[ الا ای که تو آفتابی همی ]
زل میزند به کنج اتاق. طوری با دقت به خطوط به هم رسیدهی دیوار و سقف نگاه میکند که انگار منتظر است خطوط تکان بخورند. ولی حواسش نه به دیوار است نه به خطها و نه حتا به ترک ریزی که روی رنگ دیوار افتاده.
انگار پرت شده باشد به روزها قبل. انگار پرت شده باشد به خاطرات ریز و درشتی که اهمیت خاصی ندارند ولی مغزش پافشاری میکند برای ذخیره نگه داشتنشان حتا واضحتر از فیلمهای فول اچ دی.
انگار تصویری از آن روز بارانی-آفتابی عجیب چسبانده باشند پشت پلکهایش و هر بار که پلک میزند پررنگتر میشود.
فکر میکند به این که هر روز خاکستریاش چطور میتوانست به سادگی رنگ بگیرد و بیاحساسترین حالتهای صورتش چطور میتوانست با لبخندی شکفته شود.
دلش بدجور برای آن رنگهای ناشناس تنگ شده بود. ترکیبهایی از نقرهای و آبی و بنفش. سبز. سبز. سبز. و حتا با نام بردن رنگها لبخند روی لبش مینشیند.
«... منم خسته از حیلهی روزگار»
+ میگم: آخه مثل کشیدن خط روی خطهاییه که قبلا با ظرافت کشیده شدن. تکرار کردنشون فقط گند میزنه به چیزی که بودن.
میگه: خیلی فلسفی شد یهو 😶
- ۹۶/۱۱/۱۲