[ تاریخ تکرار میشه ]
پرسیدم: « ینی واقعا برات مهم نیست که اگه همینطوری پیش بره چی میشه؟ »
آدامسشو باد کرد و شونه بالا انداخت و گفت: «نچ.»
خوب یادمه. نگاهش کردم و دیدم داره با اون نگاه مخصوص خودش به یه گوشه نگاه میکنه. از اون نگاههایی که معلومه فکرش یه جای دیگهست. سنگینی نگاهم رو حس کرد و روشو برگردوند سمتم. معلوم نبود که چی تو عمق چشماشه. خوشحالی، ناراحتی، جدیت و یا حتا یکم شوخطبعی.
با خودم فکر کردم ممکن نیست انقدر بیاهمیت باشه براش. ته تهش یه حسی باید باشه. رفتاراش واسهم عجیب بود.
آدم فراموش میکنه. روزها میگذره و یادمون میره فکرهامون رو.
داشتم زندگیمو میکردم. مثل همیشه.
این اواخر با تو آشنا شدم. حرف زدنت، طرز تفکرت، درگیری خودت با خودت، علایقت، نوع بیان کردن مسائلت و چیزهایی که درگیرت میکنه، همهشون باعث میشدن که یاد خودم بیفتم.
فکر کردم که واقعا ممکنه انقدر شباهت؟ یا دارم اشتباه میفهمم؟
به نتیجه نرسیدم راستش. یادته بهم گفتی: «دارم فکرهام رو بلند بلند پیشت میگم درواقع.»؟ و من یاد اون جملههه افتادم که میگه باید یه آدم داشته باشیم که جلوش بتونیم بلند بلند فکر کنیم. انگار که داریم با خودمون حرف میزنیم! :))
نمیدونم کی بود، آخرین باری که باهات حرف زدم؟ شایدم دفعهی قبلیش. ولی یادمه که پرسیدی: « ینی واقعا برات مهم نیست که اگه همینطوری پیش بره چی میشه؟ »
آدامسمو باد کردم و شونه بالا انداختم و گفتم: «نچ.»
پ.ن.: واقعبینانه بخوام بگم، فکر نکنم اونقدر خوشبخت/بدبخت باشم که یکیو پیدا کنم با این همه شباهت به خودم. حتا اگه یه سریا کمی شبیهم باشن، مشخصه که این نوشته یه میزان خوبی تخیل توشه.
- ۹۷/۰۲/۱۷