[ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش ]
مسئله از اونجایی شروع میشه که نمیشنویم حرفای همو. داره از ناراحتیاش میگه و تو نمیفهمیشون. بیربط حرف میزنی و نمیفهمی چقدر ممکنه اذیتش کنه حرفات. حرفایی که واقعا بد نیستن. خندهدارن شاید حتی. ولی تو اون موقعیتش نباید گفته شن. تو نمیفهمیش. نمیفهمیش و حرف بیربط میزنی. سکوت میکنه. از دسترس خارج میشه و تو میمونی و کلی پشیمونی و «لعنت به دهانی که بیموقع باز شود.»
میدونی جالبیش چیه؟ کمک لازم داری که ببینی باید چی کار کنی. با یکی دیگه درموردش حرف میزنی که قطعا اون هم دغدغههای خودش رو داره. اوضاع بدتر میشه!!
پ.ن.: ۱۷ سالش تموم شد. میفهمم چه شوک بزرگیه. چون خودم از دو سه ماه پیش دارم سعی میکنم کنار بیام با این که قراره ۱۷ سالم تموم بشه. و میدونم نه روز دیگه که این اتفاق بیفته باز هم از تمام وجودم قراره شوکه بشم.
پ.ن.تر: کاش خوب باشه.
- ۹۵/۱۰/۱۳