خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ عطیه هستم - جوگیر هستم ]

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۲۴ ق.ظ

- بیا بریم بازی

- حوصله ندارم

*

- نقاشی کنیم؟

- بیخیال

*

- عطیه بیا نقاشیمو ببین

- خودت بیا خب!

*

- بیا باب اسفنجی میده!

- خودت تنهایی ببین! حسش نیس

*

- حوصلم سر رفته

- خب برو بازی کن!

- آخه میخام تو باهام بازی کنی

- داداش بیخیال شو دیگه

*

- بیا ستاره درس کنیم

- داداش بذار فیلممو ببینم

*

- تبلتتو بردارم؟

- بردار، بردار، فقط ولم کن

____________

این روزا همینجوری شدم :|

از دست خودم حرصم میگیره :|  یا  در حال گوش دادن آهنگ کره ای، یا در حال دیدن سریال کره ای، یا در حال یادگیری زبان کره ای :|

بعدم ک سریالام تموم میشه حس میکنم ی چیزی گم کردم :| آقا معتاد شدم رفت اصلن :|

مدرسه ها شرو شه بلکه ی ذره از شر این کره ایا خلاص شم :|

 

+ نودل خواستم، خریدن؛ ولی چ فایده؟ چاپستیک ندارم ک :|  { من چاپستیک میخوام }

++ همچنان سر حرفم هستم من! Jung Yong Hwa خیلی خوبه   ^___^

× خدا ی پولی ب شما بده، ی عقلی عم ب من، عقل هم نداد دو تا دونه سریال کره ای بده بشینم ببینم ×

 

  • ع. ا.

[ وبلاگ چیز خوبیست در کل! ]

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۴۴ ق.ظ

" اگه وبلاگمو نداشتم، کلن با اینترنت خدافظی میکردم! "

این جمله عی بود ک ی مدت پیش ب الهه گفتم؛ اونم در جوابم گفت "وبلاگ خیلی چیز خوبیه، ولش نکن ک بعدن پشیمون میشی"

آره خب! من این وبلاگمو خیلی دوس دارم، اولین وبلاگم!

نمیدونم چقد درسته؛ ولی الهه میگفت "سمپادیا معمولن تا وارد سمپاد میشن جوگیر میشن و وب میزنن!" راس میگف خب! من ک هر کی رو اون موقه دیدم وارد سمپاد شده، وبلاگ ساخت، و چقدر من با دیدن وبلاگاشون حرص میخوردم و میگفتم: " اَه! اینا چقد لوس مینویسن...! " حالا همون آدما همچین مینویسن ک من کف میکنم :))

اینجا رو از چهارم دبستان دارم، و حالا ک میدونم اون موقه چ جوری مینوشتم همین عبارت " اَه! اینا چقد لوس مینویسن...! " رو برا خودم استفاده میکنم

کلن من هنوزم این عبارت رو در مورد خودم استفاده میکنم، ولی خب از رو نمیرم ک :-"

چی میخاستم بگم؟... آها! اینکه منم مث هر سمپادی عه جوگیرِ دیگه عی بلافاصله هم ک نه، ولی طی یک سال، همزمان 3 الی 4 تا وبلاگ زدم :-"

نتیجش اینه ک الان یکیش فقد یدونه پست داره :-"  یکی دیگه حذف شده :-" یکی از گروهیا رو ک اصلن پست نذاشتم :-" اون یکی گروهیه هم متروکه ـَس :-"

این وبمو هم ب مدت ی سال چیزی ننوشتم توش، ولی با این همه نتونستم کاملن ولش کنم... :)

" اَه! من چقد لوس مینویسم...! "   :|

بابا خب سخته دیگه ی سری چیزای پراکنده رو پچسبونی بهم تهشم مثل اون چیزی ک دلت میخاد نشه؛ قاطی کردم خب :|

ته ِ ته ِ ته ِ تهِش این که روز 6 شهریور سال 89 این وبو ساختم [ در واقع الهه برام ساخت :-" ]

الانم بخام دقیق بگم 4 سال و سه روز از تاسیسش گذشته، درسته آدرسش عوض شده، ولی همچنان هست همه عه مطالب ِ اون موقه

چمیدونم تولد میگیرن واسه وبشونو و تبریک میگن و اینا عَم، از این خز بازیا ندارم من! ینی مدیونه هر کی فک کنه من تا الان این عبارت "تولدت مبارک وبلاگ" رو ب کار بردم :-""

+ صرفن جهت یادآوری ب خودم ---> قرار بود امسال همون روز پست بذاری، بازم تاخیر داشتی :|

++ میگن پرحرفیا، خودت دقت نمیکنی؛ نگا کن چقد الکی جمله ب هم ربط دادی، چقد حرف زدی! نُچ نُچ نُچ  :- تکان دادن سر ب نشانه تاسف

 

_______________________________

 

اون سه روز عالی بودن... فوق العاده... بی نظیر اصلن! بعدن ها شاید بشینم و بنویسم خاطره هاشو     :  )

در کل عاشق دریام، چ برسه ب اینکه با آدمایی همسفر شم ک تو دوران کودکی باهاشون خاطره زیاد داشتم     :  )

 

_______________________________

 

+ آهنگ «قلبم رو تکراره» عه مرتضی پاشایی عــــــــشـــــــــقــــــــهههههه :]×××

  • ع. ا.

[ تولد ]

چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۸ ق.ظ

اهم اهم اهم

نمیدونم این اهم اهم چیه افتاده تو دهن من :|

حالا هرچی!

از اتاق فرمان اشاره میکنن امروز تولده :دی

گفتم ی تبریکی بگم و اینا، دارم سعی میکنم تو اینستا عم پست بذارم ک تا حالا نتیجه عی حاصل نشده :دی

ایشالا خوش و خرم باشی و اینا، و همیشه در حال خوندن عه آهنگ :))

× همکار عه بنده در مشاعره آهنگی :))

× تو ک چشمات خیلی قشنگه، رنگ چشمات خیلی عجیبه :))

× همراه عه من در پاک کردن سبزی عه آش :))  [ راستش من تا حالا سبزی آش پاک نکردم :))) ]

× خزوخیل عه محترمه :))

× خاطره نویس عه دیوونه :))

× روانی عه دوست داشتنی :))

× و در آخر "SHT2"

تولدت مبارک :)   ^__^   :]

  • ع. ا.

[ مشکل همین فکر نکردن است و بس...! ]

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

یه روزایی هست، فکر میکنی، خیلی زیاد...

به نعمت هایی که بهت داده

به خوبیایی که در حقت کرده

به وقتایی که صداتو شنیده، که کمکت کرده

فکر میکنی، به جوابت نسبت به کارهاش

به ناشکریت

به گناهکاریت

به ناپاکیت

به قولایی که بهش دادی و زدی زیرشون

 

کم کم حالت از خودت بهم میخوره

کم کم ذهنت پر میشه از یه عبارت، عبارتی که تو ذهنت تکرار میشه "چرا"

چرا ناشکرم؟

چرا دوسِش ندارم؟

چرا در جواب خوبیاش بد بودم؟

چرا فراموشش کردم وقتی هیچ وقت فراموشم نکرده؟

چرا؟ چرا؟ چرا؟...

تو مغزت رژه میرن و اعصابت بهم میریزه

یه بغض میشینه تو گلوت

فکر میکنی، به اون گرفتگیِ زجرآورِ تو گلوت

چرا بغض کردم؟

انگار این تنها چرا عی عه که جوابش برات واضحه...!

« چون بد بودم، چون بد هستم... »

 

فکر میکنی، به بدیات، به گناهات...

تصمیم میگیری خوب باشی...

یه سوال دیگه! "اون" چطور اِنقدر خوبه؟

دوباره سوالا سرازیر میشن تو فکرت:

کمکم میکنه؟

میبخشتم؟

بعدِ این همه زیرِ قولم زدن، چی میشه؟

میتونم این بار به قولم عمل کنم؟

 

به زندگیت نگاه میکنی،

زندگیِ بیهودت...!

برا چی داری زندگی میکنی؟

اسم این رو میشه گذاشت زندگی؟

بیکاری و بیکاری... صرفا داری وقتتو تلف میکنی...!

برای هزارمین بار تصمیم میگیری تموم کنی این مدلی زندگی کردن رو، تموم کنی بی خاصیت بودن رو...

برای هزارمین بار زیرلب زمزمه میکنی:

« ای خدای مهربون، دلم گرفته...

از این ابرِ نیمه جون، دلم گرفته...

از زمین و آسمون، دلم گرفته...

آخه اشکامو ببین، دلم گرفته...

تو خطاهامو نبین، دلم گرفته...

تو ببخش فقط همین، دلم گرفته... »*

 

اشکاتو پاک میکنی و نگاهی به آسمون میندازی

لبخند میزنی و بلند داد میزنی: « کمکم میکنی دیگه، مگه نه؟ »

نگاهت میکنه و یه لبخند بهت میزنه...

ب افکارت...

به اینکه هنوزم که هنوزه فکر میکنی فقط میشه تو آسمون پیداش کرد...

به اینکه میخوای خوب باشی...

به اینکه حداقل بعد این همه زیر قول زدنا و بد بودنافهمیدی فقط اونه که میتونه کمکت کنه...

 

لبخند میزنه و تو با اینکه میدونی اون از جنس ماها نیست بازم برا خودت دوتا چشم مهربونشو تصور میکنی و از مهربونیِ چشاش دوباره امید میگیری...

:)

 

« با تو شعرام همگی رنگ بهاره

با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره

وقتی نیستی همه چی تیره و تاره

کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره... »*

 

 

_________

 

* آهنگ "دلم گرفته" از مازیار فلاحی

 

[  ×نوشته شده در 23.تیر.1393×  ]

  • ع. ا.

[ خاطرات، فردا، امروز؟ ]

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

خاطرات چیزهای عجیبی هستند،

شاید حتی موجوداتی زنده...

شاید حتی خاطرات، نوعی انسان باشند...!

میخواهی فراموششان کنی، بی اعتنایی کنی؛ بیشتر خودشان را نزدیکت میکنند...!

خاطراتِ بد، تلخ...

حتی وفتی میخواهند خودشان از ذهنت بروند، آنقدر میچسبی بهشان که دست کمی از آدم های افسرده نداری...

خاطرات خوب چه میشوند؟

مثل انسان های خوب! شاید یک مدت در ذهنمان باشند؛ ولی کم کم فراموش میشوند...

می روند، بدون اینکه خودشان بخواهند...! فقط فراموش میشوند، بی هیچ دلیلی...!

حتی گاهی با تلنگرهای متعدد هم بازنمیگردند... گویی آلزایمر گرفته باشیم!!!

 

خاطرات بی رحم اند... مثل انسان ها...!

گاهی در مغزت رژه میروند؛ تا به گریه ات نندازند، رهایت نمیکنند... عجیب است!

هر چه که هستند، خوب جاپایشان را محکم کرده اند! که ما امروزمان را میفروشیم برای بودن با خاطره ها... یعنی ارزششان از امروز بیشتر است؟

پس لابد فردا ارزشش خیلی کمتر خواهد بود؛ به هر حال امروز هم سازنده ی خاطرات فرداست و با ارزش تر از فردا...! پس چرا همیشه امروز به نظر کم ارزش تر می آید؟ حتی با اعتقادِ خودِ آدم ها هم که حساب کنیم، باز هم امروز ارزشش بیشتر از فرداست! حتی با استدلال!

 

خاطره را رها کن! فردا را رها کن! امروزِ تو، هم فردای دیروزت است، هم خاطره ی آینده!

پس امروزت را بساز... همین باید بس باشد، نه؟

^__^

 

 

___________________________

 

+ گاهی اوقاتم در مقابل اصرارهای کسی کم میاری! هر چی عَم میپیچونیش بازم ولت نمیکنه! و چقد خوبه ک همیشه تو مواردی اصرار میکنه ک بعدن میفهمی چقد ب نفعت بوده! :]  این آدما باارزشن :]

این پست رو هم اون گفت بذارم، ب امید اینکه در آینده بفهمم گذاشتن مطلب ب این کوچیکی و با نگارش افتضاح ب نفعم بوده!

 

++ خب فک کنم اصلن باس مخاطب این پست خودت باشی دیگه!تولدت ک هست، ی ذره عَم متن بالایی عه میتونه خطاب ب تو باشه :-""

× تولدت مبارک خـــــــــــــــــــاهر :))

× نام پدر مجتبی :))

× گلابی جان :))

× روزه دار عه محترمه عی ک هروخ من آیس پک یا بستنی میخریدم و جلوت میخوردم روزه بودی :))   :|   :-"

 

 

  • ع. ا.

[ بی عنوان؟ ]

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

ماه رمضون ک شد و اینا... روزه هاتون قبول، بعد اینکه منم دعا کنید و اینا...!

ی زمانی بدم میومد ک وقتی کسی مطلب میذاره مخاطب قرار بده... مثلن میرفتم ی وبلاگی... همه ی مطالب بدون نظر، بعد نویسنده هه بازم از رو نمیرف هر چی مطلب میذاش خطاب ب ی جمع خاننده ی وب بود.... خیلی ضایه بود خب!

ولی الان وضعیت خودم همینه! هرچند خاننده زیاد داره وبم نسبتا، اونم چ خاننده هایی...! هر کودوم 10 نفر حساب میشن، همه فهیم و اینا :))

من برا چی نشستم اینجا؟

آها! میگم خیلی وقت بود ی سریاتونو ندیده بودم دلم خیلی تنگ شده بود :)

امروز واسه ثبت نام دبیرستان رفته بودیم... اونجا کیا رو دیدم؟ خب اول ک کیانا رو دیدم؛ بعد سارا اومد؛ بعد صدف، محیا، درسا، فاطمه [رضا] ، اون یکی درسا، آذین

من ب امید دیدن حانیه و نگین رفتم مثلن! ک این همه آدم دیدم تهشم اون دوتا رو ملاقات نکردیم... :|

ب هر حال!

عآغا من میترسم :|

وقتی حرفای دبیرستانی عا رو میخونم یا میشنوم...

مثلن ملیکاز... میگف "چرا خوشحالید از اینکه میخاید بیاید دبیرستان؟خوشحالی نداره!"

یا مثلن ستاره... میگف دوس نداره دبیرستانو... میگف پر رفتارای ناجوره، چی میگن؟ رقابت، حسادت... از این چیزا...

ترس نداره؟

آخ! مامانم! اومدیم خونه گف :" عطیه امسال باید دست از این دلقک بازیات دیگه کم کم برداری، مهمه دبیرستان، واسه کنکور باید از همین اول خوب درس بخونی"

عآغا من بدون دلقک بازی زنده میمونم ب نظرتون؟ :))

ولی جدن خیلی وحشتناکه :|

_______________

 

ماه عسل خیلی خوبه ^__^ اصلن برنامه ب این خوبی من ندیدم تا حالا!

قبل اینکه پخش شه، من ب خاهرم گفتم: "فک کن تیتراژ اولشو مرتضی پاشایی خونده باشه! چقد فوق العاده میشه!!!!"

خاهرمم مخالفت کرد ک عمرن مرتضی پاشایی باشه... خلاصه از من اصرار از خاهر انکار...

یک حس باحالی بود وقتی دیدم مال مرتضی پاشایی عه آهنگه! :))

میگم نمیدونم چرا من امروز اینطوری عم :|

الان داره ماه عسل میده و من هیچ علاقه ای ندارم برم نگاه کنم...

واااای! الان موسیقی متن "خونه ما" رو پخش کردن.... نمیدونید با چ وضعی خودمو رسوندم جلو تلویزیون ک گوش کنمش! نزدیک بود صندلی کامپیوتر چپه شه....!

__________

 

میگم ی حسیه... فک کنم باید دلتنگی باشه...

آره... انگار واقعن هس...

خیلی چیز افتضاحیه این حس....

 

 

دلم تنگه مث ابرای تیره....

تو ی حسی مث زندون اسیره....

 

 

_______________

 

دخترک، دایی عه محترمه!

یادم نرفته هااااا...

هِی میخام بزنگم بهت، هِی نمیشه... مطمئن باش فردا یا پس فردا حتمن بهت میزنگم، اگه آلزایمرم عود نکنه! باهاش ک آشنایی داری؟ :-" :))

  • ع. ا.

[ تولد ]

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۷ ق.ظ

تولده...!

تولد صبا... ی دختری عه  [ غیب گفتم! ]...

باورم نمیشه کسی ک امسال باهاش آشنا شدم رو اِنقد دوس داشته باشم...!

کلن فک کنم با نود درصد دوس داشتنی ترین دوستام امسال آشنا شدم...!

آها داشته میگفتم، این دختره اولش ک اصلن نمیدونستم کی هس... رفتم بشینم پیش صدف دیدم عه! هیچی جا نیس :| کلی التماس ریختم تو چشمم خیره شدم ب صبا و بغل دستیش (حانیه) : "میشه جاها عوض؟ من میخام بشینم پیش صدف"

نخیر! قبول نکردن... واقعن ک :|

بعدن فهمیدم طی ی سری نسبت های فامیلی پیچیده تو مدرسمون [مثلن همینجوری یکی میاد میگه "برادر" بعد ما با هم برادر میشیم :)) - روانی عَم خودتونید] حانیه نوه ی منه، بعد عه ی مدت جومونگ میداد، صبا شد سویا، حانیه شد جومونگ... طی این قضایا شد ک من شدم پدر عه مادر شوور عه صبا... [میگم اگ چیزی نفهمید کسی، زیاد جدی نگیره]

بعله... این خانوم عه دوس داشتنی عه ما... همین عروووووووسمون... تو ی همچین روز دیده ب جهان گشود :]

تبریک بسی...!

 

 

+ عآغا من اردو بودم رو ب موت بودم اومدم خونه... الان ی ذره وضعم خوب شد گفتم بیام ی تبریک بگم :دی

 

  • ع. ا.

[ علافی رسمن :| ]

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۸ ق.ظ

من ی چیزی فهمیدم... واقعن ایده ی خوبی عَم هست...!

باید تابستونو یه ماهش کنن... بعد اون دو ماه دیگه رو ب صورت 10 الی 15 روز تعطیلی هر چن وخ ی بار رو کنن...! ( مطمئنن منظورم مث عید نیس ک اومدن اون همه تکلیف دادن :| )

اون وقتا، دیگه نه تو طول سال تحصیلی قاطی میکنیم از شدت فشار درس ها... نه تو تابستون اِنــــــــــقــــــده بیکار خاهیم بود :|

بابا من هِی میگم بیکارم... چرا هیشکی درک نمیکنه؟ :|

دیروز ی رمانو خوندم تموم کردم، ی سریالی ک چن وقت بود داشتم میدیدم رو قسمت آخرشو دیدم، مدرسه رفتم رضایتنامه ی اردو رو بدم، یدونه دسبند بافتم، فوتبال دیدم، آهنگ گوش کردم، وب خیلیا رو سر زدم، با تبلت عه محترمه کلی بازی کردم، توی یک عدد انجمن ولگردی هم کردم، اینستا هم رفتم...  ینی میشه گف بیشتر راهکار های ارائه شده توسط دوستان رو اجرا کردم...

بازم بیکار بودم... ینی درودیوارو نگاه میکردم... تو خونه ول میگشتم... اصلن اعصابم قاط زده بود...

این چ وضعشه خو؟

تازه کلی هم هِی رفتم در یخچالو وا کردم و آب خوردم :|  حالا حساب کنید ماه رمضون قراره چ بدبختی بکشم ک سر یخچال هم نمیتونم برم :|

باز هم معتقدید تابستون خوبه ینی؟؟؟

دو تا دونه سرگرمی متنوع وجود نداره :|  حالا اگه الان موقه امتحانا بود کلی تفریح سالم و متنوع ب ذهنم میرسید... اصلن طلسمه...! موقه امتحانا کلی چیز میز ب ذهنم میرسه، میگم "اینارو باید تو تابستون اجرا کنم" تابستون ک میشه هیچی ب ذهنم نمیرسه :|

چقد دارم غر میزنم :|

حتا دیروز کلی وقتمو تو اینترنت گذروندم، و واقعن این سوال برام پیش اومد ک قبلن چیکار میکردم...! عآخه یادمه تابستون سال 91 ی بار 4 ساعت پشت سر هم وبگردی کردم و وقتی هم بلند شدم ب این نتیجه رسیدم ک کلی از کارام مونده :|

حالا ی ساعت میشینم پشت کامپیوتر حوصلم سر میره...!

 

+ من میدونم خیلی دارم غر میزنم...! کسی یادآوری نکنه...! :|

 

  • ع. ا.

[ مث ک تموم شد...! ]

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ

توجه: این مطلب قبل از اتمام امتحانات نوشته شده، ب دلیل قطع بودن اینترنت دیر گذاشته شده... همه ی این ها زمانی نوشته شدن ک منطقم از کار نیفتاده بود! سعی میکنم با خودن عه دوبارش این حس شدید گیجی رو از بین ببرم :|

خب...

چی باید بگم؟

متن بنویسم از خاطرات این سه سال؟ سخته!

اونقد تو این 3 سال سر هر اتفاقی ی متن نوشتم هیچی نمونده ک بخام درموردش بنویسم!

عجیبه! از همون سال اول، از همون موقعی ک سوما رو دیدم چقد آخر سال ناراحتن و چقد متن و نوشته و گریه و... همه ی اینا تو بساطشون هس، با خودم فک میکردم: " خب خیلی مونده تا تموم شدن راهنمایی عه ما، ولی وختی اون روز رسید، میشینم جوری مطلب مینویسم ک اشک همه ی بچه ها در بیاد..."

حتا امسال آخر ترم اول هم اینکارو کردم، ی متن نوشتم یادآوری عه این سه سال... ولی خب فقد برا دو نفر خوندمش...

ی دونه عم متن نوشتم برا شب شعر، خیلی خوب نشده بود ولی ب هرحال نوشتم!

ولی الان! کاملن میتونم بگم کم آوردم! همین فقد! هرکی قراره درک کنه، درک میکنه! هرکی عم قرار نیس بفهمه این حس رو، هزارتا عَم متن بنویسم ب نظرش مسخره
میاد!

فقد میتونم بگم :" این ب قول پارمیدا «5 درصد عه عمرمون» خیلی خوب بود..."

اوووم... تابستون 91 هِی بچه های یک عه شیش ی سریاشون [ازجمله خودم] ب یاد یک عه شیش مطلب میذاشتیم... ساجده ی حرف خوبی زد "یک عه شیش خوب بود... از تموم شدنشم ناراحتیم... ولی الانمونو نباید ب خاطرِ اون دوران از دست بدیم...
الان برا چی حسرت چیزی رو میخوریم ک دیگه برنمیگرده؟..."

خب راس میگف! همه ی این سه سال [ یا برا ی سریا دوسال ] خیلی خوب بود... تو ذهنم حک شده خاطره هاش ولی قرار نیس بشه ی بُت برام... برام عزیز بود، هست و میمونه... ولی قرار نیس الانمو فقد با حسرت خوردن از دس بدم!

خوشحالم تو این مدرسه بودم...

یک عه شیش... بهترین کلاسی ک من حسش کردم... حتا از سه عه شیش هم بهتر... :]***

دو عه پنج.... با وجود ی سریا بازم خوب بود... ب خاطر اون 7 نفری ک ازشون خوشم نمیومد نمیتونم بگم دو عه پنج بد بود!   : )

سه عه شیش... عالی... و حتا اونقد خوب ک گاهی اوقات وقتی میخام بنویسم "یک عه شیش" اشتباهی اول مینویسم "سه عه شیش"...  بازم سال اول بهتر بود... ولی خب عالی بودن این کلاس هم قابل انکار نیس... ی کلاس... با ی سری همکلاسی خوب [ اگه از ی رفتارایی فاکتور بگیریم البت!]    :]××

همین!

فقد میتونم بگم این مدرسه هه... همینی ک الان اسمش "خونه ی ما" س ولی تا یک عه مهر عه 93 تمام و کمال میشه "خونه ی اونا"...
همین ساختمون آجری با شیروونی عه سبزش تو ذهنم میمونه حتمن... روزای خوبش... شادیش.... غمش... کم چیزی نیس! ســــــــــــــــــه ســــــــــــــــــالـــــــــــــه! [شاید هم ب نظر بعضیا "فقد سه سال" باشه]

توذهنم میمونه این سبزی عه شیروونیت، ک من افتخار میکردم شیروونی عه خونمون عم سبزه... خب انگاری سبزی عه تو خیلی فرق داره با سبزی عه شیروونی عه خونمون، نه رنگش، نه! ی مدل خاصیه... اینکه چشمم ب تو ک میفته لبخند رو لبم میاد، ولی دیدن شیروونی عه خونمون هیچ حس خاصی بهم نمیده!

حداقل چیزی ک ازت فهمیدم این بود ک شاید ظاهر ی سری چیزا عین هم باشه، ولی هیچ وخ باطنا یکی نیس! ازت یاد گرفتم ب خاطر ظاهر چیزی دوسِش نداشته باشم!

+ نمیدونم اینی ک نوشتم اگه کسی بخونه چی میگه! شاید بگه : "اینو باش! از کجا رسید ب کجا! عآخه چ ربطی داره؟"

ولی خب فک کنم قبلنم گفتم!  «گاهی اوقات هم باس عآدم بیخیال عه این باشه ک دیگران در موردش چی میگن!»  

++ قرار نبود اِنقده طول بکشه مطلبم! نشستم ب نوشتن... خودش خالی شد رو دکمه های کیبورد!

+++ شاد باشید :)

++++ راسی الان ک دارم فک میکنم میبینم خیلی زود تموم شد!

+++++ عآغا من این آخرشم گریه نکردمآآآآ...!!!

++++++ زیاد نیس باو! صد عو سه روزه! صد روزش ک چیزی نیس، اون سه روزو
تحمل کنید بقیش حله! میدونم براتون سخته منو 103 روز نبینید  [ خودشیفته عَم خودتونید :)) ]

+++++++ و  ب قول یکی از دوستان...این قسمت از فلان آهنگ ک میگوید :" ی خونه ک قده ی دنیا برامون، پر از خاطراته پر از ماجرامون...." کاملن وصف حالمان است... نیست؟

× نت نداشتم؛ برا همین مطلبو با ی روز تاخیر گذاشتم...! وباتونم
نیومدم! الان میام همه رو :دی

×× مرسی واسه شعرها و نوشته هات... خیلی قشنگه این «آبی ترین آبی»....
و خیلی یادگاری عه خوبی میتونه باشه برام :)**

 

  • ع. ا.

[ بیخیال ]

سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۱ ب.ظ

هِی من میخام تو ی سری چیزا دخالت نکنم، هِی نمیشه...

خو آخه عزیز عه من... این چکاریه میکنی؟

حالا مخاطبم ی نفر نیستا! هرکی خودش حس کرد میتونه مخاطبم باشه بفهمه لدفن منظورمو...!!!

 من نمیفهمم تو چطوری از دست خودت دیوونه نمیشی...؟ والا من جای تو بودم دیوونه شده بودم.... بیخیال دیگه، چرا فک میکنی ی شکاف تو آسمونه، غم عالم از اون تو ریخته رو سرت؟... چرا چیزای کوچیکو بزرگشون میکنی؟... چرا خودت ی کاری میکنی سوءتفاهمای کوچیک باعث شن بین تو و یکی از بهترین دوستات فاصله بیفته؟...

باور کن اگه باهاش حرف بزنی خیلی از این حسا از بین میره :|

بابا من ک ی چیزی رو رو هوا نمیگم، خودم تجربه کردم ک میگم! تو ک سال اول و دوم یا کلن منو نمیشناختی، یا خیلی دورادور بود... تو ک نمیدونی من بر حسب چ چیزایی اِنقده باهات حرف میزنم...

بابا من از نصیحت کردن بدم میاد، ولی خودت داری باعث میشی نصیحتت کنم، اسمشو نذار نصیحت... خوشم نمیاد ازش...!

فقد فک کن ی ذره... واقعیت همیشه اونی نیس ک ب نظر میاد... ی سری چیزا هس از دید تو ی جوره، از دید اون ی جور کاملن متفاوت... "مث اون داستانه ک اون روز خودت تعریف کرد" (این جمله خطاب ب ی نفر بود!)... مث اون انشای من با موضوع "خودآزاری هایم" ! ... هر کی ی دید داره... ی ذره سعی کن از دید مثبت نگاه کنی... ی ذره سعی کن فک کنی اون هم وضعیت تو رو داره و فک میکنه تو مقصری...!

هوم؟

+ ب هر حال من وظیفه ی خودم میدونستم پیرو  ی سری اتفاقات و صحبت های دوستان خوبم ی سری چیزا رو متذکر بشم :))    [ داوود ززززز ]

++ عآغا من اعصاب ندارم! جان من نیا باز چرت و پرت بگو لطفن :)   [ اینم مربوط ب ی نفر بود! نفر قبلی نه ها! ی نفر دیگه! کسی ب خودش نگیره..! ]

 

 

  • ع. ا.