[ _ ]
جدیدا متوجه شدم قابلیت این رو دارم که ساعت ها منتظر یه اتفاق خیلی ساده بمونم. بعد که اتفاق افتاد به روی خودم نیارم و رد بشم برم.
خیلی هم زندگی زیباست! :دی
جدیدا متوجه شدم قابلیت این رو دارم که ساعت ها منتظر یه اتفاق خیلی ساده بمونم. بعد که اتفاق افتاد به روی خودم نیارم و رد بشم برم.
خیلی هم زندگی زیباست! :دی
مسئله از اونجایی شروع میشه که نمیشنویم حرفای همو. داره از ناراحتیاش میگه و تو نمیفهمیشون. بیربط حرف میزنی و نمیفهمی چقدر ممکنه اذیتش کنه حرفات. حرفایی که واقعا بد نیستن. خندهدارن شاید حتی. ولی تو اون موقعیتش نباید گفته شن. تو نمیفهمیش. نمیفهمیش و حرف بیربط میزنی. سکوت میکنه. از دسترس خارج میشه و تو میمونی و کلی پشیمونی و «لعنت به دهانی که بیموقع باز شود.»
میدونی جالبیش چیه؟ کمک لازم داری که ببینی باید چی کار کنی. با یکی دیگه درموردش حرف میزنی که قطعا اون هم دغدغههای خودش رو داره. اوضاع بدتر میشه!!
پ.ن.: ۱۷ سالش تموم شد. میفهمم چه شوک بزرگیه. چون خودم از دو سه ماه پیش دارم سعی میکنم کنار بیام با این که قراره ۱۷ سالم تموم بشه. و میدونم نه روز دیگه که این اتفاق بیفته باز هم از تمام وجودم قراره شوکه بشم.
پ.ن.تر: کاش خوب باشه.
حتی دیالوگ یه آدمی که کلا تو زندگیت سه چهار بار باهاش حرف زدی و نسبتا غریبه محسوب میشه هم میتونه انقدر خوب باشه که تا چند روز با یادآوریش لبخند بزنی.
+ بهش گفتم ما جلو اینا آبرو داریم! گفت نه بابا اینا از خودمونن! :))
یه جوریه که وقتی وبلاگ کیمیا یا نگار یا مثلا صبا رو میخونم حس میکنم گلستان سعدین و من رمان زرد! :)))
چه وضعشه خب؟
خب راستش اصلا درست نیست که آدم از یه ماه قبل از تولدش منتظر اون روز باشه فقط به خاطر این که ببینه یه شخص خاصی بهش تبریک میگه یا نه.
و همهش امیدوار باشه که اون روز اون آدم رو ببینه و تبریک رو در رو بشنوه ازش!
نیلوفر راست میگه. اینا توقعه. نباید باشه. برای من که از اول راهنمایی میدونم نباید از کسی توقع داشته باشم و ندارم واقعا، اصلا نباید باشه.
و وای از اون روزی که توقع داشته باشی از کسی و برآورده نشه.
میترسم که اینجوری بشه. واقعا نمیخوام بهش فکر کنم! :))
این تولد هم عجب پروسهی پیچیدهایه! اصلا چه دلیلی داره تبریک گفته شه خب که بعد بخواد انتظاری هم به وجود بیاد؟ :))
کاش از بین بره این انتظاره. مرسی. خدافظ. :)))
مثلا میشد مثل یه عکس ثبت بشه. یه ماشین شاسی بلند. با یه تشک دو نفره ی قطور رو سقفش. سه تا پنجره ی باز. سه تا دست که از پنجره ها اومدن بیرون و نایلون تشک رو گرفتن. :))
این روزا داریم آماده می شیم برای کارگاه هنری. چقدر عجیبه. چقدر دست نیافتنیه. امروز شقایق (مسئول گروه سرود ملی) گفت 4-5 تا از آهنگ ها انتخاب شدن و قراره بینشون تو کل پایه رای گیری شه. کیمیا (مسئول گروه تئاتر) گفت بازیگرای تئاتر فرممون انتخاب شدن. و داشت ایده ی صحنه رو توضیح می داد برام. وای که از تصور اجرایی شدنش دلم می خواد جیغ بزنم. کیمیا می گفت مهشید قراره به عنوان راهنما برای تئاتر بیاد باهامون کار کنه. چقدر فکر حضور داشتنش می تونه آدم رو امیدوار کنه.
الان که دارم اون 4 - 5 تا آهنگ رو گوش می دم ملموس شده برام این که «ما» قراره بسازیم امسال اون کارگاه رو. «ما» قراره شگفت زده کنیم مدرسه رو. و امسال و سال های بعد سرود «ما» هم قراره توی حلقه خونده بشه.
قلبم همزمان هم می تونه به خاطرش وایسته هم تند بزنه!
کاش به یه نتیجه ی خوب برسیم. ان شاالله.
+ یکی از اون پنج تا آهنگ 2 دقیقه و 14 ثانیه بود. مهم نیست که کوتاهه. لبریز هم 2 دقیقه و 22 ثانیه ست ولی از بهتریناست. منتها این آهنگه از دقیقه ی 1:40 ش خواننده داره :( و خب نمیشه ببریمش چون خیلی کوتاه میشه دیگه. دو تا آلبوم کامل موسیقی متن سریال گیم آو ترونز دانلود کردم به امید اینکه تو یکیشون باشه. ولی نبود بی کلامش. کاش بشه بی کلامش رو تا سه شنبه پیدا کنم.
#فرزانگان
#کارگاه_هنری_95
یه سری آدما مثل حبابن. از دور رنگی رنگی ترینن. نزدیکشون که میشی یهو میترکن. ترکیدنشونم باعث میشه اون ذره های کف بپاشن تو چشممون. مواظب باشیم برا خودمون اونقدر بزرگشون نکنیم که وقتی ترکیدن، با اون ذره های کفشون کل زندگیمونو به گند بکشن.
+ میخواستم بگم خیلی از آدما. دیدم انگار زیادی بدبینانه ست.
دلهها. درد میگیرهها. میسوزهها. درست کردنش راحت نیست. حالا خود دانی.