خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ موهای سه سانتی ]

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

موهاش رو با ماشین زده و شاید هر کدوم به سختی سه سانتی‌متر بشن.

هر سری که از جلوی آینه رد می‌شه تعجب می‌کنه و به خودش می‌گه: «هی پسر چطوری انقدر زشت شدی؟ یعنی قبلا انقدر می‌گفتی من زشتم همه‌ش چرت بودا. ببین قبلا چه خوب بود قیافه‌ت!»

یکم بیشتر زل می‌زنه به خودش. هر جور حساب می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که قیافه‌ش نسبت به دوران راهنمایی بهتر شده. اون موقع‌ست که با خودش فکر می‌کنه چقدر اون دوران اعتماد به نفسش بالا بوده که هی موهاش رو با ماشین می‌زده. و هر سری خوش‌حال می‌شد از اون حجم کوتاهی موهاش.



+ داشتیم از مدرسه با هم برمی‌گشتیم و تا ایستگاه مترو یه ربع راه بود. بهم گفت: «آخرین باری که دیدمت دوم راهنمایی بودیم! خیلی تغییر کردی.» 

گفتم: «چه تغییری؟»

- دقیقا نمی‌دونم. خیلی تغییرا.

- حالا اینی که می‌گی تغییر خوبه یا بد؟

- خوب!!!

خدا رو شکر!


+ وایستاده بودم طبق روال دو شب گذشته زل زده بودم به ماه. می‌خواستم باز کل یه ربع رو زل بزنم بهش. یهو دیدم از پشت دستمو گرفت کشید اون‌وری و گفت: «بسه دیگه. دیوونه نباید انقدر به ماه نگاه کنه.»

  • ع. ا.

[ شخصیت خود را چگونه می‌سازید؟ ]

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

همیشه دوست داشتم از آن شخصیت‌هایی باشم که پر از اطلاعات جذاب و فعالیت‌های جورواجور اند ولی در ظاهر اصلا معلوم نیست.

از آن‌هایی که وسط یک صحبت جدی جمله‌ای تاثیرگذار می‌گویند و همه بهت‌زده می‌شوند از این حجم تفاوت ظاهر با باطن شخص. از این حجم سواد و فهم.

یا از آن‌هایی که یکهو می‌بینی وسط حرف زدن‌هایشان از دیالوگ‌های یک کتاب استفاده می‌کنند که تو فقط اسمش را شنیده‌ای. یا در رابطه با هر بحثی یک بیت شعر بلدند. اگر چیزی می‌نویسند وسط نوشته‌هایشان تضمین‌هایی باورنکردنی پیدا می‌شود.

همیشه دوست داشتم کارهای زیادی بلد باشم. تجربه‌‎های جالب داشته باشم اما طی این 17 سال و 11 ماه و اندی روز که عمر کرده‌ام، میزان کارهای مفیدم خیلی کمتر از تصوراتم بوده. و امان از این که دیگران تصور کنند تو چیزی بلدی و بلد نباشی. تحسین می‌شوی اما اصلا حس خوبی نداری از این وضعیت. نه که از تحسین شدن بدم بیاید ها! نه! حقیقتا همان میزان اندک تحسین‌ها انرژی مثبت عظیمی را به سمتم روانه می‌کنند. اما خب، بحث عجیبی‌ست بحث "تو" با "خودت" وقتی هر طرف ببرد تو باخته‌ای. می‌گویی فلان کار را بلد نیستم و اطرافیان فحش بارانت می‌کنند که: «اگه تو بلد نیستی پس کی بلده؟ من لابد!» و "تو"ی درونت هی نهیب می‌زند که: «برو پی‌ش. شروعش کن! وقت نداری!». "خودت" پاسخ می‌دهد فعلا کارهای مهم‌تری برای انجام هست و بعد همان کارها هم انجام نمی‌شوند.

+ اصلا از کجا رسیدم به این‌جا؟ یادم نیست. ولی فکر کنم لپ‌تاپم رو روشن کردم که از توش جزوه‌ی زبان بخونم واسه امتحان ترم. :|

  • ع. ا.

[ آقای فاطمی ]

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ب.ظ

یه آقای فاطمی داشته‌باشیم که وقتی هنوز ۲۰ دقیقه مونده زنگ مدرسه بخوره بریم بهش بگیم: «ما بیرون کار داریم و بعد مدرسه کلاس داریم برمی‌گردیم. می‌شه بریم بیرون؟»

اونم بگه: «صددرصد آقای رستمی نیس می‌تونید برید.»

تازه بعدشم داشتیم بالایی می‌رفتیم گفت: «نه از اون‌جا نه آقای رستمی می‌بینه. از پایین برید.»


+ فقط قیافه‌ی مینا وقتی هندزفری تو گوشش بود و سرش پایین داشت کارشو انجام می‌داد و یهو سرشو آورد بالا دید ما سه تا زل زدیم بهش :)) :-قلب 

  • ع. ا.

[ گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟ ]

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

این سه روزی که تعطیل بودیم حتا ثانیه‌ای پام رو از خونه بیرون نذاشتم. جدا قصد داشتم پاشم برم کتابخونه حتا ولی هی حس می‌کردم الان اگه برم بیرون ممکنه در جا بیفتم فوت کنم!

الان هم فک کنم حدودا یه ساعته که از خونه اومدم بیرون. دارم تمام سعیم رو می‌کنم که دم و بازدمم از یه حدی عمیق‌تر نشه و کمترین مقدار ممکن هوا رو وارد ریه‌هام کنم. :|

شفا می‌گیرم بالاخره یه روز.


«.. بالله که زنده بودن ما شاهکار ماست! »


+ اینم از رکورد! ۹ پست در یک ماه :|

  • ع. ا.

[ جهت خالی نبودن عریضه ]

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

۱- دیروز با خودم وکس و خون مصنوعی و کرم پودر برده بودم مدرسه. نشستم رو دست سارا از این زخما درست کردم که مثلا زیرش طرف پولک داره. :)) یکی دو نفر جیغ زدن و دور شدن وقتی دیدنش. خیلیا پرسیدن چرا زیرش سبزه و باید توضیح می‌دادم اینا پولکه! ولی در کل کلی همه تشویقم کردن. ^______^

۲- چارتایی کنار هم وایستاده بودن داشتن به صورت جدی برام دست می‌زدن. منم تعظیم کوچیکی کردم و عقب عقب صحنه رو ترک کردم. :))) می‌خوام کارخونه‌ی تولید استیکر بزنم. :| :))

۳- شکیبا و نگار اومده بودن مدرسه. منم داشتم با کاظمی حرف می‌زدم. نشستم تو فرهنگی و داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد تا ابد همین‌طوری نشست و به حرفاشون راجع به تئاتر گوش داد. بعدشم با کاظمی راجع به خیلی چیزا حرف زدم. از کارگاه هنریمون گفت و جشن فارغ‌التحصیلی سال بالاییامون و این که ما رو خیلی دوست داره و اینا. [ آه می‌کشد و صحنه را ترک می‌کند. ]

۴- تکلیفای شیمی‌م یه طوری زیادن که حس می‌کنم حل کردنشون تا ابد طول می‌کشه. تصورم اینه که حتا روز بعد از کنکور هم باید بیام بشینم شیمی حل کنم.


+ بعد از صدای سجاد افشاریان که داره برای دلبر حرف می‌زنه یهو صدای ترک سورنا بیاد! عدم تعادل من به گوشی‌م هم سرایت کرده خودش یه چیزی لود می‌کنه از تلگرام و شروع می‌کنه به پخش کردنش! 

+« آخ که رهایی حقیقتی نیست.»

  • ع. ا.

[ don't worry ]

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ
همین طور که صدای AaRON تو گوشم می‌پیچه به توده‌ای از دیالوگ‌های این سه روز فکر می‌کنم و یادش می‌افتم که این تیکه از آهنگو روی دیوار نوشته بود.


« life is easy ... »

  • ع. ا.

[ تقابل عقل و دل ]

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ

قلبش داره رو مغزش بالا میاره و خودش مونده بلاتکلیف بین دو تا اندام مهم. 


+ حداقل تستای قرابت آزمون فردا رو اگه با این مضمون باشن می‌تونم بزنم. نه؟

  • ع. ا.

[ شب که راز بودنت را پوشید ]

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

قبلاها این‌طوری بود که هر چی به شب نزدیک‌تر می‌شدم وضع بهتر می‌شد.

چی شده الان تو شب‌ترین ساعت روز همه چی انقدر پیچ خورده تو هم؟


- بعد دیگه می‌تونیم با خیال راحت همو نبینیم؟

+ نه. می‌تونیم با خیال راحت همو ببینیم.

مثل آب رو آتیش یا یه همچین چیزی. دقیقا وسط رگباری گلوله پرت کردنش بود آخه.


«... باد که ساز دیدنت را سر داد

ابر که شوق خنده‌ات را بارید

من که شعر ماندنت را خواندم »


+ مسخره نیست که می‌دونم تهش قراره خودش بخونه این‌جا رو ولی جز این‌جا جای دیگه‌ای نمی‌نویسم؟

  • ع. ا.

[ بی‌تو هستند جمله بی‌سامان ]

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ع. ا.

[ من فقط نمی‌خوام تو بمیری علی ]

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

انگار هر لحظه بیش‌تر فرو بری تو باتلاق و هر لحظه بیش‌تر دست و پا بزنی. هر لحظه بیش‌تر بدونیم تهش خفگی محضه ولی کاری از دستمون برنیاد.

« من به دنیا اومدم که فقط داآش تو باشم.» *

+ ولی روز به روز بلدتر شی تو نقش بازی کردن. تهشم که اومدی بیرون، تبدیل می‌شی به اون بازیگر نقش خفنه که هیچکی نمی‌دونه چجوری انقد فرو می‌ره تو نقشش.


+ عنوان و * از تئاتر شرقی غمگین

← می‌گه خوبه تو خیلی تئاتر نمی‌بینیا! :)) 

خب دیالوگاش کاربرد داره به من چه :-"

  • ع. ا.