اون موقه ها :)
یه نظر جدید خورده بود مطلبم؛بازش کردم دیدم کیمیا نوشته :" تو از سال89(ینی وقتی 11 سالت بوده)وب داشتی؟؟؟؟! " (البته من اون موقه 10 سالم بود!)
یاد اون موقه افتادم ک خواهرم بهم گف وب بسازم،یاد اون موقه ای ک کلی ذوق مرگ شده بودم ک منم ی وبلاگ دارم ک توش بنویسم،همون موقه ای اسم و آدرس وبلاگو همینجوری فی البداهه زدیم ک البته هنوزم اسمشو دوس دارم! یادمه خواهرم گف :" آخ جون رابطه ی من و عطیه از این بهتر میشه"
منم کلی ذوق کردم ک میتونم برم وبلاگ خواهرم(یادمه قبل از اینکه وبلاگ بسازم نمیذاش اصلن برم وبش)
اولین مطلبم یه متن 5 خطه بود! ک یه خطش فقط توش نوشته بودم "سلام" ، فونتشم نسبتا بزرگ بود؛همون متن 5 خطه رو هم خودم ننوشته بودم،الهه (خواهرم) برام نوشت!
بعدم الهه برای اینکه من ضایه نشم رفته بود تو کل دوستای اینترنتیش گفته بود بیان وب منم سر بزنن و اینا :)
همون 5 خط 20 تا نظر خورده بود! که البته همش ب خاطر همین تبلیغات الهه بود،وگرنه تو مدرسه ی دبستانمون کسی نمیرفت وبگردی کنه ک!
رفتم متنه رو نگاه کردم،و یه سری متنای بعدشو،واقعا الان میفهمم چــــــــــقـــــــدر نوشته هام عوض شده! حتی حاضرم با شجاعت اعلام کنم خیلی خیلی لوس و بی مزه مینوشتم!دیگه 10 سالم بود انتظار زیادی نباید داشته باشه آدم!(نه ک الان هم خیلی خوب مینویسم هم سنم خیلی زیاد شده!!!!)
نمیدونم چی بنویسم،کلی خاطره برام زنده شد از اون موقه ها...رفتم مطالب چندماه اولمو کامل خوندم،نظراتشون رو هم... ی سری وبلاگو پیدا کردم بین نظرات ک هرروز اون موقه بهشون سرمیزدم، مثلن وبلاگ "یکی هست..." یا وب نازنین ک اون موقه اسمش "هیــــــــــس !..." بود،الان اسمش"یا چی؟" شده؛ الان محسن(نویسنده "یکی هست") خیلی وخته وبشو دیگه تعطیل کرده،نازنین هم همین الان فهمیدم ک عید وبشو تعطیل کرده.... و چه حس خوبیه اینکه بعد این مدت ها هنوزم وب من بین لینک ـهاش وجود داره :)
هنوزم ک هنوزه خیلی وب محسنو دوس دارم،ی مدت کلی حرص خوردم ک چرا لینکش رو پاک کردم ، خیلی بزرگ بودا این محسن، هروقت برام نظر میذاشت یا جواب نظرامو میداد حس میکردم لحنش خیلی مهربونه، همش حس میکردم این داداشِ بزرگ منه،خیلی ـم دوسش داشتم! :) هنوزم خیلی دوسش دارم! ولی خب خیلی وقته تو وبش نظر واینا ندادم دیگه
مسلمن کسایی ک تازگیا میان وب من متوجه این چیزایی ک میگم نمیشن...ولی خب،میخوام اینا رو بنویسم تا چندسال دیگه بیام بخونمشون،اگه شد!
الان دقیقا حس جوگیری دارم! ی چیزی تو مایه های حس یانگوم ک بعد مدت ها برگشته بود قصر واقعا خیلی جوگیر شدم!
ی شخص دیگه ای بود به اسم ساحل...اونم از سال 90 ب بعد ننوشته تو وبش...
فک کنم از اون آدمای اون موقه فقط من و الهه تا الان تو همون وبلاگا بنویسیم!
ب هر حال، میخواستم ی چیزی نوشته باشم و تنها چیزی ک به ذهنم رسید همینا بود!
ب قول " آرسوی" (اینم یکی از اشخاصیه ک خیلی میرفتم وبش): بدرود
× اینو تو یکی از مطالبم خوندم خندم گرفت؛ فعلاش هم حتی با هم هماهنگ نیستن! «هوا کم کم تاریک میشد و من به دنبال پروانه ای سفید وزیبا می روم»
جالبی این مطلب این بود ک همه اومده بودن گفته بودن:چ قشنگه...خیلی خوب مینویسی ...و اینا!!!
×× ی چیز دیگه هم توجهمو خیلی جلب کرد، خاله زهرا تو همه ی اون پستایی ک انشای یه ذره قشنگی بودن اومده نوشته: خیلی خوب مینویسی...الحق که خواهرزاده ی خودمی...به خودم رفتی....و اینا....
××× اینم بگم،دیگه میرم! سر قبول شدنم تو تیزهوشان کلی ذوق کرده بودم!تو یکی از مطلبام با فونت درشت نوشته بودم:«مرحله ی اول تیزهوشان قبول شدم،مرحله ی دوم 23 امه،امیدوارم قبول شم»
تو یکی دیگه نوشته بودم:«تیزهوش شدم!اوایل تیر ثبت نام کردیم امروزم بابام رفت پولشو داد!»
×××× من هی میخام برم هی ی چیز دیگه میبینم خندم میگیره! ی پسره اومده بود کامنت گذاشته بود«وبلاگت خیلی خوشجیله!!!»...ما با این سنمان و با وجود مرتیکه جلف بودنمان اینگونه صحبت نمیکنیم!!!!
××××× دیگه این بار واقعا بدرود!
- ۹۲/۱۱/۰۵