خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

بعد مثلن یه روز قراره بیاد بگه «من به علت وجود یه سری آدما تو پیجم و کامنت‌های بی‌ربط و احمقانه‌شون، از خنده ترکیدم.»

و خب اسم من هم قراره تو صدر لیست «چرت‌گویان» قرار داشته باشه. 

ببینید در واقع اصلن کار سختی نیست. دقیقن مثل همین الانه. دستتو می‌ذاری رو کیبورد و هر چی به ذهنت راه پیدا کرد می‌نویسی. و خب اصلن به این فکر نمی‌کنی که ممکنه چه آدمایی چیزی که نوشتی رو بخونن.

 

+ با چشماش زل زده تو صورتم، نمی‌ذاره جم بخورم. هی فکر می‌کنم به این که ینی چه حرفی داره که اینطور نگام میکنه؟

نگاهش خیلی خیره‌س. خیلی خیلی. کنجکاوم که چی می‌خواد بگه. دهنشو باز میکنه. به دهنش چشم می‌دوزم. یه تیکه‌ی دیگه از غذاشو گاز می‌زنه.

لعنتی! باز یادم رفته بود آی‌کیوی کرگدن‌ها یازدهه و قرار نیست هیچ‌وقت هیچی بهم بگه.

  • ع. ا.

Unknown

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۰ ق.ظ

میرم وبلاگاشون.

می‌خونم. تمامشو.

لذت می‌برم از همه‌ش.

اونقد خوبه که نمی‌دونم چی بگم.

اونقد قشنگه که نمی‌تونم براشون چیزی بنویسم.

هی میگن برو وبامون. هی میرم. هی نمی‌تونم بنویسم براشون. هی کامنت نمی‌ذارم. 

هی شرمنده می‌شم.

 

+ چرا هر وقت می‌خوام بنویسم فرار می‌کنه؟

 

  • ع. ا.

[ ]

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ق.ظ

یک سری‌ها هم با بودنشان ، صرفن با بودنشان ، آن‌قدر حالت را خوب می‌کنند که مدام از خودت می‌پرسی: « می‌شود اِنقدر خوب بود؟ »

این روزها با داشتن همچین آدم‌هایی، واقعن شادم. ای کاش که خودم هم از این‌ها باشم.

 

+ لازم نیست نام اشخاص مورد نظر را بگویم که. خودشان بفهمند خب!

 

+ بی‌ربط شاید: احساس خوبی دارد ها که یک ملت را شاد کنی. رامبد جوان عجب لذتی از این کار می‌برد!

  • ع. ا.

{ دعای مُجیر }

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ

« ... أجِرْنا مِنَ النّار ِ یا مُجیر ... »

- پناه ده ما را از آتش ای پناه‌دهنده -

 

  • ع. ا.

[ عطیه نباید بزرگ می‌شد. ]

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ق.ظ

عطیه نباید بزرگ می‌شد. نه این‌که این بزرگ شدن بد باشدها، نه ؛ فقط گاهی، تنها گاهی حس می‌کنم پیش دوستان، عطیه‌ی پارسال دوست‌داشتنی‌تر بوده. نه این‌که الان دوست‌داشتنی نباشدها، نه! با تمام اعتماد به‌نفسم می‌گویم هنوز عطیه دوست‌داشتنی هست اما شاید یک‌سری رفتارهایش ناخودآگاه تغییر کرده باشد. شاید این تغییرات، از یک منظر خوب به نظر بیایند، اما گاهی، تنها گاهی از منظر دیگری که به عطیه نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم شاید همین (تنها) یک سال بزرگ‌شدن، چیز خوبی نباشد.

آهای دوستانی که شاید حتی آدرس وبلاگم را بهتان نداده‌ام، آهای دوستانی که مدت مدیدی‌ست این‌ورها نمی‌شود پیدایتان کرد، آهای دوستانی که هنوز هم به اینجا سر می‌زنید، گاهی، تنها گاهی حس می‌کنم حتی یک‌ذره هم خوب نیستم. برای همان "گاهی" ها، از همه‌ـتان عذر می‌خواهم.

 

 

+ زده به سرم شاید. :-؟؟ ساعت یک‌وپنج دقیقه نصفه‌شب، برای چی باید یک همچین چیزی تو ذهنم بیاد و بنویسمش؟

  • ع. ا.

[ خبر تکان‌دهنده ]

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ق.ظ

در داستان‌ها این عبارت زیاد به چشم‌ـم خورده: "خبر تکان‌دهنده‌ای بود."

خودم شاید، تا همین چند ماه پیش این عبارت برایم ملموس نبود. می‌فهمیدم منظور چیست اما واقعن لمس‌ـش نمی‌کردم.

در این چند ماه، واقعن اخبار تکان‌دهنده‌ی زیادی به گوش‌ـم خورده. از مرگ پسرخاله‌ی یک‌وخرده‌ای ماهه‌ـم تا خبر اخراج عزیزان‌ـم از مدرسه و... از همه‌ـشان می‌گذرم... بیخیال.

[ آخری‌ـش خبر مرگ شخصی بود که تا به‌حال حتا ندیدم‌ـش و هیچ نسبتی با هم نداشته‌ایم. شاید چون شخص مذکور از اقوام به‌ترین دوستم است جا خوردم. لاادری. به‌هرحال تسلیت می‌گویم به اقوام‌ـشان. روحش شاد و یادش گرامی. ]

 

 

+ هی، چرا جدیدن انقدر فضای وبلاگم غمناک شده خب؟ تابستونه مثلن. :/

+ این بلاگفای ... (منشوری بود) هم که آب روغن قاتی کرده و دوستان نه تنها وبلاگ خودشان را رها کرده‌اند، بلکه وبلاگ ما را هم به دست فراموشی سپرده‌اند. 

  • ع. ا.

[ چه میدانم؟! ]

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

خب این رمان ها و فیلم های زرد و بی اساس که همه ـشان فقط یک مشت احساسات و عواطف لطیف اند، واقعا به هیچ دردی نمی خورند به جز شناختن یک سری انسان که ممکن است روزی با آن ها برخورد کنیم.

یا مثلن بگویم "مگر همچین آدمی می تواند وجود داشته باشد؟ چقدر این انسان قبیح است و نمک نشناس و فلان و بهمان" و بعد خدا را شکر کنم که دور و اطراف من یک همچین آدم هایی وجود ندارند ( آن یک درصدی هم که وجود دارند برایم اهمیتی ندارند) و خوشحال و خندان به زندگی سرشار از همین داستان سرایی ها ادامه دهم.

چمیدانم. لابد یک حکمتی داشته که من با دنیای این داستان ها و فیلم های بی اساس آشنا شده ام!   :|

  • ع. ا.

Unknown

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

 

ما دلمان به رفاقت خدا گرم است و روی معرفتش خیلی حساب کرده‌ایم ...

 

 

امیرعلی نبویان

  • ع. ا.

[ غروب ]

شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

هی پسر، بیا فکر نکنیم.

بیا فکر نکنیم که حتی یه فصل کامل از سال رو هم ندیدی. بیا فکر نکنیم که من چقد منتظر تابستون بودم تا بیام ببینمت، نه تنها من، که حتی فک نکنیم خاله ت چقد مشتاق دیدنت بود.

بیا فکر نکنیم که مامانت الان تو چه حالیه. بیا فکر نکنیم که ممکن بود وقتی بزرگ شدی جوونمردی بشی برا خودت.

بیا به چیزای خوب فکر کنیم امیرمحمد. بیا فکر کنیم خدا چقد دوست داشته که به این زودی برت گردوند پیش خودش. بیا فکرکنیم به این که پاک برگشتی پیشش. بیا فکر کنیم به این که چقد همه ناراحت شدن از رفتنت، ناراحت بودنشون خوب نیست، دلیل ناراحتیشون خوبه. تو معصوم بودی، پاک بودی، هنوز با دنیای پر از گناه و آلودگی و بیرحمی ها آشنا نشده بودی... و پاک موندی و برگشتی همونجایی که بودی.

هی پسر...  بیا ناراحت نباشیم. تو که مامانتو میبینی. به اونی که از همه بیشتر دوستت داره بگو مراقب مامان بابات و خواهرت باشه. بهش بگو هواشونو داشته باشه. تو که جات خوبه. : )

  • ع. ا.

[ خورشید را بیدار کنیم ]

شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ق.ظ

تکه ای از کتاب:

« دیگر هرگز نمی‌توانستم مانوئل والادارس خودم را ببینم. هرگز٬ هرگز. یک قطار لعنتی او را کشته بود.

- فراموش کن زه‌زه. به موریس فکر کن. این‌طور بهتر است. »

 

------------------

 

وقتی داشتم «کتاب درخت زیبای من» رو میخوندم٬ وقتی شخصیت پرتغالی رو دیدم٬ گفتم زندگی آدم باید یه پرتغالی داشته باشه توش.

وقتی گفتی پرتغالی داشتی و دیگه نداری٬ گفتم یه کاری کن برگرده. گفتی نمیشه.

دارم «خورشید را بیدار کنیم» رو می‌خونم.

آدم اگه نمی‌تونه یه پرتغالی داشته باشه٬ نباید با دنیا قهر کنه. نباید حسرت بخوره. نباید بمیره... شاید پرتغالی نداشته باشم. شاید پرتغالی نداشته باشی. میشه با "آدام" زندگی کرد. میشه تو زندگی‌ـت "موریس"ـت رو پیدا کنی. میشه حتی چشمات‌ـو باز کنی و ببینی "پل لوئی فی‌یول" داره با لبخند به‌ـت نگاه می‌کنه. میشه خورشیدت رو بیدار کنی... : )

 

پ.ن: این‌ مال تاریخ پنج‌شنبه. سوم اردی‌بهشت.

پ.ن۲ : دل‌ـم برا عزیزان عشق کتاب که ساکن تهران نیستن می‌سوزه. چقد بد که خیلی‌ـاشون نمی‌تونن بیان برا بازدید از نمایشگاه.

پ.ن۳ : چهارشنبه. شانزدهم اردی‌بهشت. از بهترین روزهام بود. هم امتحان فیزیک‌ـم رو خوب دادم، هم با #دوست_داشتنی_هام رفتم نمایشگاه کتاب (البته جای چند نفر خالی بود و دو عزیز هم طی یک عملیات انتحاری غیب‌ـشون زد و تا فردای اون روز خبری ازشون نداشتم!)

  • ع. ا.