خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ مقدمه‌ای برای بازگشت شاید ]

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۱ ب.ظ

نشسته بودم و فکر می‌کردم که چرا انقدر همه چیز بی‌محتوا و پوچ شده. اینستاگرام خبری نیست، توییتر خبری نیست، حوصله‌ی زیاد حرف زدن در تلگرام رو ندارم و موضوعی نیست که واقعا دلم بخواد راجع بهش با کسی بحث کنم.

نتیجه؟ بازگشت به بلاگ. 

به چند تا از وبلاگ‌ها سر زدم (دو تاشون حذف شده‌ن تو این مدت که نبوده‌م)، بعد تصمیم گرفتم که شروع کنم به ثبت کردن. سیود مسیج تلگرام رو باز کردم و چند تا عنوان یادداشت کردم برای نوشتن. 

می‌دونی، صفحه‌‌ی وبلاگمو که باز می‌کنم، اون بالا سمت چپ نوشته‌م «بنویسیم که ثبت بشه و بدونیم چقدر اوضاع تغییر می‌کنه». پست قبلی یه جورایی شروع یه جریان بود که دو ماه پیش تموم شد و حالا این وسط چیزهای زیادی تغییر کرده‌ن و هیچ کدوم این جا ثبت نشده. عجیبه.

الان نشسته‌م و دارم فکر می‌کنم که چرا انقدر همه چیز عجیبه. چرا وبلاگ‌ها همیشه من رو متاثر می‌کنن و چرا همه انقدر قشنگ می‌نویسن و چرا من انقدر بی‌محتوا و پوچم. :))

فعلا همین باشه این جا تا ببینم بعدا چی پیش میاد.

 بعدا نوشت: الان یه پیش‌نویس پیدا کردم مربوط به تیرماه 98 و خب چقدر اوضاع تغییر می‌کنه!

  • ع. ا.

[ عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ]

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

داشتم با «کوچ» حرف می‌زدم. بهش گفتم ذهنم درگیرشه. گفت اینا همه‌ش کاذبه.

می‌دونی، من توجه کردم به این که آدما کل زندگیمو گرفتن. چند وقت پیشا که داشتم با دانیال حرف می‌زدم، گفت: «تصور کن یه روز پامی‌شی می‌بینی هیچ آدمی رو کره‌ی زمین نیست. نه که مرده باشنا. غیب شدن. تو تنهایی. اون موقع که متوجه می‌شی نه اینستاگرامی هست که لحظاتت رو به اشتراک بذاری نه آدمی هست که بری پیشش یا باهاش حرف بزنی و ... دوست داری چی کار بکنی؟ اینه که اگه جوابشو پیدا کنی می‌فهمی از زندگیت چی می‌خوای.»

بعد من فکر کردم به این که چقدر تباهم و چقدر انگار مهم‌ترین چیزی که تو زندگیم وجود داره روابطم با آدماست و چقدر عجیبه. 

دانیال داشت می‌گفت: «ما تو زندگیمون همه‌ش دوست داریم چیزای جالبی که می‌بینیم رو به بقیه نشون بدیم. یهو توجهمون به یه چیزی جلب می‌شه و می‌ریم رفقامونو میاریم می‌گیم ببین ببین این چه باحاله! اگه کسی نباشه چی؟»

یکی گفت کتاب می‌خونم. بعد فکر کردیم که آخه تا کی کتاب بخونیم؟ یکی گفت زبون جدید یاد می‌گیرم. برام جالب بود؛ چون نفهمیدم وقتی کسی نیست که باهاش به اون زبونا حرف بزنه، زبون جدید به چه دردش می‌خوره. می‌دونی، من نمی‌دونم چی کار می‌کنم. بنویسم و کسی نخونه؟ عکس بگیرم و کسی نبینه؟ شعر بخونم و نتونم بیتای قشنگشو برا کسی بفرستم که با هم ذوق کنیم؟ ویس بگیرم و کسی گوش نکنه؟ 

***

هر چند وقت یه بار توجهم به یه آدم جدید جلب می‌شه. دلم می‌خواد بهش نزدیک شم و ببینم چه خبره تو ذهنش. ولی اینا همه‌ش کاذبه؛ نه؟ 

***

« کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری »

نوبهاری - محسن نامجو

* شعر از سعدی


  • ع. ا.

[ تو جاده و بیکاری ناشی ازش ]

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۵ ب.ظ
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!
رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می‌کنم که خب که چی آخه؟ :)) چی داری می‌گی؟ چرا اصلا؟ 
  • ع. ا.

می‌گه دمت گرم که پیگیر شدی و فکر می‌کنم به این که کاش می‌شد بیشتر پیگیر بود. که ای کاش یه سری چیزا قابل بیان بود و یه سری کارها قابل اجرا.

داشتیم راه می‌رفتیم. می‌گم این جا محل کار فلانیه. یه نگاه انداخته می‌گه یه روز از 8 صبح تا 12 همین جاها پلاس باش، بالاخره که می‌بینیش. گفتم ببینمش بعد چی کار کنم؟! شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت خودمم نمی‌دونم. و فکر می‌کنم به این که کاش یه سری آدما نزدیک‌تر بودن. دردسترس‌تر بودن.

لایو گذاشته بود داشت رپ می‌خوند. فکر می‌کنم به این که انگار تاریخ تکرار می‌شه. برا آژیر فرستادم لایوشو و بعد داشتم به دیالوگامون فکر می‌کردم و واقعا تاریخ تکرار شد.

پیام داده تو گروه که قراره برای جشنواره، تست بگیرن و من عمیقا دلم می‌خواد می‌تونستم اندکی اطمینان داشته باشم که می‌تونم جزو آدمای پذیرفته‌شده باشم و الان هیچ کاری از دستم برنمیاد.

گفت همیشه یهویی باش. کاش می‌شد همیشه یهویی باشم.



  • ع. ا.

[ جهت خالی نبودن عریضه ]

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۵ ب.ظ
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.
از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.
  • ع. ا.

[ پنجه‌بوکس ]

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ب.ظ

یاسمن چند بار با فواد جروبحث کرد. جو بینشون متشنج بود و من حس خوبی نداشتم.

تولد فواد بیست دی‌ه. پیشنهاد دادم در کنار تولد نگار و کیمیا، برای فواد تولد بگیریم و یاسمن استقبال کرد. گفتم ایده‌ش رو تو مطرح کن که اوکی شه بینتون.

یاسمن گفت به کمیل و داریوش هم بگیم. بعد کلاس، نشسته بودیم دور یه میز. من و سمیه و یاسمن، کمیل و داریوش. گفتن خب پس یه تولد می‌گیریم واسه فواد و کیمیا و نگار و عطیه.

شروع کردن راجع به کیک و کادو حرف زدن. سمیه گفت: «خب به نظرم بقیه‌ی صحبتا در مورد کادو و اینا و بذاریم یه وقتی که عطیه نباشه!»

کمیل یه نگاه بهم کرد: «من برای خانوم الف. یه کادو در نظرم هست.»

چشمام گرد شد و به حالت علامت سوال زل زدم بهش.

- یه چاقوی جیبی قشنگ که روشم طرح اژدها داره.

خنده از چشمام بیرون می‌ریخت واقعا. :)))

داریوش: « خیلی خوبه. می‌تونیم هم پنجه‌بوکس بگیریم!»

یاسمن: «پنجه‌بوکس گرونه بابا چهارصد تومن بود من چند وقت پیش دیدم.»

- اوه خب پس پنجه بوکس نگیریم.

کمیل: « آره بابا خانوم الف. بدون پنجه بوکس می‌زنه ناقص می‌کنه. 😎 »

- شمشیر پلاستیکی بگیریمم قیمتش مناسبه. 

واقعا داشتن چرت و پرت می‌گفتن و باید ثبت می‌شدن این دیالوگا. :))) حتی برا مامان هم تعریف کردم حرفاشونو. :))



+ دو روزه که ماهیچه‌های چهارسر رانم دچار گرفتگی شدن و نمی‌فهمم چرا. و گس وات؟ الان حتی مطمئن نیستم چهارسر ران همونیه که مدنظرمه یا نه. یادم نمیاد جلو بود یا عقب! می‌خوام بگم انقدر آناتومی تحتانی بلد نیستم.

  • ع. ا.

[ ۲۶ نفر ]

چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

[ این پست حاوی مقادیر زیادی افراد دانشگاه است و هیچ ارزشی ندارد بجز یادآوری افراد برای خودم. ]

یک لحظه یاد دیروز صبح افتادم. حوالی ساعت هشت. قبل از شروع کلاس بود و فاطمه ک. گفت: «شازده کوچولو رو تو اتوبوس تموم کردم و گریه کردم، ولی اون گریه نچسبید بهم.» بعد هم نشست و برایم دو قسمت آخر شازده کوچولو را خواند و همراهش، دوباره اشک ریخت.

یک لحظه یاد خنده‌های سمیرا افتادم که با شوخی‌های بی‌مزه‌ام هم می‌خندد. خودش ناز است و خنده‌هایش نازتر.

یک لحظه یاد امروز صبح افتادم که زهرا غمگین بود و من حس کردم غمم گرفت وقتی چشمانش پر از اشک شد.

یک لحظه یاد حرکت سر فاطمه ف. افتادم و لحن خاص صحبت کردنش وقتی می‌خواهد (مثلا) اذیتم کند. که هر دفعه با این کارهایش روده‌بر می‌شوم از خنده.

یاد سمیه افتادم که همراه می‌شود و گوش می‌دهد و حرف می‌زند. که سرعت راه رفتنش با من هماهنگ است و امن‌ترین مکالمه‌ها را با هم داریم. سمیه همانی است که در جریان همه‌ی اتفاقات روزمره‌ام است؛ چون یا خودش حضور دارد، یا می‌توانم همه‌ی این اتفاقات را برایش تعریف کنم.

یاد کیمیا که روز اول برایم شبیه ارجمندی بود. تند تند حرف زدنش و موهای فرش. بعد خودش تبدیل به شخصیتی مستقل شد و لحن و دیالوگ‌های مخصوص به خودش را در ذهنم تثبیت کرد.

سارا، که روز اول به من گفت خفنم و ذوق کرد برایم. و حالا من با بیشتر شناختنش فهمیدم خفن خودش است و هفت جد و آباءش!

معصومه‌ی اول که به معنای واقعی کلمه زیباست و معصومه‌ی دوم که به معنای واقعی کلمه آرام است.

ریحانه، که برای تک‌تک فیلم‌هایی که دیده و ندیده ذوق می‌کند و می‌شود کیف کرد از آرشیو فیلم‌های موردعلاقه‌اش.

نگار، که کم‌کم می‌فهمم شخصیتی جذاب‌تر و بهتر از چیزی که اول به نظرم آمده بود، دارد. که ذوق می‌کند برای گربه‌های دانشگاه و من دوست دارم وقتی گربه‌ها را ناز می‌کند، نگاهش کنم.

فاطمه‌ای (الف. ف.) که همیشه دیر می‌رسد و هنوز درست نشناختمش.

و یاسمن، که دیرتر از همه آمد اما همان اول کاری با چند حرکت کل جو کلاس و دانشکده را عوض کرد. شجاع و اجتماعی است و دمش هم گرم.

یادشان افتادم و دلم خواست یک جا بنویسمشان. که یادم بماند این روزهایم با چه آدم‌هایی می‌گذرد. حس می‌کنم اگر هر جای دیگری بودم، هیچ وقت این وضعیت برایم به وجود نمی‌آمد. به قول فاطمه ک. :« انگار چهار ساله می‌شناسمتون! ». 


++

آدمای دیگه‌ای هم هستن که من کمتر باهاشون معاشرت دارم. پسرای کلاس. اونا هم در نوع خودشون جالبن.

مهران، که گاهی از متروی ارم تا متروی کرج با هم هم‌مسیر می‌شیم و صحبت می‌کنیم. و خب راستشو بخوای، یکی دو هفته هر روز با هم برمی‌گشتیم اون راه رو و هفته‌ی‌ پیش که کلا ندیدمش، احساس می‌کردم خیلی عجیبه که تنهام.

موحد، که مقدار زیادی از حرفامون با هم راجع به دبیر ادبیات مشترکمون بوده. و هر حرکت عجیبی که می‌زنم به سمپادی بودنم ربطش می‌ده. (خودش هم دانش‌آموز علامه حلی بوده.)

محمدحسین، که یک بار برام متنی فرستاد و گفت شخصیتی که توی متن گفته شده شبیه منه. گفت: «این خودِ خودِ شمایین!». و من ذوق‌زده‌ترین شدم.

امیرحسین که از چاکرم و ناموسا گفتن من تعجب کرد و لهجه‌ی جذاب یزدی داره. برامون شیرینی یزدی آورد و وای که سوهان آردی. {چشم قلبی}

کمیل و داریوش (اسم مستعار یا دومه) و چند تا از دوستاشون، که امروز وقتی دیدن هوا تاریک شده، تا مترو پشت سرمون اومدن که سه تا دختر تنها تو خیابون نباشن. کمیلی که نیم ساعت قبلش داشت با جدیت و لهجه‌ی اصفهانی‌ش راجع به شیرین عسل آناناسی حرف می‌زد. و داریوشی که به نظرم بامزه‌ترین و کیوت‌ترین شخص بین بچه‌هامونه. 

سعید که باهوشه و وقتی فهمیدیم مصاحبه‌ی دانشگاه ارتش رو داده و ممکنه ترم دوم بره برای پزشکی ارتش، گفتیم کاش خودش پشیمون شه و نره.

بهرام که آرومه و معمولا یا متعجبه یا داره لبخند می‌زنه.

فواد که نماینده‌ست و انقدر رفتارش عجیب بود که وقتی در جواب تشکرمون گفت: «خواهش می‌کنم.»، ما تا دو هفته داشتیم دنبال علت خوش‌‌اخلاق شدنش می‌گشتیم.

محمدرضا که علاقه‌ی زیادی به فوتبال داره. سر کلاسا و با استادا هم خیلی سلفی می‌گیره.

امیرمحمد. صداش یه طوریه که وقتی داره حرف می‌زنه، انگار رادیو روشنه.

و مهدی، که وسط گروه سعی داشت با من ترکی حرف بزنه و من عملا هنگ بودم. 


این آدما برام جالبن. این که احتمالا تا چهار سال دیگه تقریبا هر روز ببینمشون هم.

+ و می‌دونی چیه؟ هیچ جای دیگه نمی‌تونستم انقدر زیاد راجع به آدما بنویسم. [ وبلاگش را در آغوش می‌کشد. ]

  • ع. ا.

[ ساقه طلایی ]

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۵ ب.ظ

یادمه چند سال پیش، شاید وقتی اول راهنمایی بودم و تازه یاد گرفته بودم برم تو اینترنت بچرخم، یه سری جوک و اینا بود راجع به ساقه طلایی. و این که دانشجوها چون باید برنامه‌ی زندگیشونو اقتصادی ببندن، از بیسکوییت ساقه طلایی به عنوان وعده‌ی غذایی استفاده می‌کنن.

امروز یه کلاس داشتیم ساعت یک تا سه. باید یازده راه می‌افتادم تا دوازده و نیم برسم دانشگاه. وقت برای ناهار خوردن نبود و غذا هم رزرو نکرده بودم.

تصمیم گرفتم رو بیارم به ساقه طلایی که تو ذهنم ناهار دانشجویی بود. رفتم بوفه و یکی برداشتم. قیمت رو که پرسیدم خنده‌م گرفت. یه بسته بیسکوییت ساقه طلایی ۲۰۰۰ تومنه؛ در حالی که ناهار سلف ۱۲۰۰ه! بیسکوییت رو هم نذاشتن برا دانشجوها بمونه. :))


+ من اگه جای این دختر کناریم تو اتوبوس بودم، حتما توی وبلاگم یه چیزی راجع به بغلدستیم می‌نوشتم که تو گرما و زیر آفتاب مستقیم داشت ساقه طلایی می‌خورد و بعدش آب هم ننوشید.

+ یه پسره هست بین بچه‌هامون که لهجه‌ی اصفهانی داره. امروز سر کلاس هی حرف می‌زد، هی ما برا لهجه‌ش ذوق می‌کردیم. :)) 

  • ع. ا.

[ راجع به جشنمون شاید ]

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ب.ظ

نشستم دارم سعی می‌کنم یه مطلب برای یربوکمون بنویسم. این چهارمیشه و فکر می‌کردم اصلا خوب نشدن چیزایی که تحویل دادم ولی خوشبختانه بچه‌ها خوششون اومد. فکر می‌کنم کاش زودتر قصد می‌کردم برای همکاری با این گروه. 

باید مصاحبه‌ای رو که با ک. انجام دادم مکتوب کنم. بعد به ن. پی‍ام بدم و بپرسم می‌شه باهاش مصاحبه کنم یا نه. و اگه گفت آره باید تلفنی باهاش صحبت کنم و این سخته برام! ولی همین که سوال‌ها مشخصه و مکالمه دست من نیست خیلی خوبه. :))

گریم تئاتریا به عهده‌ی منه. این خیلی جذابه که حس کنی برای یه اتفاقی مفیدی ولی واقعا نگرانم. چون هنوز گریم‌ها تایید نشدن و طرح یکی از مهمترین‌هاش داده شده ولی نتونستم امتحانش کنم. از طرفی هم به نظرم گریم‌هاشون زمان‌بره و می‌ترسم روز اجرا نتونم به موقع حاضرشون کنم. قرار شد نیکی بهم کمک کنه و گفت بهش یاد بدم چی کار کنه ولی راستش خودم هم چیز خاصی بلد نیستم و بیشتر حالت «حالا اینو امتحان کنم ببینم چی میشه» دارم! دلم می‌خواست برم دوره ببینم و طبق اصول یه چیزایی بلد باشم ولی نشد.

مریض شدم و نمی‌دونم چرا. گلوم درد می‌کنه و پشت سر هم عطسه می‌کنم. سها بهم گفت برای اخبار گفتن توی تئاتر مناسبم و متن می‌ده بهم که بخونم و وویس بدم تا صدا و لحنم رو بررسی کنه. حالا دارم فکر می‌کنم با این صدای عجیب و گلودرد می‌تونم وویس طولانی با لحن مناسب بدم بهش یا نه.

فردا باید برم عکس بگیرم برای کارت ملی. خب از همین الان می‌گم که فردا صبح دماغم اندازه‌ی گوجه و چشمام قدر نخود خواهد بود. و لطفا آدم‌ها رو از روی عکس کارت ملیشون قضاوت نکنید. :))


+ هی! امروز تولد 8 سالگی وبلاگمه. تولدت مبارک بچه.

  • ع. ا.

[ کدوم تصویر رو باید ثبت کرد؟ ]

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ

نوشته بودم: «ما تا ابد آدم‌های اشتباهی را برای دوست داشتن انتخاب می‌کنیم.»

الان فهمیدم این اتفاق می‌افته ولی نه تا ابد.


  • ع. ا.