[ دوست دارم همدمت باشم ]
این که روزهایی بود که میدانستم هستی، که میدانستم درصدی احتمال دیدنت وجود دارد، که میدانستم شاید کلمهای خطاب به من بگویی، چیزی نیست که ساده محسوب شود.
نه، برای من ساده نیست. تو مرا میدیدی. از سر عادت لبخندی میزدی یا سری تکان میدادی. اگر نزدیک بودم شاید حالم را میپرسیدی. شاید خبر میگرفتی از اتفاقاتی که اطرافم میافتادند. خیلی ساده. خیلی عادی. و بعد نمیدانی که همین ساده بودن چقدر پیچیده میشود برای من. که نخهای سادهی رفتارت میروند توی مغزم و هم میخورند و هم میخورند و به هم گره میخورند. که میپیچند در هم و انقدر گرههایشان کور میشود که یادم میرود تو چگونه بودی. یادم میرود چه گفتی و انگار خاطراتم میان گرههای کور تحریف میشوند. انگار حسهای آن لحظه تغییر میکنند.
اصلا برای همین است که دارم برایت مینویسم. مینویسم تا بدانی هر رفتار کوچکت چقدر میتواند ذهن کسی را دگرگون کند. چقدر میتواند تاثیر بگذارد.
دقیقا مثل یک برکهی بیتلاطم نشستهبودم که آمدی و تکه سنگی انداختی و ایستادی به تماشا کردنِ موجهایی که ایجاد شدند. موجها کم شدند و کم شدند. گذاشتی رفتی و انگار من بعد از رفتنت با هر باد کوچکی موج برمیدارم شاید که برگردی و بهشان چشم بدوزی.
«... ولی سربار نه »
پ.ن.: جدیدا نه رمان عاشقانه خوندم نه فیلم دیدم. یکی بیاد بهم بگه دقیقا چی روم تاثیر گذاشته که باز دارم این مدلی مینویسم؟ =))
پ.ن.۲: اصلا میخوام یه پوشه و کلیدواژه بذارم تو وبلاگم با عنوان «نامههایی برای نمیدونم کی» 🚶
پ.ن.۳: نه! من واقعا خستهتر از اونم که بخوام موج بردارم. ترجیح میدم همونطوری بگیرم بشینم سر جام.
پ.ن.۴: محسن چاوشی یه طوری میخونه که سکوت میکنم راجع بهش.
+ پینوشتام دارن از خود مطلب طولانیتر میشن. 🚶
- ۹۶/۰۷/۲۲