[ این روز ها... ]
این روز ها دلم زود به زود برایت تنگ می شود. نبودنت زیاد به چشم می آید.
این روز ها حس میکنم خاطراتت Bold شده اند در داستان زندگی ام.
این روز ها انگار تبدیل شده ای به کلیدواژه ی آبی رنگ درون متن هایم.
این روز ها حس میکنم بیشتر باید در پاورقی ِ برگه هایم درباره ات توضیح دهم، و هر بار کم می آورم در توصیف خوبی هایت...
می دانی؟ این روز ها کم تر داستان می خوانم! با تو انگار خودم وارد دنیاد قصه ها شده ام!
این روز ها دیگر به شخصیت های تخیلی ِ رمان های زرد ، به خاطر وجود دوستانشان، حسودی نمی کنم؛ و عجیب معتقدم که همین شخصیت های زرد اگر تو را ببینند حسودی خواهند کرد به من...!
این روز ها در کنارت شادم، حتی با وجود غم هایی که چند وقت یک بار احوالمان را میپرسند!
به قول خودت:
"تو را که میبینم
یاد کسانی می افتم که تو را نمیشناسند
و دلم برایشان میسوزد..."
@ یه نفر که خودشم در جریان هس ! : }
+ یه زمانی از نوشته های وبلاگی ِ مخاظب دار متنفر بودم!
- ۹۳/۰۹/۱۱