[ مث ک تموم شد...! ]
توجه: این مطلب قبل از اتمام امتحانات نوشته شده، ب دلیل قطع بودن اینترنت دیر گذاشته شده... همه ی این ها زمانی نوشته شدن ک منطقم از کار نیفتاده بود! سعی میکنم با خودن عه دوبارش این حس شدید گیجی رو از بین ببرم :|
خب...
چی باید بگم؟
متن بنویسم از خاطرات این سه سال؟ سخته!
اونقد تو این 3 سال سر هر اتفاقی ی متن نوشتم هیچی نمونده ک بخام درموردش بنویسم!
عجیبه! از همون سال اول، از همون موقعی ک سوما رو دیدم چقد آخر سال ناراحتن و چقد متن و نوشته و گریه و... همه ی اینا تو بساطشون هس، با خودم فک میکردم: " خب خیلی مونده تا تموم شدن راهنمایی عه ما، ولی وختی اون روز رسید، میشینم جوری مطلب مینویسم ک اشک همه ی بچه ها در بیاد..."
حتا امسال آخر ترم اول هم اینکارو کردم، ی متن نوشتم یادآوری عه این سه سال... ولی خب فقد برا دو نفر خوندمش...
ی دونه عم متن نوشتم برا شب شعر، خیلی خوب نشده بود ولی ب هرحال نوشتم!
ولی الان! کاملن میتونم بگم کم آوردم! همین فقد! هرکی قراره درک کنه، درک میکنه! هرکی عم قرار نیس بفهمه این حس رو، هزارتا عَم متن بنویسم ب نظرش مسخره
میاد!
فقد میتونم بگم :" این ب قول پارمیدا «5 درصد عه عمرمون» خیلی خوب بود..."
اوووم... تابستون 91 هِی بچه های یک عه شیش ی سریاشون [ازجمله خودم] ب یاد یک عه شیش مطلب میذاشتیم... ساجده ی حرف خوبی زد "یک عه شیش خوب بود... از تموم شدنشم ناراحتیم... ولی الانمونو نباید ب خاطرِ اون دوران از دست بدیم...
الان برا چی حسرت چیزی رو میخوریم ک دیگه برنمیگرده؟..."
خب راس میگف! همه ی این سه سال [ یا برا ی سریا دوسال ] خیلی خوب بود... تو ذهنم حک شده خاطره هاش ولی قرار نیس بشه ی بُت برام... برام عزیز بود، هست و میمونه... ولی قرار نیس الانمو فقد با حسرت خوردن از دس بدم!
خوشحالم تو این مدرسه بودم...
یک عه شیش... بهترین کلاسی ک من حسش کردم... حتا از سه عه شیش هم بهتر... :]***
دو عه پنج.... با وجود ی سریا بازم خوب بود... ب خاطر اون 7 نفری ک ازشون خوشم نمیومد نمیتونم بگم دو عه پنج بد بود! : )
سه عه شیش... عالی... و حتا اونقد خوب ک گاهی اوقات وقتی میخام بنویسم "یک عه شیش" اشتباهی اول مینویسم "سه عه شیش"... بازم سال اول بهتر بود... ولی خب عالی بودن این کلاس هم قابل انکار نیس... ی کلاس... با ی سری همکلاسی خوب [ اگه از ی رفتارایی فاکتور بگیریم البت!] :]××
همین!
فقد میتونم بگم این مدرسه هه... همینی ک الان اسمش "خونه ی ما" س ولی تا یک عه مهر عه 93 تمام و کمال میشه "خونه ی اونا"...
همین ساختمون آجری با شیروونی عه سبزش تو ذهنم میمونه حتمن... روزای خوبش... شادیش.... غمش... کم چیزی نیس! ســــــــــــــــــه ســــــــــــــــــالـــــــــــــه! [شاید هم ب نظر بعضیا "فقد سه سال" باشه]
توذهنم میمونه این سبزی عه شیروونیت، ک من افتخار میکردم شیروونی عه خونمون عم سبزه... خب انگاری سبزی عه تو خیلی فرق داره با سبزی عه شیروونی عه خونمون، نه رنگش، نه! ی مدل خاصیه... اینکه چشمم ب تو ک میفته لبخند رو لبم میاد، ولی دیدن شیروونی عه خونمون هیچ حس خاصی بهم نمیده!
حداقل چیزی ک ازت فهمیدم این بود ک شاید ظاهر ی سری چیزا عین هم باشه، ولی هیچ وخ باطنا یکی نیس! ازت یاد گرفتم ب خاطر ظاهر چیزی دوسِش نداشته باشم!
+ نمیدونم اینی ک نوشتم اگه کسی بخونه چی میگه! شاید بگه : "اینو باش! از کجا رسید ب کجا! عآخه چ ربطی داره؟"
ولی خب فک کنم قبلنم گفتم! «گاهی اوقات هم باس عآدم بیخیال عه این باشه ک دیگران در موردش چی میگن!»
++ قرار نبود اِنقده طول بکشه مطلبم! نشستم ب نوشتن... خودش خالی شد رو دکمه های کیبورد!
+++ شاد باشید :)
++++ راسی الان ک دارم فک میکنم میبینم خیلی زود تموم شد!
+++++ عآغا من این آخرشم گریه نکردمآآآآ...!!!
++++++ زیاد نیس باو! صد عو سه روزه! صد روزش ک چیزی نیس، اون سه روزو
تحمل کنید بقیش حله! میدونم براتون سخته منو 103 روز نبینید [ خودشیفته عَم خودتونید :)) ]
+++++++ و ب قول یکی از دوستان...این قسمت از فلان آهنگ ک میگوید :" ی خونه ک قده ی دنیا برامون، پر از خاطراته پر از ماجرامون...." کاملن وصف حالمان است... نیست؟
× نت نداشتم؛ برا همین مطلبو با ی روز تاخیر گذاشتم...! وباتونم
نیومدم! الان میام همه رو :دی
×× مرسی واسه شعرها و نوشته هات... خیلی قشنگه این «آبی ترین آبی»....
و خیلی یادگاری عه خوبی میتونه باشه برام :)**
- ۹۳/۰۳/۲۲