خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ _ ]

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ

جدیدا متوجه شدم قابلیت این رو دارم که ساعت ها منتظر یه اتفاق خیلی ساده بمونم. بعد که اتفاق افتاد به روی خودم نیارم و رد بشم برم. 

خیلی هم زندگی زیباست! :دی

  • ع. ا.

[ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش ]

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ

مسئله از اون‌جایی شروع می‌شه که نمی‌شنویم حرفای همو. داره از ناراحتیاش می‌گه و تو نمی‌فهمیشون. بی‌ربط حرف می‌زنی و نمی‌فهمی چقدر ممکنه اذیتش کنه حرفات. حرفایی که واقعا بد نیستن. خنده‌دارن شاید حتی. ولی تو اون موقعیتش نباید گفته شن. تو نمی‌فهمیش. نمی‌فهمیش و حرف بی‌ربط می‌زنی. سکوت می‌کنه. از دسترس خارج می‌شه و تو می‌مونی و کلی پشیمونی و «لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود.»

می‌دونی جالبیش چیه؟ کمک لازم داری که ببینی باید چی کار کنی. با یکی دیگه درموردش حرف می‌زنی که قطعا اون هم دغدغه‌های خودش رو داره. اوضاع بدتر می‌شه!!

پ.ن.: ۱۷ سالش تموم شد‌. می‌فهمم چه شوک بزرگیه. چون خودم از دو سه ماه پیش دارم سعی می‌کنم کنار بیام با این که قراره ۱۷ سالم تموم بشه. و می‌دونم نه روز دیگه که این اتفاق بیفته باز هم از تمام وجودم قراره شوکه بشم. 

پ.ن.تر: کاش خوب باشه. 

  • ع. ا.

[ جوب ]

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

حتی دیالوگ یه آدمی که کلا تو زندگیت سه چهار بار باهاش حرف زدی و نسبتا غریبه محسوب می‌شه هم می‌تونه انقدر خوب باشه که تا چند روز با یادآوریش لب‌خند بزنی.


+ بهش گفتم ما جلو اینا آبرو داریم! گفت نه بابا اینا از خودمونن! :))

  • ع. ا.

[ ]

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

یه جوریه که وقتی وبلاگ کیمیا یا نگار یا مثلا صبا رو می‌خونم حس می‌کنم گلستان سعدی‌ن و من رمان زرد! :)))

چه وضعشه خب؟

  • ع. ا.

[ توقع؟! ]

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ

خب راستش اصلا درست نیست که آدم از یه ماه قبل از تولدش منتظر اون روز باشه فقط به خاطر این که ببینه یه شخص خاصی بهش تبریک می‌گه یا نه.

و همه‌ش امیدوار باشه که اون روز اون آدم رو ببینه و تبریک رو در رو بشنوه ازش!

نیلوفر راست می‌گه. اینا توقع‌ه. نباید باشه. برای من که از اول راهنمایی می‌دونم نباید از کسی توقع داشته باشم و ندارم واقعا، اصلا نباید باشه.

و وای از اون روزی که توقع داشته باشی از کسی و برآورده نشه.

می‌ترسم که این‌جوری بشه. واقعا نمی‌خوام بهش فکر کنم! :))

این تولد هم عجب پروسه‌ی پیچیده‌ایه! اصلا چه دلیلی داره تبریک گفته شه خب که بعد بخواد انتظاری هم به وجود بیاد؟ :)) 

کاش از بین بره این انتظاره. مرسی. خدافظ. :)))


  • ع. ا.

[ تشک! ]

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ب.ظ

مثلا میشد مثل یه عکس ثبت بشه. یه ماشین شاسی بلند. با یه تشک دو نفره ی قطور رو سقفش. سه تا پنجره ی باز. سه تا دست که از پنجره ها اومدن بیرون و نایلون تشک رو گرفتن. :))

  • ع. ا.

[ به خودم آمدم انگار تویی در من بود... ]

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ
راستش، این روزا یکی از دلخوشیام تو مدرسه ست. 
این که مثلا برم تو حلقه ببینمش. یا مثلا وقتی دارم سیبمو گاز می زنم صدام کنه. یا اینکه بخنده بهم وقتی دارم به دوستش سلام می کنم و می گم: « من عطیه م! اسمت رو بهم می گی؟ :)) »
اون انرژی مثبته رو داره. همون انرژی مثبتی که پارسال باعث شده بود یه مدت کل زندگیم بشه دنبال کردن فعالیت های جناب «ن». همون انرژی مثبتی که باعث شده بود از «س» خوشم بیاد. همون انرژی مثبتی که باعث میشه هر سری با دیدن «م» لبخند بیاد رو لبم.
می دونی چی می گم؟ یه چیزی داره تو خودش که باعث می شه جالب باشه. غیرقابل پیش بینی باشه. مرموز باشه حتا.
این روزا یکی از دلخوشیامه که در کلاسشون باز باشه و من در حال رد شدن یه نگاه نامحسوس بندازم تو کلاسشون و خیالم راحت بشه که اومده! یکی از دلایلیه که علی رغم برنامه ی درسی سنگین ِ یکشنبه، دوشنبه و چارشنبه هامون، منتظر رسیدن این روزا باشم. یکی از آدماییه که دیدنش می تونه باعث شه تا چند ساعت خوشحال باشم. 
چیز جدیدی نیست واقعا. خیلی قشنگن این آدما. و هستن باز هم تو زندگیم. فقط اون یکم مرموزتره. یکم عجیب تره. انگار که هر سری یه شخصیت جدید داشته باشه.

«... این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود»

  • ع. ا.

[ انتخاب آهنگاش ]

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ

این روزا داریم آماده می شیم برای کارگاه هنری. چقدر عجیبه. چقدر دست نیافتنیه. امروز شقایق (مسئول گروه سرود ملی) گفت 4-5 تا از آهنگ ها انتخاب شدن و قراره بینشون تو کل پایه رای گیری شه. کیمیا (مسئول گروه تئاتر) گفت بازیگرای تئاتر فرممون انتخاب شدن. و داشت ایده ی صحنه رو توضیح می داد برام. وای که از تصور اجرایی شدنش دلم می خواد جیغ بزنم. کیمیا می گفت مهشید قراره به عنوان راهنما برای تئاتر بیاد باهامون کار کنه. چقدر فکر حضور داشتنش می تونه آدم رو امیدوار کنه.

الان که دارم اون 4 - 5 تا آهنگ رو گوش می دم ملموس شده برام این که «ما» قراره بسازیم امسال اون کارگاه رو. «ما» قراره شگفت زده کنیم مدرسه رو. و امسال و سال های بعد سرود «ما» هم قراره توی حلقه خونده بشه.

قلبم همزمان هم می تونه به خاطرش وایسته هم تند بزنه! 

کاش به یه نتیجه ی خوب برسیم. ان شاالله.


+ یکی از اون پنج تا آهنگ 2 دقیقه و 14 ثانیه بود. مهم نیست که کوتاهه. لبریز هم 2 دقیقه و 22 ثانیه ست ولی از بهتریناست. منتها این آهنگه از دقیقه ی 1:40 ش خواننده داره :( و خب نمیشه ببریمش چون خیلی کوتاه میشه دیگه. دو تا آلبوم کامل موسیقی متن سریال گیم آو ترونز دانلود کردم به امید اینکه تو یکیشون باشه. ولی نبود بی کلامش. کاش بشه بی کلامش رو تا سه شنبه پیدا کنم.


#فرزانگان

#کارگاه_هنری_95

  • ع. ا.

[ ببین چه سبزن ]

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

همه تون دیوونه این!

جدن دارم می گما. همه مون دیوونه ایم.

کماکان دوست دارم این دیوونگی ها رو. آدمایی که تو زندگیم ن یه جور عجیبی سبزن. خیلی سبزن. عینهو همون آدم فضاییا. کی می گه آدم فضایی نداریم؟ داریم بابا. اینا که نمی تونن آدم عادی باشن.


« اصلا کی خواست عادی باشه هیچ وقت؟»


وزارت سحر و جادو


|چهرازی| |هری پاتر|

  • ع. ا.

[ نشد که از دلم جدا کنم تو رو ]

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ق.ظ

یه سری آدما مثل حبابن. از دور رنگی رنگی ترینن. نزدیکشون که میشی یهو میترکن. ترکیدنشونم باعث میشه اون ذره های کف بپاشن تو چشممون. مواظب باشیم برا خودمون اونقدر بزرگشون نکنیم که وقتی ترکیدن، با اون ذره های کفشون کل زندگیمونو به گند بکشن.


+ میخواستم بگم خیلی از آدما. دیدم انگار زیادی بدبینانه ست.


حباب


دل‌ه‌ها. درد می‌گیره‌ها. می‌سوزه‌ها. درست کردنش راحت نیست. حالا خود دانی.

  • ع. ا.