبریک واسه قهرمانی ِ والیبال! این روزا همش تو اینستاگرام میچرخم و عکسای والیبالیستا و بازیا رو نگاه میکنم... کلی هم به شایعه ها میخندم  : ))) 
پیشنهاد میشه اگه شما هم احساس ناراحتی دارید برید شایعات رو بخونید، روحتون شاد میشه اصلا :-""

 

++ ببخشید نیومدم وب عه کسی، بعد آزمون قظعا میام

 

+++ جات خالیه... خیلی هم خالیه... بد هم خالیه... دلم برات تنگ شده، خیلی زیاد...

 

فعلا    ؛؛ )

  • ع. ا.