خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ احتمالا تو دنیای موازی یه ربطی به هم داریم ]

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۶ ب.ظ

قلبمو به درد میاری.

مسخره‌ست ولی جدی گفتم. =))

  • ع. ا.

[ _ ]

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ

یعنی برای بقیه‌‌ی آدما پیش نمیاد که به صورت مقطعی از یک یا چند تا از دوستاشون خوششون نیاد {/ بدشون بیاد}؟

  • ع. ا.

[ آتش‌بس گزینه‌ی خوبیه ]

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۴ ب.ظ

حالا هی من بیام بگم خیلی بی‌خیال بودم و زندگیم خیلی هم عادی بود و فلان و اصلا هم کنکور رو زندگیم تاثیر نداشت.

کی باور می‌کنه؟ هیچ‌کس بابا. خودمم باور نمی‌کنم.

هنوز بعد از یه هفته و خرده‌ای،ترکش‌ِ اعلام نتایجش داره به سروصورتم برخورد می‌کنه. :| 


پی‌نوشت: دارم سعی می‌کنم که #نه_به_چرتگویی_در_وسایل_نقلیه

ولی خب هنوز موفق نشدم.


+ همین الان یه موش از سمت راست با مسیر عمود بر مسیر من دوید رفت سمت چپ. نزدیک بود پام بره روش. :| حیوونا هم قاتی کردن دیگه. :/

  • ع. ا.

[ دوراهی ابدی ]

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۰ ق.ظ

هی! خوبی سیلویا؟

برای توضیح دادن دوراهی ابدی‌ای که تو ذهنمه، باید اول راجع به یه چیزی بهت توضیح بدم. توی کشور ما بعد از این که آدما دوازده سال مدرسه رفتن و مغزشون با یه سری اطلاعات پر شد، از کسایی که می‌خوان برن دانشگاه یه آزمون گرفته می‌شه. آزمونی که خودمون هم نمی‌دونیم دلمون می‌خواد از سیستم خارج شه یا نه. امروز تو راه خونه شنیدم یه دختری داشت به مامانش می‌گفت سال پیش می‌گفتم کاش کنکور حذف شه ولی الان به نظرم این‌طوری بهتره. برا کنکور بخونم شاید نتیجه‌م خوب شه. خب، به هر صورت هر چی که هست ما نمی‌تونیم تغییرش بدیم انگار.

یک ماه و هشت روز پیش کنکور دادم. هیچ ایده‌ای راجع به نتیجه‌ش نداشتم. این اواخر فکر می‌کردم الان درصدهام میاد و می‌بینم همه رو زیر چهل درصد زدم. فیزیک و ریاضی‌م رو هم صفر مثلا.

نتایج هفته‌ی پیش اومد. با دیدن رتبه‌م بلند گفتم عه! پزشکی دانشگاه ایران قبول می‌شم!! خب، من فقط می‌خواستم اطلاع بدم. منظورم این نبود که می‌خوام قبول شم.

سیلویا، اتفاقی که افتاده اینه: یه دوراهی دارم. دلم می‌خوام پزشک شم یا فیزیوتراپ؟ 

مامان و بابا اصرار دارن که پزشکی رو انتخاب کنم. تقریبا یک ساله که دارم خودم رو تصور می‌کنم که دانشجوی فیزیوتراپی شدم. 

می‌دونی، این که از یه رشته‌ای خوشت بیاد ولی هیچ وقت رویاش رو نداشته باشی به نظرم اصلا جذاب نیست. من از پزشکی خوشم میاد ولی هیچ وقت رویاش رو تو سرم نپروروندم.

تصور کن. بعد از یک سال فکر کردن به یک چیز، بیان بهت بگن نه. اینی که تو می‌خوای خوب نیست. ما یه گزینه‌ی بهتر بهت پیشنهاد می‌دیم.

واقعا گیج می‌شم. انتخاب می‌کنم. به مرحله‌ی اطمینان نزدیک می‌شم. جلوی راه دوم دیوار می‌کشم. بعد یهو، «بوم» یکی میاد و با یه ضربه‌ی محکم دیوار رو خراب می‌کنه. دوباره راه دومو نشونم می‌ده.

این دوراهی منه. پزشکی و فیزیوتراپی.

تصورم اینه: چند سال دیگه تو یه شرایط عجیب بهم دو تا چاشنی بمب می‌دن. می‌گن دو تا بمب داریم که یکیش وسط دانشکده‌ی پزشکی‌ه، یکیش وسط دانشکده‌ی فیزیوتراپی. یا یکیشونو منفجر کن یا ما جفتشو منفجر می‌کنیم! بعد من باید انتخاب کنم که کجا و چه افرادی رو منفجر کنم. (یه مدته دارم سریال جنایی می‌بینم.)

تصورم اینه: چند سال دیگه وقتی که دارم زندگی عادیم رو سپری می‌کنم، طی یک هفته دو نفر بهم ابراز علاقه می‌کنن. یکیشون پزشکه و اون یکی فیزیوتراپ. بعد من باید تصمیم بگیرم که کدومشونو انتخاب کنم.

تصورم اینه: می‌رم سینما برای فیلم دیدن و تو اون ساعت دو فیلم متفاوت هست. هر کدوم سرگذشت یک انسان رو نشون می‌دن که یکیشون سرگذشت یک پزشکه و دیگری سرگذشت یک فیزیوتراپ. حالا من باید کدومو ببینم؟

می‌دونی سیلویا، خیلی فکر کردم به این که راهی که همه می‌گن رو انتخاب کنم. ولی بعد تصویر لحظه‌ای میاد تو ذهنم که خسته می‌شم و این جمله تو ذهنم تکرار می‌شه که تقصیر آدمای دیگه‌ست. تصویر لحظه‌ای میاد تو ذهنم که مدام دنبال مقصر اصلی انتخاب اشتباهم می‌گردم. کسی چه می‌دونه؟ شاید این تصویرها به واقعیت بپیوندن. 

ولی راه اول، اگر پشیمون شم چی می‌شه؟ کاملا برام روشنه که در این صورت مقصر خودمم و نه هیچ کس دیگه. کافی نیست؟


پ.ن.: تا کی پیش‌نویس کنیم و منتشر نکنیم؟

  • ع. ا.

[ لولوخرخره‌ی من ]

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۱ ق.ظ

چند لحظه بیش‌تر نبود ولی ترسش تا ابد تو ذهنم می‌مونه.


توضیح: لولوخرخره یه موجوده که توی کتاب‌های هری پاتر بود. وقتی آدما باهاش مواجه می‌شن، به شکل بزرگ‌ترین ترس اون آدم درمیاد. حالا دیگه می‌دونم اگه باهاش مواجه شم، برای من چه شکلی می‌شه.

  • ع. ا.

[ انگار که هیچ‌گاه کافی نیست. ]

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۹ ق.ظ

یک چیزهایی هم هست که دلت می‌خواهد تمام دنیا را از وجودشان باخبر کنی ولی در عین حال می‌خواهی تمامش فقط برای خودت بماند.

هر چیزی می‌تواند باشد. یک نگاه، یک دیالوگ، یک خاطره، یک لب‌خند، یک ساعت یا حتی دقیقه، یک انسان.

و آخ از این که همه‌ی آن‌ها با هم اتفاق بیفتند. یک آخ پر از ذوق با چشم‌هایی پر از ستاره.


+ حالا ما سکوت می‌کنیم ولی حرف زیاده برای گفتن. کلمه‌هایی که بلدم، ضعیف‌تر و دم‌دستی‌تر از چیزی‌ان که بتونن منظورم رو برسونن.

  • ع. ا.

[ شب پیشین که به خوابم ماهی آمد ]

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۸ ق.ظ

یه سری دیالوگا برام خیلی عادی‌ان. به نظرم باید گفته شن. اصلا برام مهم نیست که بقیه‌ براشون سخته یه سری حرفا رو بزنن. 

می‌گمشون و بدیش اینه که فکر می‌کنم بقیه اگه دیالوگ‌های مشابه بهم نگن یعنی ازم خوششون نمیاد مثلا. و خب هیچ وقت نمی‌فهمم فکرم حقیقت داره یا نه.

ضمیرناخودآگاهم معترضه. خواب آدم‌ها و حرف زدن‌هایی رو می‌بینه که هیچ وقت تجربه نکرده.


﴿ آدم به دلش چه‌طوری حالی کنه که اشتباه شده؟ ﴾


«... شده آگاه دلم ای ماه که تو پیشم خواهی آمد. »


دل زارم - محسن نامجو


پ.ن.: عه! ۲۰۰امین مطلبمه!!

  • ع. ا.

[ جدید چه خبر؟ ]

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ

اولیش:

دو تا کتاب جدید گرفته بود. گفت: «کتابامو دیدی؟» بعد گذاشتشون جلوم. زل زدم بهشون. ″مبانی زیست‌شناسی سلولی″!

جلد یک رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. جذاب بود. خیلی. هر تیکه‌ش رو که نگاه می‌کردم، انگار یه ستاره‌ی جدید تو چشم‌هام روشن می‌شد. بعضی تصویراش اصلا برام آشنا نبودن و فکر کردم باید بعدا بگیرم بخونم اینا رو و یاد بگیرمشون. بعضی تصویراش کاملا آشنا بودن. کاملا می‌دونستم راجع به چی‌ان. و ذوق می‌کردم که اطلاعات دارم راجع بهشون.

یکم بعدتر از این که جلد دو رو که برداشتم، مامان صدامون زد و گفت: «بیاید چای.» پاشد رفت و تو راه گفت: کتابامو نیاریا تو هال! :))

نشسته بودم تو اتاقش و همچنان زل زده بودم به دنیایی که جلوی روم باز شده بود. آخرش گفت: پاشو بیا بابا اون کتابم بیار اصلا. :))


***

دومیش: 

کنکور ۹۵ رو امروز صبح دادم. نشسته بودم داشتم ریاضیش رو تحلیل می‌کردم. دو تا سوال پشت سر هم رو نفهمیدم. اعصابم خرد شد، رفتم سراغ زیست. 

چند دقیقه بعد به خودم اومدم دیدم نشستم پشت میز و جلوم یه آزمون هست و سه تا کتاب و دو تا جزوه که هر چند ثانیه یک بار یکیشون رو برمی‌داشتم و دنبال یه جمله‌ی خاص می‌گشتم. 

یهو متوجه شدم دارم کیف می‌کنم از این که اون حجم از زیست‌شناسی جلومه و می‌گردم لابه‌لاشون دنبال اطلاعات. -حالا هر چقدرم بگیم کتابای دبیرستان ناقص‌ن و اشتباه دارن و بد بیان کردن و فلان-


خب، من همین امروز، دقیقا یه هفته قبل از کنکورم، متوجه شدم که همچنان زیست رو دوست دارم. و متوجه شدم که تمام امسال اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم اشتباه کردم اومدم تجربی. [ #جمله‌بندی :)) ] 

فهمیدم زیست رو دوست دارم و هر چقدر هم امسال دبیرمون مسخره بوده یا من نمی‌خوندم و در نهایت زیستم رو بد می‌زدم، باز هم راه رو اشتباه نیومدم. قبول دارم که راه درست‌تری هم وجود داشت ولی این یکی هم اشتباه نیست.


پ.ن.: سهیلِ درونم می‌فرماید که: «اگه راست می‌گی فردای کنکورتم بیا بشین این‌جا سخنرانی کن واسه‌مون! یه کاره نشسته داره تز می‌ده! اگه آبیاری گیاهان دریایی شغال‌آباد قبول شی، باز هم زیست رو دوست خواهی داشت؟ 😒»

  • ع. ا.

[ مثل راه رفتن رو یه طناب بی‌تعادل ]

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ

یه سری از اپلیکیشن‌های مربوط به تلگرام این‌طوری‌ان که تو می‌تونی چت‌هات، گروه‌هات، یا کانال‌هات رو غربال کنی و بذاریشون تو قسمت فیوریت‌ها. 

چند نفر از آدم‌های اطرافم هستن که تو تلگرام باهاشون بیش‌تر از بقیه صحبت می‌کنم. چت‌هاشون رو گذاشتم تو موردعلاقه‌هام که راحت‌تر بهشون دسترسی داشته باشم، و خب منکر این نمی‌شم که واقعا جزو موردعلاقه‌هام هستن. (البته نه به این معنی که اگه چتی اون‌جا نباشه جزو موردعلاقه‌هام نیست.)

وقتی که حوصله‌ی فلان آدم رو ندارم، یا از دستش عصبانی یا ناراحتم، یا به صورت مقطعی حس می‌کنم دوستش ندارم و حتی بدم میاد ازش، تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که از لیست موردعلاقه‌هام پاکش کنم. اون آدم هیچ وقت نمی‌فهمه تو لیستم هست یا نه. هیچ وقت نمی‌فهمه چندبار اسمش رو اضافه کردم و چند بار پاکش کردم. و این تنها راه منه برای کم کردن اون حس غیرخوب. چون هیچ وقت نمی‌تونم به خودش بگم حوصله‌ت رو ندارم. و نمی‌دونم این خوبه یا بد.


پ.ن.: فکر می‌کردم وبلاگم داره از لحاظ محتوایی پیشرفت می‌کنه ولی بعد فهمیدم همه‌ش یه خیال واهی‌ه. :)))


پ.ن.۲: ولی بیا قبول کنیم این که یکی از ایده‌آل‌ترین آدمای زندگی‌ت بهت بگه: «رفتارت شبیه منه!» خیلی اتفاق جذابی‌ه.

  • ع. ا.

[ ای قاضی این مردم چی می‌گن؟ ]

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ب.ظ

اوضاع جامعه انقدر عجیب شده که تا می‌آیی دو کلمه حرف بزنی، زبان به کام می‌چسبد و مجال حرکت ندارد. تا می‌آیی بهانه‌ی کوچکی پیدا کنی و دلت را خوش کنی که فلان جا فلان اتفاق نسبتا خوب رخ داده، فاجعه‌ی بعدی همه‌ی رشته‌های دلخوشی را پنبه می‌کند.

چند روز است آهنگ «خوزستان» چاوشی در گوشم است. چند روز است تکرار می‌شود: «ای قاضی این مردم چی می‌خوان؟ آزادی، آزادی، آزادی.»

مدتی‌ست که به همه چیز شک می‌کنم. مدتی‌ست که دلم نمی‌خواهد هیچ خبر جدیدی بشنوم. دلم نمی‌خواهد هیچ چیزی درمورد دنیا بدانم. دلم می‌خواهد مثل کبک سرم را بکنم زیر برف اما از بس همه جا را گند گرفته که حتی برفی هم باقی نمانده.

ای کاش کسی بیاید و اوضاع را عوض کند.

بس نیست این همه نابسامانی؟


«... آبادی، آبادی، آبادی.»


خوزستان - محسن چاوشی

  • ع. ا.