[ خورشید را بیدار کنیم ]
تکه ای از کتاب:
« دیگر هرگز نمیتوانستم مانوئل والادارس خودم را ببینم. هرگز٬ هرگز. یک قطار لعنتی او را کشته بود.
- فراموش کن زهزه. به موریس فکر کن. اینطور بهتر است. »
------------------
وقتی داشتم «کتاب درخت زیبای من» رو میخوندم٬ وقتی شخصیت پرتغالی رو دیدم٬ گفتم زندگی آدم باید یه پرتغالی داشته باشه توش.
وقتی گفتی پرتغالی داشتی و دیگه نداری٬ گفتم یه کاری کن برگرده. گفتی نمیشه.
دارم «خورشید را بیدار کنیم» رو میخونم.
آدم اگه نمیتونه یه پرتغالی داشته باشه٬ نباید با دنیا قهر کنه. نباید حسرت بخوره. نباید بمیره... شاید پرتغالی نداشته باشم. شاید پرتغالی نداشته باشی. میشه با "آدام" زندگی کرد. میشه تو زندگیـت "موریس"ـت رو پیدا کنی. میشه حتی چشماتـو باز کنی و ببینی "پل لوئی فییول" داره با لبخند بهـت نگاه میکنه. میشه خورشیدت رو بیدار کنی... : )
پ.ن: این مال تاریخ پنجشنبه. سوم اردیبهشت.
پ.ن۲ : دلـم برا عزیزان عشق کتاب که ساکن تهران نیستن میسوزه. چقد بد که خیلیـاشون نمیتونن بیان برا بازدید از نمایشگاه.
پ.ن۳ : چهارشنبه. شانزدهم اردیبهشت. از بهترین روزهام بود. هم امتحان فیزیکـم رو خوب دادم، هم با #دوست_داشتنی_هام رفتم نمایشگاه کتاب (البته جای چند نفر خالی بود و دو عزیز هم طی یک عملیات انتحاری غیبـشون زد و تا فردای اون روز خبری ازشون نداشتم!)
- ۹۴/۰۲/۱۹