خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

دیواری برای سنجاق کردن یادداشت‌ها

خط‌خطی‌های یک ذهن آبی

که نوشتن قطعا یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست برای انسان.
که حتا اگه خوب نمی‌نویسیم هم، بنویسیم.
که ثبت بشه.
که بدونیم چقدر تغییر می‌کنه اوضاع.

کاغذهای ورق‌خورده

[ صرفا برای ثبت شدن ]

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ

دوشنبه شد. زنگ اول زیست داشتیم. 

- زیست؟ نه نه نمیشه نرفت سرش. زنگ بعدش عربی دارم میام ماسکاتونو امتحان می کنم.

زنگ دوم. یه ربع بشین سر کلاس بعد پاشو برو بیرون.

- کجان بچه های رقص مجسمه؟ آها باشه. بیخیال پس. لازم نیست بچسبونم.

زنگ سوم. از 405 میای بیرون بری سر کلاست.

- کجا میرین پس؟
- شریفی گفت درس نمیدم. کلاس تعطیل شد.

- عه؟ فاطمه ما کلاسمون تعطیل شد. بیام سر کلاس شما؟
- بیا!

ادبیات داشتن. کلاس 402 بودن. شیدا خواب بود. افخمی به فاطمه می گفت موبایل. به شیدا می گفت موبایل2. الهام باهاش کل کل می کرد. دو نفر بودن که خیلی ساکت بودن. افخمی صداشون می‌کرد سکوت یک. سکوت دو. تو تستای ادبیات پرسیده بود کدوم تیکه ی شعر نشون میده شاعر شیعه ست؟ «مهرم نور». بحث میکردن سر این که ما از کجا باید بفهمیم سنیا مهر ندارن؟ 

- چی میخوری؟ 

- مویز! 

- مویز که هنوز چیزی نشده! چرا مستی انقدر؟

می خندیدن. خیلی می خندیدن.

- خوبه تو پسر نشدی!
- جدیدا خیلیا میگن اینو بهم! چرا؟

- نمیدونم! ولی اگه پسر می شدی الان نمی نشستی اینجا مویز بخوری!
- پس چی می خوردم؟
- حالا بماند.

کنار فاطمه یکیشون نشسته بود که نمی دونم اسمش چی بود. یه چیزی نوشت رو کتابش داد دست الهام. الهام زد زیر خنده. داد به آیسا.

یه بیت پیدا کردم تو کتاب تستشون. 
«عشق تو به دل نشست و جان شد / از جان که جدا نمی توان شد»

خواستن زبان فارسی بخونن. اومدم بیرون.

رفتم آمفی. جارو کشیدم زمین رو. رفتم نشستم ردیف دوم صندلیای عقب. جا گرفتم برا نیکی و مریم و نگار. یادم افتاد نیکی و مریم بعد از اجراشون باید برن طبقه ی بالا. یه دونه صندلی نگه داشتم برا نگار.

درا رو باز کردن. بچه ها اومدن. ریحانه و ملیکا هی باهام بحث میکردن که چرا نمیری اون ور ما بشینیم؟ بهشون اهمیت ندادم. نگار اومد. حنانه هم اومد. دیدم نمیتونم بشینم سر جام و میخوام برم اون بالا سرود ملیا رو بخونم. پا شدم رفتم جلو.

اجرا ها. تئاترا. موسیقیا. رقص ها. خوندن نازنین. سرود ملیای وسطش.

سر تئاتر آلا صدام کردن که برم ماسک بچه های اختتامیه رو بچسبونم. استرس داشتم که چسبه کار نکنه. کار کرد. به موهاشون اسپری زدیم. واقعا جذاب شده بود قیافه هاشون.

رفتم نشستم. نیکی گفت از کل مصاحبه ت دو تا دیالوگ گذاشته بودن فقط. ناراحت شدم. اختتامیه اجرا شد. ذوق کردم برای ماسکام. اختتامیه تموم شد. رفتیم بالا برای خوندن سرودمون. برای اولین بار داشتیم سرودمون رو جلوی کسی بجز بچه های پایه ی خودمون میخوندیم.

گریه کردن. گریه نکردم. مریم کنارم بود. با هم می خندیدیم و می گفتیم توانایی گریه کردن نداریم.

روز اول تموم شد.

رفتم خونه. داشتم با سارا حرف میزدم. گریه م گرفت. نفهمیدم برا چی.

یه روزش گذشته بود. دو روز مونده بود. دو روز که مهم تر بودن. 

16 اسفند 95 تموم شد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی