خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ احساسات ]

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

استوری گذاشته‌ بود توش نوشته بود سال‌ها یه جوری زندگی کرده که بهش می‌گفتن بی‌احساس. نوشته بود خوب بوده اون‌جوری. برا خودش بوده زندگیش. نوشته بود یه مدته خیلی واضح دیگه بی‌احساس نیست. نوشته بود داره اذیت می‌شه به خاطر احساسات. که شاید لازمه ریست فکتوری کنه خودشو و دوباره برگرده به همون حالت قبلش.

اون لحظه که داشتم ریپلای می‌کردم شاید خیلی فکر نکردم که چی دارم می‌گم. گفتم: « ببین من تا تهش اون احساسه رو رفتم. به غلط کردن هم افتادم حقیقتا. گفتم حالا یه مدت برم بکشم احساساتو. تا ته این یکی هم رفتم. الان رسیدم به این جا که بی‌احساسه رو هم گذاشتم کنار. نکش احساساتو. یه جا هست که گیر می کنه آدم در عین همون بی‌احساسی‌ه هم. »


***

بعدش نشستم به حرفای خودم فکر کردم. به این که کجا بود بیخیال احساساتی شدم که الان به نظرم احمقانه‌ترین‌ن. خوشحالم گذاشتمشون کنار. کجا بود که وارد اون ارور دادن راجع به احساسات شدم. نشستم فکر کردم به واکنش‌هایی که نسبت به آدمای مختلف نشون می‌دادم. می‌شد حتا یکی ساعت‌ها باهام جدی حرف می‌زد و فقط گوش می‌دادم. سعی می‌کردم بفهمم ولی خب از یه جایی به بعد احساساتم قد نمی‌داد. دوم راهنمایی سر همین چیزا با رها به کلی مشکل برخورده بودم. یه مدتشم دلارام معتقد بود خیلی خوبه که هیچی نمی‌گم و میومد فقط با من حرف می‌زد ولی بعد اونم فهمید یه مشکلی وجود داره. یا مثلا یه وقتایی یه چیزایی پیش میومد که بچه های اون به اصطلاح اکیپمون با هم می‌نشستن گریه می‌کردن و من فقط پوکرفیس نگاهشون می‌کردم. :)) 

سوم راهنمایی سعی کردم بگم آره فلانی برا من خیلی مهم بود و هست و من خیلی دوستش دارم. می‌نشستم با درسا راجع بهش حرف می‌زدم. و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر مصنوعی بود همه چی. چقدر جون می‌کندم تا وانمود کنم من می‌تونم یکیو خیلی زیاد دوست داشته باشم. می‌نشستم متن غمناک می‌نوشتم می‌رفتم سر انشا می‌خوندم ملتو به گریه می‌نداختم ولی خودم هیچی نمی‌فهمیدم از اون حسایی که باید دریافتشون می‌کردم. سعی کردم وارد یه اکیپی بشم و بعد از یه مدت رفتم گفتم آقا دمتون گرم خدافظ شما. خیلی راحت آدما رو می‌ذاشتم کنار و برام مهم نبود که دیگه نباشن. آخر سال حتا سر شب شعری که برای خدافظی با مدرسه برگزار کردیم رفتم متنمو خوندم. وسطش شعر حلقه می‌خوندیم با هم. هیچی نشد. همه گریه می‌کردن. صدف حتا. و من باز هم حس خاصی نداشتم. و حتا روز آخرین امتحان ترم، که می‌دونستم دیگه تموم شده، هر چی زور زدم نشد «ناراحتی» رو حس کنم. هی به آخرین روز اول راهنمایی فکر می‌کردم و می‌دیدم خیلی اوضاعم فرق داره ولی نمی‌فهمیدم چیه جریان. 

اول دبیرستان. هوم. شاید یکم داشتم تغییر می‌کردم و حسام برمی‌گشتن. ولی یادمه که وقتی ملیکا یا درسا یا هر کدوم از اون آدما باهام حرف می‌زدن نمی‌فهمیدم چی می‌گن. نمی‌دونم دقیقا چه تغییراتی در چه زمانی به وجود اومد برام. دوم دبیرستان احتمالا.

***


می‌گفت خسته‌س. گفتم: « می‌گیرم چی می‌گی. ولی طبق تجربه‌ی شخصی می‌گم هر دوش باگ داره. بشخصه الان تعادل ندارم. این بی‌تعادلیه خودش انتهای باگه. :)) ولی خب. »

آره. تعریفی که من از خودم دارم «بی‌تعادل» ه. من هنوزم نمی‌تونم با رمانا، متن‌ها یا فیلم‌های غمناک گریه کنم. هنوز هم نمی‌تونم احساساتم رو با جملات خودم درست بیان کنم. اگه حافظه‌م یاری کنه اون لحظه شعر می‌خونم یا آهنگ. - نیلوفر به شدت به این طرز صحبت کردن و واکنشای من معترضه :))) -  و خب معمولا همون هم یاری نمی‌کنه. :)) هنوز هم نمی‌تونم حرفای احساسی خیلیا رو بفهمم. هنوز هم نمی‌تونم باور کنم یه سری آدما می‌تونن وجود داشته باشن که منو دوست داشته باشن (بله بله حتا کسایی که خودشون می‌گن دوستم دارن). هنوز هم آدما اگه بخوان بذارن برن واکنش خاصی ندارم که نشون بدم و یه حالت "خب حالا چی شد؟" بدی دارم. :))

از یه طرف هم پیش میاد وقتی یکی نباشه حس کنم جاش خالیه. دلتنگ بشم و دلم بخواد ببینمش. ممکنه چندین روز و هفته حتا، یه نفر رو از دور ببینم و به روی خودم نیارم که دیدمش و برام مهم نباشه. بعد یهو پاشم برم خیلی گرم و صمیمی رفتار کنم باهاش چون یهو یه محبتی نمی‌دونم از کجا میاد تو قلبم. دلم می خواد آدما رو خوشحال کنم. با ناراحت شدن یه سری از آدما احساس سنگینی می‌کنم. در حالی که خیلی وقتا ناراحتی یه سریا به نظرم مسخره و مضحک‌ه. پیش میاد به حرفا و واکنشای یه نفر حساسیت زیادی نشون بدم و کاراش رو حالم تاثیر زیادی بذاره. بعد بشینم با خودم دعوا کنم که چرا آدما برات مهم میشن؟

نمی‌فهمم کی کجاست. کی از کی عزیزتره برام. کیو بیشتر دوست دارم و اصلا کیو دوست دارم؟ اون روز داشتم اینا رو به کیمیا می‌گفتم و با هم به این نتیجه رسیدیم که کلا با مفهوم «دوست داشتن» به مشکل برخوردم. درکش نمی‌کنم.

یادم نمیاد کی به این نتیجه رسیدم که بی‌احساس مطلق بودن خوب نیست. ولی می‌دونم خیلی تغییر کردم از اون موقع که به این نتیجه رسیدم.

حقیقتا بی‌تعادلم یا چی؟ 



+ یه جوریه که هر لحظه وسوسه می‌شم کل چیزایی که تایپ کردم رو پاک کنم :|

+ اینا هیچ کدوم غر محسوب نمی‌شدن!

+ تعداد آدمایی که تو وبلاگم راجع بهشون می‌نویسم داره زیاد می‌شه!

  • ۹۶/۰۳/۲۳
  • ع. ا.

نظرات  (۳)

تو خیلی عمیقی. از عمیق ترین آدمایی ای که دیدم. انقد احساساتت عمیق و عجیبه که، باور کن به خاطر همینه که بعضی وقتا خودتم نمی تونی خودت رو درک کنی حتی. ( ولی تو این مواقع هم می شه از دور نگاهت کرد و فکر کرد که وای. چه قد دوسش دارم. )
خودت هم می دونی که نمی تونی راحت کسی رو دوست داشته باشی. می گذره و می فهمی که یه احساسی تو دلت هست که عه! انگار دوست داشتنه. ولی وقتی کسی رو دوست داشته باشی همه کار می کنی براش. یه نگاه به خودت بنداز عطیه! همینه مفهوم دوست داشتن. انقدر بهت نزدیکه، انقدر پُری ازش که نمی تونی حسّ ش کنی. نمی تونی بفهمی چیه چون خودتو نمی بینی.
منم خیلی وقتا نمی فهمم چی می گم. یعنی وقتی بعد از یه مدت مرور می کنم حرفامو، نمی فهمم دقیقا چی داشتم می گفتم. و آیا من اینا رو گفتم؟
یه سری جیزا شاخصه زمان و گذر زمانه. وقتی ازشون گذشت، دیگه نمی فهمی شون. یا ممکنه وقتی در جریانن نفهمی شون و وقتی گذشت ذهنت پر شه از سوال.
بدم میاد از اینکه هی بهت بگم تو بی تعادل نیستی. تو سطحی نیستی. تو ابله نیستی. تو بی احساس نیستی. ولی انقد خوبی که فکر می کنی " لابد هرچی اشکاله از منه دیگه."
نیست. نیست.

پاسخ:
عمیق. شاید تعریف عمیق فرق داره برامون :-"" (بابا نگو این جوری من ارور می دم عر می زنم این وسط!!)
شاید شایا. می دونی اینا چیزی نیست که من بخوام درمورد خودم بگم چجوری ام. یعنی حس می کنم آدمای دورم ن که باید بگن چه کارایی می کنم براشون و اصلا خوبه بودنم کنارشون؟ [ از کجا رسیدم این جا یهو؟ =)) ]
ما یه تعدادی آدم داریم تو خودمون فک کنم :| :)) یکیشون یه چیزایی می گه بعد اون یکیا نمی فهمن چی شده :))
عاااا. گذر زمان. مشکلی ندارم با این قضیه ولی این زمانه که داره می ره هم خوب نیست این طوری بره. چون دیگه بر نمی گرده :| یو نو؟ که ان الانسان لفی خسر :|
شایا تو می دونی با این جمله هات چه حسی رو بهم منتقل میکنی؟ خودم نمی دونم اسمش چیه ولی خیلی چیز عجیبیه. بزرگ ترین کوچک زندگیم :))*
"+" ِ سوم؛ خوب ه این الان یا بد؟
اون فیلم و کتاب و فلان، نمی دونم ولب این حس رو دارم که احتمالا قبلا هر چی م می شده عکس العملی نشون نمی دم در بیرون.
سر این مسائلی که مثلا یه چیزی می شه و بچه ها گریه می کنن؛ من م نمی تونم گریه کنم. نمی دونم، شاید م نمی خوام یا هر چی؛ ولی می دونم نمی افته اون اتفاق ه معمولا.
درباره بقیه ش م نمی تونم چیزی بگم.
پاسخ:
نمی دونم. به خوب یا بد بودنش توجه نکردم حقیقتا.
آخه از یه طرفم گریه نکردن یه بحثه، این که به نظرم گریه کردنشون مسخره بیاد بحثی دیگر!
هوم.
ببین عطیه دقیقا یادم نمیاد کی بود که این حسی رو که راجع بهش نوشتی رو داشتم 
یعنی قشنگ وقتی داشتم میخوندم متنت رو حس کردم دارم برمیگردم به یه برهه ی زمانی از زندگی خودم 
به نظرم باید بشینی قشنگ همه چیز رو واسه خودت تفکیک کنی ... قفسه بندی کنی تا بفهمی اون وسط چی کمه و کدوم قفسه خالیه یا کدوم قفسه بیش از اندازه پره و داره تعادل کل قفسه رو بهم میریزه 
در این حین جواب یه سری سوالا رو هم باید پیدا کنی 
شاید خودت بتونی بهشون جواب بدی شایدم نیاز بشه از ادمای اطرافت جوابش رو بپرسی 
این سوال جوابا احتمالا در قفسه بندی مسائل بهت کمک میکنن 
خوب شد که خودت نوشتی درباره اش چون میخواستم یه روز بیام مفصل راجع به این موضوع باهات صحبت کنم چون یه چیز مجهولی از این قسمت ازت توو ذهنم بود که باید میفهمیدم قضیه چیه و الان فهمیدم تا حد خوبی 
+ خوشحالم که پاکش نکردی 
++ خوشحال تر میشم اگه بتونم کمکی کنم 
+++ تعادل چیز نسبی ای ه و داشتنش اصلا و ابدا الزامی نیست ... 


پاسخ:
ببین یه چیزی که هست اینه که من الان حس نمی‌کنم وضعیت بد باشه. یعنی این‌طوری نیست که فی‌الحال به این نتیجه رسیده باشم که نمی‌خوام این مدلی باشم که الان هستم. :| 
آره احتمالا اگه بخوام تغییر بدم وضعیتو، باید از آدمای اژرافم کمک بگیرم.
بیا یه روز مفصل راجع بهش حرف بزن باهام. خوش‌حال می‌شم حرفاتو بشنوم.
++ مرسی آقا! دمت گرم.
+++ جمله‌ی خوبی بود حقاً.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی