یه روزایی هست، فکر میکنی، خیلی زیاد...
به نعمت هایی که بهت داده
به خوبیایی که در حقت کرده
به وقتایی که صداتو شنیده، که کمکت کرده
فکر میکنی، به جوابت نسبت به کارهاش
به ناشکریت
به گناهکاریت
به ناپاکیت
به قولایی که بهش دادی و زدی زیرشون
کم کم حالت از خودت بهم میخوره
کم کم ذهنت پر میشه از یه عبارت، عبارتی که تو ذهنت تکرار میشه "چرا"
چرا ناشکرم؟
چرا دوسِش ندارم؟
چرا در جواب خوبیاش بد بودم؟
چرا فراموشش کردم وقتی هیچ وقت فراموشم نکرده؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟...
تو مغزت رژه میرن و اعصابت بهم میریزه
یه بغض میشینه تو گلوت
فکر میکنی، به اون گرفتگیِ زجرآورِ تو گلوت
چرا بغض کردم؟
انگار این تنها چرا عی عه که جوابش برات واضحه...!
« چون بد بودم، چون بد هستم... »
فکر میکنی، به بدیات، به گناهات...
تصمیم میگیری خوب باشی...
یه سوال دیگه! "اون" چطور اِنقدر خوبه؟
دوباره سوالا سرازیر میشن تو فکرت:
کمکم میکنه؟
میبخشتم؟
بعدِ این همه زیرِ قولم زدن، چی میشه؟
میتونم این بار به قولم عمل کنم؟
به زندگیت نگاه میکنی،
زندگیِ بیهودت...!
برا چی داری زندگی میکنی؟
اسم این رو میشه گذاشت زندگی؟
بیکاری و بیکاری... صرفا داری وقتتو تلف میکنی...!
برای هزارمین بار تصمیم میگیری تموم کنی این مدلی زندگی کردن رو، تموم کنی بی خاصیت بودن رو...
برای هزارمین بار زیرلب زمزمه میکنی:
« ای خدای مهربون، دلم گرفته...
از این ابرِ نیمه جون، دلم گرفته...
از زمین و آسمون، دلم گرفته...
آخه اشکامو ببین، دلم گرفته...
تو خطاهامو نبین، دلم گرفته...
تو ببخش فقط همین، دلم گرفته... »*
اشکاتو پاک میکنی و نگاهی به آسمون میندازی
لبخند میزنی و بلند داد میزنی: « کمکم میکنی دیگه، مگه نه؟ »
نگاهت میکنه و یه لبخند بهت میزنه...
ب افکارت...
به اینکه هنوزم که هنوزه فکر میکنی فقط میشه تو آسمون پیداش کرد...
به اینکه میخوای خوب باشی...
به اینکه حداقل بعد این همه زیر قول زدنا و بد بودنافهمیدی فقط اونه که میتونه کمکت کنه...
لبخند میزنه و تو با اینکه میدونی اون از جنس ماها نیست بازم برا خودت دوتا چشم مهربونشو تصور میکنی و از مهربونیِ چشاش دوباره امید میگیری...
:)
« با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چی تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره... »*
_________
* آهنگ "دلم گرفته" از مازیار فلاحی
[ ×نوشته شده در 23.تیر.1393× ]