نشستی تو هال(حال؟)،بستنیتو ک خوردی مامانت میگه:"دیگه پاشو برو سر درست"
با کلی غرغر میری تو اتاقت،فقط برای اینکه خابت نگیره میری سمت پنجره و بازش میکنی، ی نسیم خنک میخوره تو صورتت،لبخندی از سر رضایت میزنی...ی نفس عمیق میکشی،بوی خاک میاد،خاک بارون خورده،چشاتو باز میکنی و با تعجب بیرونو نگاه میکنی...
- بارون مییییاد؟...بارونـــــــــه!
بدو بدو لباس میپوشی...از اتاق میپری بیرون...
- عطیه ترسیدم
- ببخشید داداشی!
لبخند میزنی ب داداشت،میری درو واز میکنی
- کجا؟
- مامان بارون میادا...!
- دوس داری مریض شی؟
همینجوری بی حواس از در خونه میای بیرون؛ باخودت فکر میکنی: اوهوم، البته هستما، مریضم من؛ اصلن دیوونه ـَم...دیوونه ی بارون!
ی نگاه ب در آسانسور میکنی و بیخیال از کنارش رد میشی...همینجوری ک داری پله هارو دوتا یکی میکنی میرسی جلو در خونه ی همسایه طبقه اول،دختر5 سالشون درو وا میکنه و ی نگاه عاقل اندرسفیه بهت میندازه!!!
تو حیاط برا خودت قدم میزنی،خوشحالی،تو دلت میگی "خدایا شکرت"
همینجوری داری راه میری ک متوجه میشی یکی پشت سرته،شاید مثل این رمانا سنگینی نگاهشو حس میکنی!
برمیگردی میبینی بعله!نه تنهای مهمونای طبقه اولیا از تو ماشین دارن با تعجب نگاهت میکنن،بلکه پسر همسایه هه هم کلاه کاپشنشو کشیده رو سرش و داره مثل خاهرش عاقل اندر سفیه نگات میکنه...!
بابیخیالی شونه هاتو میندازی بالا و ب راهت ادامه میدی،با خودت کلی آهنگ مربوط ب بارون زمزمه میکنی و نفسای عمیق میکشی...
دیگه عادی شده برات ک هرکی از پارکینگ رد میشه ی نگاه عجیبی هم ب تو میکنه و میره...!فکر میکنن عقلتو از دست دادی!
دلت میخاد عکس بگیری...میبینی موبایلتو نیاوردی،دوباره میری بالاو با عجله گوشیتو ورمیداری
- منم خیلی دلم میخاد بیام،ولی نمیشه،آخه سرما خوردم
- میدونم داداش کوچیکه،بهتره نیای،حالت بدتر میشه
خوشحال میشی از اینکه داداش 4 سالت مثل اون دختره نگاهت نمیکنه!
کلی عکس میگیری...
چند دیقه بعد میبینی نگهبان مجتمعتون خیلی بدجور داره نگاهت میکنه!برمیگردی،سلام میکنی و میگی:"خیلی هوای خوبیه ها...مگه نه؟"
نگهبانه تایید میکنه و میره...
با کمتر شدن بارون و وقتی یادت میفته پس فردا مدرسه داری و تکالیفت مونده مجبور میشی برگردی خونه...
ی نگاه ب آسمون میندازی و میگی :" مرسی ک فرستادیش،دلم برای قدم زدن زیر بارون بهاری خیلی تنگ شده بود..."
با دماغ قرمز و لپای گل انداخته، لبخند ب لب بر میگردی خونه...
خوشحال و سبک...خیلی زیاد :)
---------------
* خونمون مجتمعه،حیاطش ی مدلیه ک دورتادورش پارکینگه،برا همین هم رفت و آمد زیاده،هم هرکی تو پارکینگه حیاطو کاملا میبینه
× کم آوردن تو توصیف حسی ک داشتم...
×× نتونستم خوب بنویسم،ولی اینم ی ثبت خاطره بود...
××× عکسا زیاد بودن، نور خوب نبود برا همین خیلیاشون خوب نشدن... ب هرحال هر ثبت خاطره ای ی عکسی لازم داره
:)
×××× آپلود نشدن عکسام... :| چرا آپلود نمیــــــــــــشـــــــــه؟؟