[ قصهمون هنوز ناتمومه ]
۱- بچه که بودیم لیوان رو میذاشتیم رو دهنمون و هوای توش رو میکشیدیم تو ریههامون. فشار هوای توی لیوان کم میشد و باعث میشد لبا و دور دهنمون کشیده شن. اون حس کشیده شدن رو یادته؟ یه چیزی تو همون مایهها، ولی الان انگار روی قلبت مثلا. خوشایند نیست.
۲- دو روز در هفته که صبحا میریم حلقه میزنیم. میدونی که چقدر دوست دارم حسشو؟ ولی دیدی یه مدته دلم نمیخواد برم توش؟ انگار که خسته شده باشم. شاید دقیقا خستگی نباشه ولی شبیهشه. میخوام بگم میشه آدم هر چیزی رو خیلی دوست داشته باشه ولی یه مدت ازش خسته شه. حالا تعمیمش بده به زندگی من کلا.
۳- یه شخصیت جدید داره در من ظهور میکنه که نمیخوام رشد کنه. دوستش ندارم. از اونایی که یه کارایی میکنه و در لحظه حس خوب میگیرم ولی بعد با عقل و منطق که بررسی میکنم میفهمم نباید انجامش میدادم.
۴- من آدمی نیستم که بیخیال آدمای قدیمیتر زندگیم شم. به هیچ وجه. مگر این که خود اون آدم هم بخواد بیخیال من شه. هیچ کدوم از فاصله گرفتنام دائمی نیست. همهش موقته.
۵- از دستم در رفته به کیا آدرس اینجا رو دادم. وقتی میدونم محیط خیلی خصوصی نیست نباید بعد از ساعت دوازده شب هر چی به ذهنم میرسه رو بنویسم! ولی مینویسم.
۶- حس میکنم غریبه شده.
۷- میگه میخوام بمونم واسه سال بعد بخونم. زود نیست واسه تصمیم گرفتن راجع به پشت کنکور موندن؟
۸- آخرین باری رو که دلت خواسته از غم درونی خودت گریه کنی یادته؟ عین این بچه لوس ننرا که الکی بهونه میگیرن. همچین چیزی.
۹- میشه یه هفته برم تو دو سال پیش این موقع زندگی کنم؟
« از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه؟ »
- ۹۶/۱۲/۰۹