[ به خودم آمدم انگار تویی در من بود... ]
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ
راستش، این روزا یکی از دلخوشیام تو مدرسه ست.
این که مثلا برم تو حلقه ببینمش. یا مثلا وقتی دارم سیبمو گاز می زنم صدام کنه. یا اینکه بخنده بهم وقتی دارم به دوستش سلام می کنم و می گم: « من عطیه م! اسمت رو بهم می گی؟ :)) »
اون انرژی مثبته رو داره. همون انرژی مثبتی که پارسال باعث شده بود یه مدت کل زندگیم بشه دنبال کردن فعالیت های جناب «ن». همون انرژی مثبتی که باعث شده بود از «س» خوشم بیاد. همون انرژی مثبتی که باعث میشه هر سری با دیدن «م» لبخند بیاد رو لبم.
می دونی چی می گم؟ یه چیزی داره تو خودش که باعث می شه جالب باشه. غیرقابل پیش بینی باشه. مرموز باشه حتا.
این روزا یکی از دلخوشیامه که در کلاسشون باز باشه و من در حال رد شدن یه نگاه نامحسوس بندازم تو کلاسشون و خیالم راحت بشه که اومده! یکی از دلایلیه که علی رغم برنامه ی درسی سنگین ِ یکشنبه، دوشنبه و چارشنبه هامون، منتظر رسیدن این روزا باشم. یکی از آدماییه که دیدنش می تونه باعث شه تا چند ساعت خوشحال باشم.
چیز جدیدی نیست واقعا. خیلی قشنگن این آدما. و هستن باز هم تو زندگیم. فقط اون یکم مرموزتره. یکم عجیب تره. انگار که هر سری یه شخصیت جدید داشته باشه.
«... این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود»
- ۹۵/۰۹/۱۷