[ فضا را تیره میدارد ]
اومده نشسته رو به روم. زل زده به یه گوشه.
میگم: «چیه؟ چرا سرگردونی؟»
میگه: «دلم بارون میخواد. از اون بارونا که کم کم شدید میشه و کل وجودمونو خیس میکنه. بعد تو غرغر میکنی که موهام خیس شد و زشت شدم. از اونا که بعدش باید بریم بچسبیم به شوفاژ که نکنه سرما بخوریم و مجبور شیم سه روز کامل بخوابیم تا خوب شیم.»
بهش میگم: «چیه حالا قنبرک زدی یه گوشه خیره به آفاق مغربی منتظر بارون؟»
یه نگاه بهم میکنه که کل وجودم میلرزه: «اصلا یادته بارونو؟ بوی خاکو یادته؟ صدای قطرههاش که میخوره تو شیشه رو؟ بعدترش که شدید میشه و صدای شرشر آبی که از ناودونا میریزه پایین چی؟ یادت میاد هوا چجوری تازه میشه؟ نه. یادت رفته از بس نبوده.»
ته تهشم که معلومه. طبق معمول یکم زل میزنم تو چشماش. حل نمیشم. غرق نمیشم. خسته میشم. سرمو میندازم پایین و منتظر بارون میشینم.
«... ولی هرگز نمیبارد.»
پ.ن.: این حجم از حوصله سر رفتن بیسابقهست.
+ یکی بیاد با هم فرار کنیم از این همه کلیشه.
- ۹۶/۰۸/۱۶